• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1481
تعداد نظرات : 1410
زمان آخرین مطلب : 4124روز قبل
داستان و حکایت

از گلدسته های مسجد صدای اذان می آمد.

 فاطمه همراه مادر، سجاده و چادر نمازش را برداشت و راهی مسجد شد.

 

او دقت کرد که همیشه مادرش هنگام رفتن به مسجد قدم هایش را کوچک تر بر می دارد.

 

 وقتی علت را پرسید، مادر گفت: « دخترم! مؤمن باید زیرک باشد. می دانی که به تعداد قدم هایمان تا مسجد برای ما حسنه می نویسند. چه بهتر که تعداد قدم هایمان بیش تر باشد.»

 

 به مسجد که رسیدند، مردم در صف های منظمی نشسته و در حال راز و نیاز بودند.

نمازش را خواند.

 او امروز احساس خاصی داشت.

حالش با همیشه فرق می کرد.

دوست داشت با خدای خود درددل کند و با او این گونه صحبت کند:

 

ای مهربان ترین مهربانان!

 

ای بخشنده ترین بخشایندگان!

 در محضر تو ایستاده ام، آمده ام که اعتراف کنم؛ به بدی هایم، به قدر نشناسیهایم،

ای مولای من!

 تو این تن را به من عطا کردی، دست و پا و از همه مهمتر سلامتی ام دادی، اما من چه کرده ام؟!

 پروردگارا!

 آن هنگام که از خواب کودکی بیدارم کردی و اسرار آفرینش را در سیمای آسمان و زمین و مهر و ماهت به چشم من وانمودی و آن چه را که پیامبران آورده اند، به من آموختی و در همه این عطایا با یاری و لطفت بر من منت نهادی.

 

خداوندا!

 چنان کن که از تو بیم داشته باشم؛ آن چنان که گویی تو را می بینم.

خدایا!

 مرا با تقوایت رستگار کن. قلب مرا با فروغ یقین روشن بدار و در علمم اخلاص و صمیمیت قرار ده!

 در ذهنم بصیرت و آگاهی عنایت فرما و مرا ای پروردگارم در بالاترین درجه قرار ده.

 

الهی!

تو پناهگاه منی در هنگامی که راه ها با همه وسعت بر من صعب و دشوار شوند و فراخنای رفتن بر من تنگ گردد و اگر رحمت تو نبود، من اکنون جزء هلاک شدگان بودم و اگر پرده پوشی تو نبود از رسوایان!

 

و بعد در حالی که صورتش غرق اشک بود، از سجاده برخاست.

  
دوشنبه 23/1/1389 - 8:14
فلسفه و عرفان

شیخ صدوق از حضرت امام صادق(ع) روایت کرده که می فرماید:

 

حکیمی به دنبال حکیم دیگر رفت و هفتصد فرسخ راه پیمود تا هفت مسأله بیاموزد.

 

او این مسافت طولانی را طی کرد و حال این که پرسش ها هیچ ارتباطی به مسایل اصول دین و فروع آن نداشت.

 

ولی در روزگار ما بعضی مردم برای یاد گرفتن مسایل واجب ضروری هفت قدم راه نمی روند بلکه اگر در مجلسی باشند که یک نفر از اصول و فروع دین گفت و گو کند یا گوش نمی دهند یا برمیخیزند و می روند.

 

حال آن که این همه روایت در فضیلت و ثواب رفتن به سوی مجلس علم و یاد گرفتن مسایل دینی آمده است.

 

 

اما سؤالهای آن حکیم چه بود؟

 

ای مرد برای من بگو از آسمان بلندتر چیست؟

 

 پهن تر از زمین چیست؟

 

 بی نیازتر از دریا؟

 

 از آتش گرمتر کدام است؟

 

سنگین تر از کوههای بلند چیست؟

 

 از زمهریر سردتر کدام است؟

 

و از سنگ سخت تر چیست؟

 

 

پاسخ شنید:

 

 از آسمان بلندتر کلمه حق است.

 

 از زمین وسیع تر عدالت است.

 

 کسی که قلب و وجودش غنی باشد از دریا بی نیازتر است.

 

 از آتش گرم تر حرص است؛

 

 چرا که آدم حریص هم طبیعت جهنم را دارد که هر چه گناه کاران را در او بیندازند سیر نمی شود. در قرآن هم می خوانیم« یوم نقول لجهنم هل امتلأت و تقول هل من مزید؛{به خاطر بیاورید}روزی را که به جهنم می گوییم آیا پر شده ای؟ و او می گوید: آیا افزون بر این هست؟»

 

 از کوهها سنگین تر بهتان زدن به انسان پاک است.

 از زمهریر سردتر ، مأیوس شدن از رحمت خداست،

 

 و از سنگ سخت تر دل کافر است.

 
دوشنبه 23/1/1389 - 8:9
خواستگاری و نامزدی

تصور کنید حساب بانکی دارید که هر روز مبلغ 86400 تومان به آن واریز می شود و شما تا آخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید چون آخر وقت، حساب خود به خود خالی می شود.

 در این صورت شما چه خواهید کرد؟

 

البته که سعی می کنید تا آخرین ریال آن را خرج کنید! اما آیا فکر کرده اید که هر کدام از ما چنین بانکی داریم؛ بانک زمان.

 

هر روز صبح در بانک زمان ما 86400 ثانیه اعتبار ریخته می شود و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد. هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.

 

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند، ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده، ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه، ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد، ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جامانده و ارزش یک ثانیه را آن که از تصادفی مرگبار جان سالم به در برده.

 

هر لحظه گنج بزرگی است پس گنج تان را به آسانی از دست ندهید.

 

باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند.

 دیروز به تاریخ پیوست ، فردا معماست و امروز هدیه است.

 

  
يکشنبه 22/1/1389 - 8:30
ازدواج و همسرداری

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید. آن ها هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد؛ پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا و مهربانی کند تا کسی به او شک نکند.

 

دختر، معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

 

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت آقای دکتر دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

 

داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفت.

  
يکشنبه 22/1/1389 - 8:25
شعر و قطعات ادبی

غایب از نظر

 

بازآ  که دل هنوز به یاد تو دلبر است

 

جان از دریچه نظرم چشم بر در است

 

بازآ  دگر که سایه دیوار انتظار

 

سوزنده تر ز تابش خورشید محشر است

 

بازآ  که باز مردم چشمم ز درد هجر

 

در موج خیز اشک چو کشتی شناور است

 

بازآ  که از فراق تو ای غایب از نظر

 

دامن ز خون دیده چو دریای گوهر است

 

ای صبح مهر بخش دل از مشرق امید

 

بنمای رخ که طالعم از شب سیه تر است

 

زد نقش مهر روی تو بر دل چنان که اشک

 

آئینه دار چهره ات ای ماه منظر است

 

ای  رفته از برابر یاران" مشفقت"

 

رویت به هر چه می نگرم در برابر است

  

"مشفق کاشانی"

 
شنبه 21/1/1389 - 12:58
مهدویت

مولای غریب ما! امروز بیشتر از هر روز دیگه احساس تنهایی و بی کسی می کنیم...

 

آقای تنهای ما!

 

تمام لحظه هایم غــــــــــــم گرفته

 

دلم با غصه ها ماتــــــــــــم گرفته

 

سید و مولای ما

 

امروزه کویر خشک زنگی ام بی حضور شما، بیشتر از هر زمان دیگر بهانه وصل می جوید...

 

عزیز زهرا! بسیاری از دوستان به سراب حقیقت گرفتار شده اند، و حقیقت مظلوم مانده؛

 

دعا کن برای ما...

 

 

غریب زخم دیده ی کوچه های غم بار مدینه! امروز در حرم بی بی دو عالم کرمه اهل بیت بیشتر از همیشه ندبه فراق سر دادم، هق هق سینه ام وصل ترا می خواهد تا تلخی کام را معطر به عطر حضور و ترانه ی ظهور مبدل کند ، کوچه های تنگ و طولانی فراق امان از دل برده...

 

یوسف دلربای فاطمه! به گرداگرد خود که مینگرم ، قطرات باران از دیدگان آسمان درون چشمم هویدا می شود که: مژده دهندگان ظهور سر در خاک برده اند، ما نوجوانان دیروز جوان شدیم و جوانان پیر شدند و پیرانمان ... اما هنوز قصه تلخ فراق غصه دل های ماست

 

عهد جوانیمان در حال گذر است " تمرّ مرّ السحاب" و با یک چشم بهم زدن سر و صورتمان گرد پیری می گیرد و با طرفة عینی رو به قبله می شویم...

 

نه! مولای من نمی خواهم تصورش را بکنم این آرزوی وصال را با خود به ...

 

جانا! ترنم لبانم شده :

 

دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو

 

سپندوار ز کف داده ام عنان بی تو

 

ای دلربای عالم! همه تو را می خواندند و می خوانند

 

...و شأنکم الحق و الصدق و الرفق و قولکم حکم و حتم و رأیکم علم و حلم و حزم...

 

...بکم أخرجنا الله  من الذلّ  و فرّج عنّا غمرات الکروب و أنقذنا من شفاجرف الهلکات و من النار... "زیارت جامعه کبیره"

 
شنبه 21/1/1389 - 12:55
خانواده

خداوندا من در عبورم




در عبور از زندگی,در عبور از دنیا.


خداوندا نمیخواهم در این عبور تنها باشم

 

همراهی یک فانی را در این عبور نمیخواهم


خداوندا من حضور یک جاودانه همچون تو را درخواست میکنم

 


حضور تویی که قادر مطلق هستی و پناهگاه منی

 


تویی که با حضورت روحم را شاداب میکنی تا بتوانم ترانه هستی را با صدای بلند و از اعماق دل بخوانم

 


ترانه ای که با خواندنش زندگی در جریان است و با اتمام آن زندگی نیز به پایان خواهد رسید

 


خداوندا درخواست من توی.درخواست من رسیدن به تو است

 


رسیدن به معبودم!رسیدن به خالقم!


خداوندا این اتشی که در قلبم افروختی از جنس عشق است

 


عشق به خدا,عشق به تو!

 


خداوندا من از تبار خاکم ولی آتش نما!

 


آتشی که عشق را به نمایش میگذارد و حاصلش آرامش است

 


عشقی که وجودم را گرم میکند

 


خداوندا تو حضور داری.حضورت را حس میکنم.همین نزدیکی ها!

 


خدایا تو همه جا هستی.بر همه چیز ناظری.از همه چیز آگاهی!

 


نیت من را میدانی.پس با عشقی که به تو در وجودم دارم مرا یاری کن

 


یاری کن برای رسیدن به تو

 


خدایا رسیدن به تو سخت است ولی تو را حس میکنم

 


پس با تو سخن میگویم

 

 

خدایا آنکه تو را گم كرد چه یافت؟! و آنکه تو را یافت چه گم كرد؟!

 

جمعه 20/1/1389 - 11:12
خاطرات و روز نوشت

هیچ وقت دلتون خواسته كه حضور زنده‌ی خدا رو توی زندگی‌تون احساس كنین؟ از یك حضور كاملاً واقعی حرف می‌زنم، نه اون جوری كه ما معمولاً تصور می‌كنیم. كاملاً واقعی و زنده ، واقعی‌تر و زنده‌تر از اعضای خانواده و دوستانمون و ...

 

 

شاید خیلی از ماها اصلاً به این موضوع فكر نكرده باشیم چون به نظرمون غیرعملی و دور از ذهن میاد... بیشتر ماها ناخودآگاه فكر می‌كنیم كه چون خدا خیلی بزرگه و ما خیلی كوچیك نمی‌تونیم با او ارتباط  خوبی برقرار كنیم، فكر می‌كنیم باید جور خاصی باشیم تا او ما رو بپذیره و ...

 

 

اما برعكس تصور ما، تجربه‌‌ی برقراری یك ارتباط زنده و واقعی با خدا كاملاً ممكن و عملیه (افرادی كه تجربه كردن این رو می‌گن) حالا شاید فكر كنیم كه اگه هم عملیه اما كار هر كسی نیست، باید براش كلی ریاضت بكشیم و ... و ... و ... تا بلكه، شاید...

 

 

اما راه این كار، اصلاً پیچیده و عجیب و غریب نیست، برعكس خیلی دم دست و عملی و ساده‌ است... ساده‌تر از اون چیزی كه فكر كنیم ... خدا می‌خواد كه ما در ارتباط با خودش كاملاً طبیعی باشیم ، خودمون باشیم، خود خودمون، نمی‌خواد نقش بازی كنیم و نقابِ خوب بودن به صورتمون بزنیم...  این هم درسته كه او خیلی بزرگه و ما خیلی كوچك، اما او خودش رو به اندازه فهم ما كوچك می‌كنه... و این هم از لطف بی‌حدشه...

 

 

خلاصه اینكه راز برقراری ارتباط  واقعی و زنده با خدا در اینجاست... راز اینه: با او مثل یك زنده برخورد كنیم... مثل اعضای خانواده‌مون ، مثل دوستانمون، برای او وقت بگذاریم، بهش توجه كنیم، اوقاتمون رو باهاش بگذرونیم، باهاش بریم پیاده روی، توی شب‌های گرم تابستون، روزهای سرد زمستون، توی بهار، همین الان توی پاییز...، توی كوچه‌ها و خیابون، باهاش قدم بزنیم...، توی روز توی شب ... باهاش بگیم، باهاش بخندیم،‌ گاهی گریه كنیم، درددل كنیم، مشكلاتمون رو باهاش درمیون بگذاریم، از آرزوهامون بگیم، از رؤیاهامون، از رازهای دلمون، نظرش رو بپرسیم ، ازش كمك بخواهیم، و ...

 

اون وقت چیزی نمی‌گذره كه می بینیم كم‌كم داره تحولاتی رخ می‌ده!

جمعه 20/1/1389 - 11:10
شعر و قطعات ادبی

گل باغ اهورایی! به دیدارم نمیآیی 


شفای درد تنهایی! به دیدارم نمیآیی

 

تمنای دل شیدا، امید دیده تنها! 


شب است و ناشکیبایی، به دیدارم نمیآیی

زهجرانت غمی دارم،فراق و ماتمی دارم 


گرفتارم نمیآیی، به دیدارم نمیآیی

بیا و روشنایی ده، حضور خلوت ما را 


چراغ شام یلدایی، به دیدارم نمیآیی

به هر سویی که رو کردم، جمالت آرزو کردم 


گل باغ تماشایی! به دیدارم نمیآیی

سرشکی دارم و آهی، شرار و درد جانکاهی 


تسلای دل مایی، به دیدارم نمیآیی

گل باغ تمنایم زعشقت ناشکیبایم 


سرود بزم صحرایی! به دیدارم نمیآیی

دمی بنشین کنار من، بهار انتظار من! 


امید جان سودایی! به دیدارم نمیآیی

به یادت ای گل زیبا! ببین سرشارِ سرشارم 


زشور و شوق و شیدایی، به دیدارم نمیآیی

 

دوشنبه 24/12/1388 - 7:54
خانواده
 

من گریه می ریزم به پای جاده ات، تا

آئینه کاری کرده باشم مقدمت را

اوّل ضمیر غائب مفرد کجائی ؟

ای پاسخ آدینه‌های پر معمّا

بی تو سرودیم آنچه باید می سرودیم

یعنی در آوردیم بابای غزل را

حتمی، بی چون و چرا برگرد شاید

راحت شویم از دست اما و اگرها

آب و هوای خیمه‌ی سبزت چگونست ؟

اینجا گهی سرد است و گاهی نیز گرما

بهر ظهور، امروز هم روز بدی نیست

ای تکسوار جاده های رو به فردا

آقا، صدای پای سبز مرکب توست

تنها جواب این‌همه " می آید آیا ؟ "

یک جمعه می‌بیند نگاه شرقی ِ من

خورشید، پیدا می شود از غرب دنیا

آقا، نماز جمعه‌ی این هفته با تو

پای برهنه آمدن تا کوفه با ما

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر

دوشنبه 24/12/1388 - 7:52
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته