• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1449
تعداد نظرات : 521
زمان آخرین مطلب : 4553روز قبل
داستان و حکایت
من
به نظر من آدمها دو دسته هستن : یا از من پولدارترن که بهشون میگم مال مردم خور و ...یا بی پول ترن که بهشون میگم گشنه گدا و ... یا بهتر از من کار میکنن که بهشون میگم خرحمال و ...یا کمتر کار میکنن که بهشون میگم تنبل و ... یا از من سرسخت ترن که بهشون میگم کله خر و ...یا بی خیال ترن که بهشون میگم ببو و ... یا از من هوشیارترن که بهشون میگم پرافاده و ...یا ساده ترن که بهشون میگم هالــو و ... یا از من شجاع ترن که بهشون میگم بی کله و ...یا از من محتاط ترن که بهشون میگم بی عرضه و ... یا از من دست و دل باز ترن که بهشون میگم ولخرج و ...یا اهل حساب و کتابن که بهشون میگم خسیس و ... یا از من بزرگترن که بهشون میگم گنده بگ و ...یا کوچیکترن که بهشون میگم فسقلی و ... یا از من مردم دار ترن که بهشون میگم بوقلمون صفت و ...یا رو راست ترن که بهشون میگم احمق  ...  کلا معیار همه چیز من هستم و نه حقیقت

 

يکشنبه 24/7/1390 - 17:21
داستان و حکایت
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.   ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛. مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند  دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.  دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به  شمردن ....یک...دو...سه...چهار... همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛ لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛   خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛   اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛   هوس به مرکز زمین رفت؛   دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛   طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.   و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...   همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.   در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید. نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.   دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.  اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.  دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.   او از یافتن عشق ناامید شده بود.   حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.  دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .  عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش   صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود.  دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.» عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»   و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست. 

 

يکشنبه 24/7/1390 - 17:18
سخنان ماندگار
اگر دروغ رنگ داشت ؛ هر روز شاید ؛  ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست  و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود!   اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛  عاشقان سکوت شب را ویران میکردند.   اگر براستی خواستن توانستن بود ؛  محال نبود وصال !  و عاشقان که همیشه خواهانند؛  همیشه میتوانستند تنها نباشند  ..........    اگر گناه وزن داشت ؛  هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛  تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...  و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم   اگر غرور نبود ؛  چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛  و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم   اگر دیوار نبود ؛ نزدیک تر بودیم ؛  با اولین خمیازه به خواب میرفتیم  و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم   اگر خواب حقیقت داشت ؛  همیشه خواب بودیم  هیچ رنجی بدون گنج نبود ... ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند    اگر همه ثروت داشتند ؛  دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند  و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛  تا دیگران از سر جوانمردی ؛  بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند  اما بی گمان صفا و سادگی میمرد ....  اگر همه ثروت داشتند   اگر مرگ نبود ؛  همه کافر بودند ؛  و زندگی بی ارزشترین کالا بود  ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید   اگر عشق نبود ؛  به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟  کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟  و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟  آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم ....    اگر عشق نبود  اگر کینه نبود؛  قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند   اگر خداوند ؛  یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد  من بی گمان  دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا انگاه نمیدانم  براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت 
دکتر شریعتی   
يکشنبه 24/7/1390 - 17:11
داستان و حکایت
  *چهره زشت نفرت*



معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها
گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که
از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند .

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند .

در کیسه ی بعضی ها 2 ، بعضی ها 3 و بعضی ها 5 سیب زمینی بود .

معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود
ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی
های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند  از حمل آن بار
سنگین خسته شده بودند .


پس از گذشت یک هفته ، بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند .

معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید
چه احساسی داشتید ؟

بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود
حمل کنند شکایت داشتند .

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد : این درست
شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می
دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و
شما آن را همه جا همراه خود حمل می ‌کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ‌ها
را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را
برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟


يکشنبه 24/7/1390 - 17:10
لطیفه و پیامک

بد شانس ترین نسل تاریخ ایران، ما هستیم!... چرا؟
چون تو نوزادیمون شیر خشک نایاب شده بود…
بچگیمونم كه دوران جنگ بود…
دوران تحصیل هم هر چی طرح بود رو ما امتحان کردن… نظام قدیم، نظام جدید، نظام خیلی
جدید…

رسیدیم دانشگاه سهمیه ها بیداد کردن…
فارغ التحصیل شدیم به خاطر زیاد بودن جمعیت کار پیدا نشد…
عاشق شدیم  گشت ارشاد رو سرمون خراب شد...
ماشین خریدیم بنزین سهمیه بندی شد...
ازدواج كردیم تورم كمرمونو شكست و روزگارمون سیاه شد...

بارالهـــــا! دیگه حالی واسمون نمونده كه به راه راست هدایت
شیم، اگه  اصرار داری، خودت راه راست را به سوی ما کج کن

يکشنبه 24/7/1390 - 17:7
سخنان ماندگار

امید

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد.ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: اوچند بار به عقب نگاه کرد. او امید به بخشش داشت.



عشق

امیری به شاهزادهگفت:من عاشق توام. شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سرتو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست.شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند



زیبایی

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد ویاد حرف پدرش افتاد"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش هایقرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش هانگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش رابالا انداخت و راه افتاد وگفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی
خوام











--













-

 
يکشنبه 24/7/1390 - 17:0
داستان و حکایت

آرتور اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب كرده است؟!
او در جواب گفت: در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم "خدایا چرا من؟" و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم "خدایا چرا من؟"

نتیجه اخلاقی :در نبرد بین روزهای سخت و انسان های سخت، این انسانهای سخت هستند که باقی میمانند، نه روزهای سخت
يکشنبه 24/7/1390 - 16:59
شخصیت ها و بزرگان

لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک  گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد.

يکشنبه 24/7/1390 - 13:50
دانستنی های علمی
پرنده ماه تولد شما چیست ؟
اول فروردین تا 25 فروردین شاهین =
مقتدر و توانا هستید . معمولا با مهارتی که در کارها و عملتان دارید می توانید از موانع بسیار سخت عبور کنید و در نهایت زرنگی این کار را به گونه ای انجام می دهید که چندان انرژی خود را به هدر ندهید.
 
26 فروردین تا 22 اردیبهشت مرغابی =
برای رسیدن به هدف هر رنجی را به جان می خرید ، اما با این حال برای شما هدف وسیله را توجیه نمی کند. گاهی بی دقت می شوید ، بنابراین ضررهایی می بینید.
 
23 اردیبهشت تا 19 خرداد قمری =
طبیعتا آرامش طلب هستید و از یک زندگی عاشقانه لذت می برید و بندرت از آن خسته می شوید . بردبار ، سازگار و در عین حال جذاب هستید.

20 خرداد تا 16 تیر عقاب =
شخصیتی بسیار محترم دارید.هیچ گاه به دنبال کارهای بیهوده نیستید و می توانید تنها با نگاه گیرا و نافذ خود مخالفان خویش را سر جایشان بنشانید.
بخش بسیار قوی و ممتاز شخصیت شما آن است که قادرید از جنبه های ناچیز و مادی فراتر رفته و ماورای آن را ببینید.

17تیر تا 13 مرداد  بلبل =
معمولا قبل از اینکه دیده شوید صدایتان به گوش می رسد و همیشه حرفی برای گفتن دارید.هر چند بعضی ها اعتقاد دارند که حرفهای شما به عمل نمی رسد.

14 مرداد تا 10 شهریور  مرغ ماهیخوار
=
شخصیتی رنگی و پرزرق و برق دارید که همیشه مشتاق "رویارویی" است و از این کار لذت می برید.مهمترین مسایل پیرامون خود را به مرور و با خونسردی حل و فصل می کنید.
بسیار حساس و تیرهوشید.

11 شهریور تا 7 مهر قو =
همانند قو مغرور و سربلندید و شخصیتی پیچیده دارید.با اینکه در ظاهر شخصی بسیار آرام و راحت هستید اما در باطن برای سازگاری کردن خود با محیط اطراف و سرعت دنیای مدرن بسیار تلاش می کنید.بندرت عصبانی می شوید و سعی می کنید با همه در تفاهم و تعامل باشید...


8 مهر تا 5 آبان  دارکوب =
سختگیر و سختکوش هستید با طاقتی بسیار بالا . برای حمایت از ایده ها و عقایدتان به راحتی خواستار حمایت دیگران می شوید.برخی اوقات به نظر حواس پرت می آیید ، اما این فقط ظاهر شماست !

6 آبان تا 3 آذر باز کوچک =
ذهن هوشیارتان به شما این امکان را می دهد که از یک موضوع به موضوع دیگری بپرید بدون اینکه تمرکز خود را از دست بدهید ! با اراده بسیار زیاد روی
اهداف خود متمرکز می شوید و ار آنچه در اطرافتان می گذرد ، آشفته و مضطرب نمی گردید.

4 آذر تا 2 دی  کلاغ =
به غایت گیرا ، پرانرژی و مقاوم هستید و همچنین باهوش ، در نتیجه در حل مشکلات بسیار ماهر و زبردست می باشید.عاشق رقابت بوده و از طبیعت ، جنگل و اصولا محیط های بکر طبیعی بسیار لذت می برید.

3 دی تا 30 دی حواصیل =
جذاب و متفکرید و معمولا تنها و منزوی به نظر می آیید.در عبور از مسیر زندگی ممکن است در باتلاق هم گرفتار شوید ، اما آنقدر محکم و استوارید که از این مشکلات موفق بیرون می آیید.

1 بهمن تا 28 بهمن سینه سرخ =
شما یک برونگرای خونسرد هستید که طبع گرم خود را معمولا پنهان می کنید و گاهی خودرای می باشید.بسیار خانواده دوست هستید ، اگر چه گاهی کمی ستیزه جو می شوید.


29 بهمن تا آخر اسفند سهره =
زرنگ ، حساس و گوش به زنگ هستید.ذاتا فردی اجتماعی و خونگرمید ، چون معتقدید در جمع به نوعی احساس امنیت می رسید که افراد در جای دیگر نمی توانند آن را بیابند.منظم و اهل ورزش هستید.
 
يکشنبه 24/7/1390 - 13:50
شخصیت ها و بزرگان
شب آرامی بود
 می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم: 
زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم. 
                         زنده یاد مرحوم سهراب سپهری
يکشنبه 24/7/1390 - 13:48
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته