• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1481
تعداد نظرات : 1410
زمان آخرین مطلب : 4115روز قبل
دعا و زیارت

شیطان گفت:

 اگر در سه چیز بر فرزند آدم چیره شوم،

 دیگر برایم مهم نیست چه کاری انجام دهد؛

زیرا هیچ عمل دیگری از او پذیرفته نخواهد شد؛

 آن سه عبارتند از :

عملش را بسیار شمارد؛

 گناهانش را از یاد ببرد و

 خودپسند شود.  

           وسایل الشیعه/ج1/ص98 
دوشنبه 6/2/1389 - 8:2
خواستگاری و نامزدی

پدر به بچه کوچک بد اخلاقش یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت: هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبه رو بکوب .

روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبه رو بکوبد.

در روزها و هفته های بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبی شود، تعداد میخ هایی که به دیوار کوبیده بود رفته رفته کمتر شد.

 پسرک متوجه شد که آسان تر آن است که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آن که میخ ها را در دیوار سخت بکوبد.

بالاخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد.

 پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخ هایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده است را از دیوار بیرون بکشد.

روزها بگذشت تا بالاخره یک روز پسر جوان به پدرش رو کرد و گفت:

 همه میخ ها را از دیوار درآورده است .

 پدر، دست پسرش را گرفت و او را به آن طرف دیواری که میخ ها بر روی آن کوبیده شده بود، برد.

 

پدر رو به پسر کرد و گفت: دستت درد نکنه .

کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخ هایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن!

این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نخواهد بود.

 

پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گویی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی، تو می توانی چاقویی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به او خواهی گفت:

 معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، اما بدان که اثر زخم چاقو هم چنان بر بدن او خواهد ماند. 

 تأثیر یک زخم زبان، به همان بدی یک زخم جسمی است.  

 
دوشنبه 6/2/1389 - 7:59
سخنان ماندگار
 امام جعفر صادق#:برای رسوایی و خواری انسان، همین بس که جامه ای بپوشد که او را انگشت نما کند یا بر مرکبی انگشت نما سوار شود.                                                    اصول کافی/ج6/ص33
يکشنبه 5/2/1389 - 9:28
خواستگاری و نامزدی

مادر بزرگم خیلی خرافاتی بود.

 آن قدر در گوشم خواند که آخرش قبول کردم.

 می گفت هر که زودتر این کار را بکند، طرف مقابل کاملا مطیع و فرمان بردار او می شود، می شود یک ذلیل کامل.

باید بلافاصله بعد از اینکه بله را گفتم، پایم را می گذاشتم روی پای داماد.

 به برادرزاده ام هم سپرده بودم که سر سفرۀ عقد ، با چشم و ابرو قضیه را یادآوری کند تا فراموشم نشود.

بله را گفتم، اما تا به خودم بجنبم، داماد پایش را گذاشته بود روی پایم.

 خیلی لجم گرفت. دو سه ماهی طول کشید تا فهمیدم که اتفاقا شوهرم خیلی برای حرف من ارزش قائل است و آن جریان هیچ تأثیری در زندگی من نداشته.

تازه به خاطر آن هم از من پوزش خواست و گفت که او هم تنها برای دل خوشی مادربزرگش این کار را کرده و نه بیش تر!
يکشنبه 5/2/1389 - 9:25
خواستگاری و نامزدی

دو مرد، در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند.

 یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست.

 هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی ای که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریاچه پرتاب می کرد.

 ماهیگیر با تجربه ، از اینکه می دید آن مرد چه گونه ماهی ها را از دست می دهد بسیار تعجب می کرد .

 پس از مدتی از او پرسید: چرا ماهی های به این بزرگی را به دریاچه پرت می کنی؟

 مرد جواب داد : آخر تابۀ من کوچک است!

گاهی ما نیز مانند این مرد، شغل های بزرگ ، رؤیاهای بزرگ و فرصت های بزرگی که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم.

 ما به مردی که تنها نیازش ، تهیه یک تابۀ بزرگ تر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز ، آن است که ایمانمان را افزایش دهیم .

خداوند هیچ گاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد.

 این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل، از آن چه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی.

هیچ چیز برای خداوند غیر ممکن نیست.

 
شنبه 4/2/1389 - 17:57
ادبی هنری

از هر آن کس و هر آن چیز که مرا از تو دور می سازد

- چه بدانم و چه ندانم- متنفرم!

 از هر علتی که مرا به دوری از تو اجبار کند بی زارم! ...

 از هر وسوسه ای که یاد غیر تو را در درونم بر می انگیزاند و

 یاد تو را خاموش می کند، بیمناکم؛

و در تمام این گمراهی ها تنها ملجأ و پناه من تویی.

 چه قدر بودنم بی تو بی معنا و چه قدر لحظه هایم بی تو گنگ اند...

 محبت و عشقت را برای لحظه لحظه زندگیم،

 جاری می خواهم تا لحظه ای از یادت،

جدا و از بندت، رها نباشم که

 تو و تنها تو یگانه محبوب زندگانیم هستی!...

 
شنبه 4/2/1389 - 17:53
خواستگاری و نامزدی

چند وقت پیش دیدمش؛

 در همایش بررسی و نقد فرق انحرافی، اسمش را گذاشته بود« حسین توانا » .

 

تازه شیعه شده بود.

 می گفت « پدرم  مهندس ساختمان است و مادرم دکتر .

 وهابی بودم و ساکن تهران .

 با خواندن کتاب "شب های پیشاور" تازه فهمیدم که شیعه ها هم مسلمان هستند!

چهار سال تمام تحقیق کردم.

 با صدها عالم از شیعه و سنی و صوفی و وهابی بحث داشتم.

 در این سال ها نامزدم که مخفیانه یادداشت هایم را می خواند ، زودتر از من شیعه شد.

 پدر و مادرم وقتی که ماجرای ما را فهمیدند، مراسم عروسی مان را درست شب شهادت حضرت زهرا (س) گذاشتند.

اعتراض کردیم .

 همان شب ما را بدون پول و حتی بدون کفش از خانه بیرون کردند .

 از کرج تا قم پیاده آمدیم .

 راننده هایی که ما را می دیدند به این گمان که نذر کرده ایم با پای برهنه و پیاده به جمکران برویم می ایستادند و التماس دعا می گفتند و نمی دانستند که قصه ما نداری پول و کفش است .

ما فقط ایمانی داشتیم که ما را تا سر حد مرگ نگه می داشت...».

 
جمعه 3/2/1389 - 16:42
خواستگاری و نامزدی

یا مهدی 

سیاه روتر از آنم که جرات کنم به سپیدارها نزدیک شوم،

 

بی مایه تر از آنم که داراییم کفاف خریدن یک شاخه لبخند را برای لبانت بدهد

.

دلم هر جایی تر از آن است که بتواند شبی، ساعتی یا حتی به قدر چند جمله ای با تو خلوت کند.

 

اما شکسته تر از آنم که به انکسارم رحم نکنی، و تکیده تر از آنم که راضی بشوی استخوان هایم زیر بار بی‌اعتنایی ات خرد شود، و دست خالی تر از آن که دست رد به سینه ام بزنی!

 

چه آرزوهایی برایم در سر داشتی و به بارور شدنم چه امیدها که نبسته بودی! چه خاطره هایی شیرین داشتم از هم صحبتی با تو و چه جام هایی از نور ناب نوشیده بودم از کلامت!

 

چرا عقب افتادم از قافله ات؟ چرا جا ماندم از کاروانت؟ چه شد که تا به خود جنبیدم، وسط صحرا، زمین گیر خفت خود شدم و دیگر از تو حتی سوسویی هم پیدا نبود؟

 

تقصیر که بود؟

  

من؟ ...

 

آری! این من بودم که خودم را برابر وسوسه ابلیس باختم، من بودم که بریدم، من بودم که کم آوردم و آن وقت چشم گشودم و دیدم کارم دارد به جای باریک تر می کشد!

  

منی که تو را در بهاری ترین سپیده بی ابرترین قله ها یافته بودم، حالا  از قعر پاییزی ترین غروب های پست‌ترین دره ها، صدایت می زنم و باور کن ایمان دارم که انعکاس هق هق و بازتاب های "های هایم" به گوشت می رسد و تو با این که می شنوی ... نه، نباید با پایان بردن این جمله به سوی تو تیر اتهام اندازم، باید به خودم نشتر اعتراف بزنم

 .

باز هم این منم که اشکم بی بهره از اضطرار است و ضجه ام خالی از اصرار زیرا نمی شود گداختگی دلی به چشمت بیاید اما قدمی برای تسلایش برنداری، نمی شود تب و تاب را و پریشانی را ببینی و برای  دستگیری، پا پیش ننهی، نمی شود سرانگشتی به ضریح توسلت، دخیل بزند و تو از گره گشایی دریغ کنی!...  تو داری شبانه، گوشه گوشه این دریای توفانی را می کاوی.

 

بادبان‌هایی به بلندای قامتت افراشته و هزاران  ریسمان ناگسستنی برای نجات آویخته ای و پیشانیت تا به بیکران ها می تابد، اما باید پنجه غریق هم از میان گرداب بیرون آمده باشد تا تو خودت را برسانی  و بیرونش بکشی!

 

اگر تو را فراموش کرده باشد، حق داری سراغش را نگیری و بگذاری بازیچه التهاب امواج شود، حق داری!...

 

ولی بیا و به حق آن نان و نمکی که سر سفره کرامتت خورده‌ام، لحظه ای از این غفلت زدگی من درگذر تا  برایت بگویم: وقتی آدم دارد غرق می شود، اضطراب، فریادش را در گلو خفه می کند! 

 

کسی که یک عمر در عرشه کشتی تو زیسته و به ناز و نعمت عاطفه ات خو کرده، وقتی ببیند خودش با پای خودش به میان ورطه پریده، واقعاً رویش نمی شود چیزی طلب کند. حتی اگر آن خواهش، رها کردنش از  تباهی باشد، به خودش اجازه نمی دهد به تو اعتراض کند، به درگاهت شکوه کند، عریضه بنویسد یا دست تظلم بر آورد! احساس می کند مجبور است با رنجش کنار بیاید و بغضش را ته نشین حنجره اش کند و با این حال از شرح حال و روزش برای تو سر باز زند...!

 

اما خوب که گوش می سپارم، انگار نجوای تو از میان هیاهوی بوران، حرف دیگری دارد! تو می گویی: می دانم که زلال دلبستگی ات به من را گل آلود کرده ای، خبر دارم موریانه‌های نافرمانی چه بر سر کلبه سر سپردگی‌ات آورده اند، از هر طپش و ضربانی که قلبت دارد، قصه کسالت و یاست را شنیده ام. اما آخرش چه؟ مگر غیر از خانه من پناهگاهی پیدا می کنی؟ مگر جز من کسی هست که زیر سایه اش، آوارگی‌ات را از یاد ببری؟ مگر نزدیک تر از من عزیزی پیدا می کنی یا دلسوزتر از من، رفیقی را می شناسی؟ مگر نمی دانی که من سرچشمه حیاتم و هر چه سوای من سراب مردگی است؟ پس چه می گویی؟! دست بر دست نهادن و به من  پناهنده نشدن چه فایده ای برایت دارد؟

 

...

بیا برای یک بار هم که شده، دلت را به دریای مهر من بزن و همه آن  چه تاکنون کرده ای به کناری بگذار و بی آن که به گذشته ات فکر کنی، از ژرفای ضمیرت مرا بخوان! آن وقت می بینی که همان دم، سبکبال در آسمان آغوشم پروازت می دهم و تو می توانی  تا همان قله های بی ابر، دیده در دیده من اوج بگیری..."

 

 
جمعه 3/2/1389 - 16:39
شعر و قطعات ادبی

انتظار

 

بیا که دیده ام از انتظار لبریزست

 

کویر سینه تفتیده ام عطش خیزست

 

شکوه رویش سکر آور بهارانی

 

که بی طراوت رویت بهار، پائیزست

 

به باغ عاطفه عطر نگاه تو جاریست

 

مشام جان ز شمیم تو عطر آمیزست

 

همیشه خاطر ما آشیان یاد تو باد

 

که در هوای تو پرواز، خاطر انگیزست

 

بخوان که نغمه تو معجز مسیحائی است

 

نوای گرم تو شور آور و شکر بیزست

 

دلم ز حلقه مویت رها نمی گردد

 

که گیسوان بلند بتان دلاویزست

 

ز کوچه سار دیار دلم عبور نکرد

 

بغیر دوست، که این کوچه، کوی پرهیزست

 

بیا و بر دل آلوده ام نگاهی کن

 

که پیش عفو تو کوه گناه ناچیزست

  

اللهم عجل لولیک الفرج

 
پنج شنبه 2/2/1389 - 7:11
ادبی هنری
 بحر طویل حضرت زهرا(س)

 

 

شهر زیبای مدینه شده آبستن صد فتنه و بیداد که تا حشر به گردون رود از حنجره اهل ولا شیون و فریاد، که در ازمنه دهر ندارد کسی این حق کشی و ظلم و ستم یاد، شرافت ز میان رفته، قرار از دل و جان رفته، گل آرزوی ملت اسلام به تاراج خزان رفته، محمد که بود جان گرامی جهان‌ها ز جهان رفته، مدینه شده خاموش، جهان گشته سیه‌پوش، عجیب است که بعد از دو مه و نیم، غدیر نبوی گشته فراموش، در فتنه شده باز و سقیفه شده آغاز عدالت ز جفا خانه‌نشین، بیدادگری سر به درآورده، مولای دو عالم شده بی‌یاور و در خانه در بسته گرفته ز الم زانوی غم در بر و بر غربت اسلام کشد از دل پر غصه خود آه که آتش زده با شعله فریاد درون ارض و سما را.

 

آب غسل و کفن ختم رسل خشک نگردیده که قرآن شده پامال و فراموش شده حرمت پیغمبر و دین و علی و آل، گروهی که شده بنده دجال، ستادند در بیت خداوند تبارک و تعالی به درون کینه مولا، نه حیایی و نه شرمی ز رسول و علی و حضرت زهرا، عوض دسته گل شاخه هیزم به سر شانه نهادند، در خانه ستادند، ز بیداد زبان را به جسارت بگشادند، که: هان یا علی از چیست که در خانه نشستی؟ در از قهر به روی همه بستی، اگر این لحظه در خانه خود را نگشایی، نیایی به سوی مسجد و بیعت ننمایی، همه آتش بفروزیم و در خانه بسوزیم، بسوزیم حسین و حسن و فاطمه‌ات را، که از این شورش و تهدید تن زینب و کلثوم و حسین و حسن و فاطمه لرزید، کشیدند ز دل ناله که: ای ختم رسل سر به در آور ز دل خاک و ببین غربت ما را.

 

در این حادثه شوم به اذن علی آن رهبر مظلوم، که مظلومی او تا ابدالدهر بود بر همه معلوم، مه برج حیا فاطمه آمد پس در گفت که: ای قوم ستمکار به جرات شده با ذات خدای احد قادر دادار، پس از رحلت پیغمبرش آماده پیکار، چه خواهید از آل نبی و حیدر کرار، ندیدید که ما در غم پیغمبر اکرم همه هستیم عزادار، دریغا که همان عهدشکن‌های دو روی همه غدار، عوض شرم و حیا پاسخشان شد شرر نار، ز بیت‌الحرم وحی، برآمد شرر و دود سوی گنبد دوار، خدا داند و زهرا که چه رخ داد میان در و دیوار، چه با فاطمه از آن لگد و ضربت در شد، به هواداری او محسن شش ماهه سپر شد، به خدا زودتر از مادر مظلومه خود گشت فدا شیر خدا را

.

نفس فاطمه از درد درون قفس سینه افروخته پیچید که می‌خواست شود زیر و رو از ناله او شهر مدینه، که به هم ریخت نظان فلک از ناله یک یا ابتایش، چه بگویم که سخن در جگرم لخته خون گشته و انگار که بازوم شکسته‌ست و یا درد کنم در دل و در سینه و در پهلویم احساس و یا مانده به رویم اثر سیلی و انگار که پشت در آن خانه ز شلاق ستم گشته تنم یکسره مجروع، نه آخر مگر از آب و گل فاطمه کردند مرا خلق، نباشم به خدا شیعه اگر حس نکنم آن همه دردی که فرو ریخت به جان تن زهرا، به تن پاک و شریفی که محمد زده گل بوسه چو آیات خدا بر همه اعضاش، به قرآن بود این درد به درون تن من تا پسرش مهدی موعود بیاید، شور آتش جان و دل کل محبان علی را بنشاند، ز عدو داد دل مادر مظلومه خود را بستاند، بگشایید به تعجیل ظهورش همه شب دست دعا را.

 

به خدایی خداوند در این صحنه ایجاد علی دوست تر از فاطمه نبود به پیمبر قسم از فاطمه بایست بگیریم همه درس ولایت، به علی دوستی فاطمه سوگند بخوانید به تاریخ و ببینید که با پهلوی شکسته و بازوی ورم کرده و با سقط جنینش ز فشار در و دیوار و کبودی رخ چون گل یاسش، به دفاع از علی از جا حرکت کرد، سپس یک تنه استاد و ندا داد که من در دل دشمن تک و تنها به علی یاور و یارم، نگذارم نگذارم که شود یک سر مو از سر او کم، منم و مهر و ولایش، سر جانم به فدایش، ز ازل گفتم و گویم که علی هست من و من همه اویم به خدا یا که علی را به سوی خانه برم یا که چو شش ماهه خود کشته در این راه شوم، این من و این بازو و این محسن مظلوم، بگیرم جلوی فتنه و بیداد شما را

.

بعد از این فاجعه شد دست ستم باز و دگر کشتن اولاد علی تا ابدالدهر شد آغاز و شروعش ز در خانه زهراست، سپس کشتن مولا، پس از آن قتل حسن پس از آن فاجعه کرب و بلا ریختن خون حسین ابن علی بود و جوانان بنی هاشم و هفتاد و دو سرباز رشیدش، پس از آن کودک شش ماهه معصوم شهیدش، چه شهیدان عزیزی که از این سلسله تقدیم خدا گشت، یکی مالک اشتر یکی عمار یکی مثیم تمار یکی حجر و رشید است و سعید ابن جبیر است هزاران و هزاران و هزاران تن از اینان که بریدند سر از پیکرشان فرقه اشرار به این جرم که بودند طرفدار علی حیدر کرار و هنوز از دم شمشیر سقیفه به ستم خون محبان علی ریزد و ریزد مگر آن روز که مهدی بستاند ز عدو داد تمام شهدا را.

 
پنج شنبه 2/2/1389 - 7:9
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته