• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2590
تعداد نظرات : 2639
زمان آخرین مطلب : 1631روز قبل
مهدویت

قلندران مست بی پروا سراغ آن می ناب می گیرند


ستارگان بی فروغ همدردی خبر ز کوچ آفتاب می گیرند


شبانگهان که شهر عشق را می جویند


نوای یا مهدی از دل خراب می گیرند 

جمعه 26/6/1395 - 11:6
مهدویت
عبور از لحظه های انتظار

صدای زمزمه های حضور رادر میان بغض های هر شبم می شنوم.

ولی تمام جمعه های خوب من تهی زآمدنت.
غروب شد،سحر برفت،سکوت آمد و برفت ونم نم سپید اشک روی گونه ام روان،
آمد وبرفت تو باز هم نیامدی .
خسته ام!
ز بهر سالهای بی امان سالهای سبز انتظار وخسته از ستم،از گناه های شیعیان وباز هم...
وجمعه جمعه ندبه ام وندبه ندبه اشک وآه وباز هم ...وبازهم...وباز هم نیامدی.
بیا وبا دوباره بودنت تمام کاش های کاش من تمام کن بیا وباز هم بپاش رنگ عشق 
رنگ آبی حقیقتی را به روی ای کاش های کاش من. دلم بسی گرفته است...بهر سالهای باتو بودن ونبودنت،
از تو خواندن وندیدنت،از تو گفتن و... .
خواندنی ترین سروده ی من تا ابد به یاد ماندنی. سخت ومبهمی انتهای انتها.
در جواب وحل تو وامانده ام.هر کجا می روم هرچه می روم باز هم حضور می باید و ظهور.
بوی عطر سبز پیرهنت عطر خوب آمدنت حسرت دلهای بی قرارمان شده است.
امید روح خفته ام بیا و روشنی بده به قلب های بی قرار. به بغض های بی امان 
به انتظار، انتظار وانتظار
 
جمعه 19/6/1395 - 11:56
مهدویت

همه میدانند که مهدیه اسم مکان است و فاطمیه اسم زمان
و من منتظر روزی هستم که مهدیه اسم زمان شود و فاطمیه اسم مکان


جمعه 12/6/1395 - 12:41
مهدویت

میرسد روزی که بی چون و چرا می بینمت
میرسد روزی که ای شاه وفا می بینمت
عامل وصل من و تو ذوق بارانی بود
میرسد روزی که با حال بکا می بینمت
میرسد روزی که تکیه میدهی بر کعبه و
در کنار خانه ی امن خدا می بینمت
من امید وصل دیدار تو را دادم به دل  
یوسف گمگشته ی خیرالنسا می بینمت
یابن طاها یابن یاسین یابن طور آقای من
شاه دین حبل المتین کهف الوری می بینمت

 

جمعه 5/6/1395 - 11:26
مهدویت
دل بیقرار نیست

 

"ادا در می آوریم"

چشم انتظار نیست

"ادا در می آوریم"

بر لب دعای ندبه...
و دل غرق شهوت است
این انتظار نیست
"ادا در می آوریم"
آقا محب واقعی ات در میان ما
یک از هزار نیست
"ادا در می آوریم
"

اللهم عجل لولیك الفرج


جمعه 29/5/1395 - 18:1
مهدویت
دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی! دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟ تو کجایی؟ تو کجایی...و تو انگار به قلبم بنویسی:که چرا هیچ نگویندمگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟و عجیب استکه پس از قرن و هزارههنوزم که هنوز استدو چشمش به راه استو مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد استکه گویندبه اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!

=-=-=

جواب امام زمان:
تو خودت!
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟
باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز هدایت ، ز محبت ،
ز غمخوارگی و مهر و عطوفت
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟

چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به روی تو گشوده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!

هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی...
هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.
خواهش نفس شده یار و خدایت ،
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،
و به آفاق نبردند صدایت
و غریب است امامت
من که هستم ،
تو کجایی؟
تو خودت ! کاش بیایی
به خودت کاش بیایی...!


=-=-=-=-=

اللهم عجل لولیك الفرج
جمعه 15/5/1395 - 19:3
مهدویت
میگویند صاحب زمانے...
صاحب تمام ثانیه ها و دقیقه ها
چه بد است...
این که زماڹ حاضر باشد 
و صاحبش غایب؟

چه زماڹ پوچ و بی معنایی
پس ای صاحب بیـا
که زمانت سخت به تواحتیاج دارد...
جمعه 8/5/1395 - 19:14
مهدویت
پیش از این فکر می کردم،

آخرالزمان،

دوران سرخ و سیاهی است:

جنگهایی که در هم می کوبد،

خونهایی که جاری می شود،

 

رهبران بی نظیری که از بین می روند.

مردمی که خود را نمی شناسند،

انسانهای غریبه با خدا،

آدمهای وحشی تر از درندگان و

پائین تر از چهارپایان.

آدمهایی که جمعشان،

می شود خانواده ای سست بنیان.

سیه چرده هایی با شکمهای به کمر چسبیده؛

فرو رفته در خواب ابدی.

تناقض آشکار شاه و گدا،

سیر و گرسنه.

حق های بر زمین مانده،

برنامه های فراموش شده.

مسلمانان بی اسلام،

مسیحیان بی مسیح،

موسویان بی موسی...

امروز فهمیده ام،

شیپورهای صلح، مجروحان جنگ و آرامش خواهان،

و عدالت جویان،

تو را میخوانند؛

و دستان شفابخش، و رهبران بی یاور،

و مردم گم گشته ی حقیقت جو،

سرگشتگان راه گم کرده،

ستم دیدگان از زمین و زمان،

و گرسنگان و غارت شدگان نیز.

امروز فهمیده ام،

که سیاهی شب آخرالزمان،

پر از ستاره های امید به توست!

که اگر این روزها نبود،

قدر تو معلوم نمی شد.

امروز،

میان تیرگیهای غربت غیبت مان،

تو همان روشنایی امید بخشی.

عادل موعود، دریچه ی نجات،

راه آخر؛ حتی اگر نام تو را «مهدی» نخوانند و بخوانند:

ماشیح

سوشیانش

بودای پنجم

برهمن

مسیح!

امروز، زمان خستگی روح هاست.

زمان به پایان رسیدن توانها و تابها.

قلبهای بسیاری، آرزو می کنند:

«کاش یک نفر برای رهایی مان بیاید!»

و چشم دوخته رو به آسمان،

دعا می کنند:

«منجی را برسان!»

و یا می خوانند:

«أین بقیة الله...»

خوب که می بینم، گوش که فرا می دهم، دل که می سپارم،

می فهمم:

امروز ما

با جهان به توافق رسیده ایم!

همه، عاشقان موعودیم!

منتظران منجی!

جمعه 1/5/1395 - 19:31
مهدویت

 چشم در راهیم اما قاصدی در راه نیست

                                                    جمعه هم آمد ولی آن جمعه دلخواه نیست

ما کجا و نورباران شب دریا کجا!

                                                      قطره در خواب و خیالِ جذر و مد ماه نیست

ما کجا و بارگاه حضرت خوبان کجا!

                                                        هر گدایی، لایق هم صحبتی با شاه نیست

        عشق، اینجا بین آدم ها غریب افتاده است

                                                      پایمردی کن برادر! یوسفی در چاه نیست
 
بارمان را آب برد و تازه فهمیدیم که

                                                  در بساط خالی ما، آه حتی آه نیست

       ریشه در خاکیم و دم از آسمان ها می زنیم

                                                         بت پرستانیم و مثل ما کسی گمراه نیست

     تک سوار قصه ها، یک روز می آید ولی

                                                           جز خدا از پشت پرده، هیچ کس آگاه نیست

جمعه 25/4/1395 - 11:10
مهدویت

دنیا بد است ، بی‌تو مکان بدی شده‌ست

ای صاحب زمانه! زمان بدی شده‌ست

حتی پیامی از تو به اینجا نمی‌رسد

بعد از تو باد ، نامه‌رسان بدی شده‌ست

برگرد ، تا هوای زمین را عوض کنی

حالا که نیستی ، خفقان بدی شده‌ست

حالا که نیستی ، همه ساکت نشسته‌اند

حتّی زبان شعر ، زبان بدی شده‌ست

ساعت ، به سرعت و نگران پیش می‌رود

این تیک تاک‌ها ، هیجان بدی شده‌ست

دست مرا بگیر که یخ زد بدون تو

 

 

جان مرا بگیر که جان بدی شده‌ست


 

جمعه 18/4/1395 - 10:46
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته