• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 5607
تعداد نظرات : 449
زمان آخرین مطلب : 5956روز قبل
دعا و زیارت
 

برادرم! حسین! اى مولاى من! مرا اذن فرما. آهنگ میدان كرده‏ام. دیگر تاب شنیدن صوت اندوهگین فرزندان حرم را ندارم.

شنبه 29/10/1386 - 18:18
دعا و زیارت
 

هم اكنون نیز عاشورا،كانونى است كه میلیونها دایره ریز و درشت از ارزشها،احساسها، عاطفه‏ها،خردها و اراده‏ها بر گرد آن مى‏چرخد و پرگارى است كه‏عشق را ترسیم مى‏كند

شنبه 29/10/1386 - 18:17
دعا و زیارت

 

نوحه باران

 

«ذوالجناح‏» غرق در خون، سم بر زمین كوبید و وحشتزده شیهه كشید. جایى درست پشت‏سر او، خورشید، در خون فرو مى‏رفت تا عصر عاشورا خونین‏تر شود.

 

زنان، از خیمه‏ها بیرون دویدند و ضجه‏زنان، دورتادور او را گرفتند. رباب بى على‏اصغر; مادر قاسم و عبدالله، بى دو فرزندش; زینب، بى على‏اكبر و حسین و فرزندانش...

 

سكینه، سر به سینه ذوالجناح گذاشت و دستهاى اسب را بغل كرد.

 

رباب و مادر قاسم، سر به سینه هم گذاشتند و «واحسینا» كشیدند.

 

زینب، اشك ریخت و سكینه، زمزمه كرد: «ذوالجناح! پدرم كه مى‏رفت میدان، تشنه بود... آیا سیرابش كردند؟»

 

ذوالجناح، با شیندن كلام سكینه، شیهه‏كشان، حركتى كرد و به تاخت، رو به سوى تپه‏هاى كنار خیمه‏ها كرد. خون، از زخمهاى بدنش مى‏جوشید و تیر بلندى كه در شكمش فرو رفته بود، آزارش مى‏داد. همه، مبهوت به او نگاه مى‏كردند. اسب، كنار تپه‏اى كه دامنه‏اش را سنگریزه‏هاى درشت پر كرده بودند، ایستاد و پیش چشمان حیرتزده زنان خیمه‏ها و سپاهیان ابن‏سعد، خم شد و سر بر زمین و سینه تپه كوبید. آن‏قدر كه تمام صورتش را خون گرفت. هیچ‏كس نمى‏توانست نزدیك شود. اسب، حتى براى لحظه‏اى آرام نمى‏شد و آن‏قدر، سر بر زمین كوبید، تا بى‏حال، روى خاك افتاد.

 

ابن‏سعد، فریاد كشید: «حسین را كه كشتیم، حال نوبت‏خیمه‏هاى اوست، آتش بزنید خیمه‏هایش را تا...»

 

هنوز كلام او تمام نشده بود كه مشعلها روشن شدند. عده‏اى با چوب و نیزه، زنان را از خیمه‏ها بیرون كشیدند; عده‏اى، با سیلى، كودكان را... و عده‏اى دیگر، آن‏چه در خیمه‏ها بود، غارت كردند.

 

خیمه‏ها، آتش گرفتند... و دختركى كه گوشه لباسش آتش گرفته بود، جیغى كشید و وحشتزده، شروع به دویدن كرد. ابن‏سعد، فریاد كشید: «كیسه‏هاى طلاى خیمه‏ام پاداش كسانى است كه اسبهایشان را آماده سم كوبیدن بر روى بدن حسین كنند».

 

فریاد و شیون زنان، تا آسمان، اوج گرفت. «اخنس بن مرثد» و «حكیم بن طفیل‏»، بدن بى‏سر امام را در فرورفتگى خاك، جا دادند و قطعه پارچه خیمه‏اى سوخته را روى بدن امام كشیدند و لحظه‏اى بعد كه صداى سم اسبان، در گوش صحرا پیچید و فرات، موج برداشت و زنان، ضجه زدند و خورشید، شرمگین، پلك زد; خون، پارچه را سرخرنگ كرد و ده‏نفر سوار بر اسب، پارچه را برداشتند و كنار خیمه ابن‏سعد ایستادند تا پاداش بگیرند.

 

زینب، با قامتى رسا و شانه‏هایى كه داغ مصیبت را مردانه تحمل مى‏كردند، وارد گودال قتلگاه حسین شد. سربازان ابن‏سعد و زنان خیمه‏ها، خیره خیره نگاه مى‏كردند. براى لحظه‏اى، سكوت، صحرا راگرفت. بانو، تلاش مى‏كرد تا چیزى بگوید...

 

«اى رسول خدا! نگاه كن!... این همان حسین تو است... همان حسینى كه در كودكى‏اش، سجده‏هایت را طولانى مى‏كردى تا او، خود، از شانه‏هایت پایین آید... این كشته‏اى كه در دریاى خون شناور است، عزیز تو است... این همان حسین است و من، زینب توام... ببین این مردم، با ما چه كرده‏اند...».

 

لحظه‏اى بعد، دو دست را زیر بدن خونین امام گرفت و اندكى بدن را از خاك جدا كرد. اشك در چشمهایش حلقه زد و رو به بدن خونین امام گفت: «برادرم!... سایه سرم!... هرچه را كه گفتى، دیدم... و خواهرت، خواهد ایستاد...

 

اما برادرم!...آیا این تویى؟... آیا تویى عزیز من؟... آیا تو همان حسینى كه جدمان پیامبر خدا، چهره‏ات را مى‏بوسید؟... چگونه باور كنم؟... آه! برادرم!... برادرم!... كدام بى‏خبر از خدا، سرت را از بدن جدا كرده است؟...

 

بمیرم برایت كه این‏طور غریب، شهیدت كرده‏اند... بمیرم برایت كه این‏طور تشنه، سرت را از بدن جدا كرده‏اند... آه! حسینم! حسینم!... كدام یك از این مردم، بدنت را این‏گونه مثله كرده است؟» و آرام آرام، كلام بانو، به فریاد تبدیل شد: «بابا!... این حسین تو است... این تن خونین عزیز تو است... این بدنى كه زخمهایش ازستارگان آسمان بیشتر است، حسین تو است... بابا! اى رسول خدا! ببین این مردم با حسینت چه كرده‏اند؟...»

 

و لحن كلام بانو، تغییر كرد: «عزیز دل زینب! برادرم! بمیرم برایت كه هیچ جاى بدنت، آن‏قدر بى‏زخم نیست كه حتى بتوانم ببوسمش... و حال، نوبت من است كه جایى ازبدنت را ببوسم كه حتى پدر و مادرمان نیز نبوسیده‏اند...».

 

سپس خم شد و لب، بر رگهاى بریده گلوى برادر گذاشت.

 

دستى، آرام، گوشه لباس بانو را گرفت. بانو، سر برگرداند. سكینه، پلكى زد و زمزمه كرد: «عمه!... این، بدن كیست؟»

 

بانو، بدن را رها كرد و سكینه را در آغوش گرفت و ضجه زد: «عزیزكم! حق دارى نشناسى! این، این بدن پدرت، حسین است‏».

 

صداى شیون سكینه، در گودال پیچید. عده‏اى از سربازان دور گودال، روى زانو نشستند و اشك ریختند. اسبها و شتران كاروان، فریاد كشیدند و عاشورا، سرخ سرخ، غروب كرد.

 

«خولى‏بن یزید» و «حمیدبن مسلم‏»، سرى تكان دادند و عمربن سعد، ادامه داد: «یادتان باشد... همین امشب باید سر حسین به دارالحكومه  عبیدالله برسد».

 

خولى، «كیسه پارچه‏اى‏» را برداشت. بند آن را به‏دور زین اسب، گره زد و رو به حمیدبن مسلم گفت: «حمید!... زودباش دیگر!... اگر شانس بیاوریم و زود برسیم، پاداش جدا كردن سر حسین از آن ماست‏».

 

حمید، سر به‏زیر انداخت و حرفى نزد. لحظه‏اى بعد، دو سوار، از خیمه‏هاى ابن‏سعد دور شدند.زینب، در میان تن‏هاى بى‏سر شهیدان مى‏گشت. ناگهان از دور، سایه بانویى، در تاریكى شب، ظاهر شد. چشمهاى كم‏سوى زینب، آرام باز شدند و خاتونى را كه از دور، نزدیك مى‏شد، نگاه كردند.

 

خاتون، نزدیكتر شد. روبند چهره‏اش را كه كنار زد; فریاد خاموش زینب، تا آسمان رفت: «مادر!... خوش آمدى!»

 

خولى، در را كه بست، كیسه سر بریده را در دل خاموش «تنور» گذاشت و وارد اتاق شد. «زن خولى‏»، از بالاى بام و از روى سجاده، رفت و آمد شوهرش را نگاه كرد و به‏خیال سوغات سفر و غافلگیر كردن شوهرش، به‏سوى حیاط، پایین آمد و رفت‏به سراغ تنور. رگه‏هاى نور، از دور سرپوش تنور، تا آسمان شعله كشیدند.

 

زن، متعجب و بى‏حركت ایستاد. آرام به‏طرف تنور رفت و سرپوش را برداشت. در یك آن، قامت زن، لرزید. احساس كرد دست و پایش خشك شده‏اند. خم شد و سر بریده را برداشت. خیره خیره نگاه كرد و در یك چشم برهم زدن، سرش گیج رفت و در لحظاتى كه نمى‏دانست‏خواب است‏یا بیدار، چند بانو را به‏دور خاتونى دید... و ندانست از زمین آمده‏اند یا از آسمان... و ندانست كه خاتون را، پیش از آن دیده است‏یا نه.

 

خاتون، نزدیك شد و چنان ضجه‏اى زد كه زن، بى‏حركت، اشك ریخت و زن خولى، ندانست‏سر بریده حسین بود یانه، كه كلام آغاز كرد; و آن‏قدر از وفاى یاران خود و بى‏وفایى كوفیان و شوهر زن گفت كه زن، از هوش رفت.

 

به‏هوش كه آمد، دوان دوان به‏سوى بام رفت و بر فراز بام ایستاد. قطرات اشك، بى‏اختیار جارى شدند و ناگهان فریاد زد: «هاى! زنان همسایه!... به خانه من بیایید!... امشب حسین، عزیز فاطمه، مهمان من است... شوهرم سوغات سفر، سر عزیز فاطمه را آورده است...»، و آن‏قدر فریاد زد تا خولى، به بام دوید و در یك آن، چكمه‏اش را روى صورت زن، نشاند و دهانش را پر از خون كرد. زانوهاى زن، شكسته شدند و شورى خون كه در دهانش پیچید، بزحمت‏خم شد و فریاد زد: «السلام علیك!... السلام علیك یا اباعبدالله...».

 

سكوت، زن را در چادر خاموش خود، پیچید.

شنبه 29/10/1386 - 18:15
دعا و زیارت
 

روز تاسوعاست ، آن سوی لشکر « منظرین »  است  « مهلت یافتگان » و این سوی لشکر  « مخلصین »  است  « اصفیاألله  » . آن سوی لشکر « سفاکان خون » است و این سوی لشکر « باذلان خون » . فردا راز خون فاش می شود .

جمعه 28/10/1386 - 18:44
دعا و زیارت
 

روز تاسو عاست ، بعد از غروب آفتاب ، و از خیمه های آل الله آوای تلاوت قرآن می آید ، زمین نفس کشیده و گرما کمی فرو نشسته است ، اما نه تشنگی ، امام حق ، حسین بن علی ( ع ) زبان به تلاوت آیاتی گشوده است که در شأن این مقام نزول یافته ، در شأن کربلا ، یعنی کربلا عرصه تمییز خبیث از طیب است و زمین و زمان مفسر این آیاتند .

جمعه 28/10/1386 - 18:43
دعا و زیارت
 

  حضرت امام حسین (ع)

و أنی لم أخرج أشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و إنما خرجت لطلب الإصلاح فی أمة جدی صلی الله علیه و آله ، أرید أن آمر بالمعروف و أنهی عن المنكر و أسیر بسیرة جدی و أبی علی بن أبی طالب علیه السلام .

بحار الانوار، ج 44، ص 329

 

به درستی كه من بیهوده ، گردنكش ، ستمگر و ظالم حركت نكردم ، بلكه برای اصلاح در امت جدم محمد (ص ) حركت كردم و می خواهم امر به معروف و نهی از منكر كنم و به روش جدم محمد (ص ) و پدرم علی بن ابی طالب (ع ) رفتار كنم . 

جمعه 28/10/1386 - 18:43
دعا و زیارت
 

پپام عاشورا :

 

عزادارى براى امام حسین ( علیه السلام) و شهداى كربلا و اهل بیت مظلوم، نشانه همدلى و همراهى و همگامى با حماسه آفرینان عاشوراست . زنده‏نگه‏داشتن عاشورا، رمز بقاى این حماسه جاوید است و سلاح اشك، فریاد مظلومیت‏بر ضد ظالمان است

جمعه 28/10/1386 - 18:42
دعا و زیارت
 

چهار حادثه مهم شب عاشورا

1 . در شب عاشورا به «محمد بن بشیر حضرمى‏» یكى از یاران امام حسین علیه السلام خبر دادند كه فرزندت در سرحد رى اسیر شده است . او در پاسخ گفت: ثواب این مصیبت او و خود را از خداى متعال آرزو مى‏كنم و دوست ندارم فرزندم اسیر باشد و من زنده بمانم . امام حسین علیه السلام چون سخن او را شنید فرمود: خدا تو را بیامرزد، من بیعت‏خود را از تو برداشتم، برو و در آزاد كردن فرزندت بكوش .

 

محمد بن بشیر گفت: در حالى كه زنده هستم، طعمه درندگان شوم اگر چنین كنم و از تو جدا شوم .

 

امام علیه السلام پنج جامه به او داد كه هزار دینار ارزش داشت و فرمود: پس این لباسها را به فرزندت كه همراه توست‏بسپار تا در آزادى برادرش مصرف كند .

 

2 . امام حسین علیه السلام در سخنرانى شب عاشورا خبر از شهادت یاران خود داد و آنان را به پاداش الهى بشارت داد . در این مجلس «قاسم بن الحسن‏» به امام علیه السلام عرض كرد: آیا من نیز به شهادت خواهم رسید؟ امام با عطوفت و مهربانى فرمود: فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟ عرض كرد: اى عمو! مرگ در كام من از عسل شیرین‏تر است . امام علیه السلام فرمودند: آرى تو نیز به شهادت خواهى رسید بعد از آنكه به رنج‏سختى مبتلا شوى، و همچنین پسرم عبدالله (كودك شیرخوار) به شهادت خواهد رسید .

 

قاسم گفت: مگر لشكر دشمن به خیمه‏ها هم حمله مى‏كنند؟ امام علیه السلام به ماجراى شهادت عبدالله اشاره نمودند كه قاسم بن الحسن تاب نیاورد و زارزار گریست و همه بانگ شیون و زارى سر دادند .

 

3 . امام علیه السلام در شب عاشورا دستور دادند براى حفظ حرم و خیام، خندقى را پشت‏خیمه‏ها حفر كنند . حضرت دستور داد به محض حمله دشمن چوبها و خار و خاشاكى كه در خندق بود را آتش بزنند تا ارتباط دشمن از پشت‏سر قطع شود و این تدبیر امام علیه السلام بسیار سودمند بود .

 

4 . مرحوم شیخ صدوق در كتاب ارزشمند «امالى‏» نوشته است: شب عاشورا حضرت على‏اكبر علیه السلام و 30 نفر از اصحاب به دستور امام علیه السلام از شریعه فرات آب آوردند . امام علیه السلام به یاران خود فرمود: برخیزید، غسل كنید و وضو بگیرید كه این آخرین توشه شماست .

جمعه 28/10/1386 - 18:42
دعا و زیارت
 

  روزشمار رویدادهاى محرم   روز نهم

1 . در روز نهم محرم (تاسوعاى حسینى) شمر بن ذى الجوشن با نامه‏اى كه از عبیدالله داشت از «نخیله‏» كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود با شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم وارد كربلا شد و نامه عبیدالله را براى عمر بن سعد قرائت كرد .

 

ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانه ات را خراب كند، چه پیام زشت و ننگینى براى من آورده‏اى . به خدا قسم! تو عبیدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم بازداشتى و كار را خراب كردى ... .

 

2 . شمر كه با قصد جنگ وارد كربلا شده بود، از عبیدالله بن زیاد امان نامه‏اى براى خواهرزادگان خود و از جمله حضرت عباس علیه السلام گرفته بود كه در این روز امان نامه را بر آن حضرت عرضه كرد و ایشان نپذیرفت .

 

شمر نزدیك خیام امام حسین علیه السلام آمد و عباس، عبدالله، جعفر و عثمان (فرزندان امام على علیه السلام كه مادرشان ام‏البنین علیها السلام بود) را طلبید . آنها بیرون آمدند، شمر گفت: از عبیدالله برایتان امان گرفته‏ام . آنها همگى گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!

 

3 . در این روز اعلان جنگ شد كه حضرت عباس علیه السلام امام علیه السلام را باخبر كرد . امام حسین علیه السلام فرمود: اى عباس! جانم فداى تو باد، بر اسب خود سوار شو و از آنان بپرس كه چه قصدى دارند؟

 

حضرت عباس علیه السلام رفت و خبر آورد كه اینان مى‏گویند: یا حكم امیر را بپذیرید یا آماده جنگ شوید .

 

امام حسین علیه السلام به عباس فرمودند: اگر مى‏توانى آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تاخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نیاز كنیم و به درگاهش نماز بگذاریم . خداى متعال مى‏داند كه من بخاطر او نماز و تلاوت قرآن را دوست دارم .

 

حضرت عباس علیه السلام نزد سپاهیان دشمن بازگشت و از آنان مهلت‏خواست . عمر بن سعد در موافقت‏با این درخواست تردید داشت، سرانجام از لشكریان خود پرسید كه چه باید كرد؟ «عمرو بن حجاج‏» گفت: سبحان الله! اگر اهل دیلم و كفار از تو چنین تقاضایى مى‏كردند سزاوار بود كه با آنها موافقت كنى .

 

عاقبت فرستاده عمر بن سعد نزد عباس علیه السلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت مى‏دهیم، اگر تسلیم شدید شما را به عبیدالله مى‏سپاریم وگرنه دست از شما برنخواهیم داشت .

جمعه 28/10/1386 - 18:41
دعا و زیارت
 

...... و آن خیمه و خرگاه کهکشانی  شد که از آن پس ، آن را « مطاف عشق » می خوانند .

چهارشنبه 26/10/1386 - 8:35
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته