• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 771
تعداد نظرات : 84
زمان آخرین مطلب : 5042روز قبل
دانستنی های علمی

   

 

                         هرکه بامش بیش برفش بیشتر

پنج شنبه 23/7/1388 - 1:8
خانواده

عاشق باشید و بی عشق نباشید بی عشق بودن یعنی بی هدف بودن وبی هدف بودن یعنی بی تحول بودن زندگی ویک نواخت بودن زندگی باعث بی حوصله گی می شه که اصلا به نعف هیچکس نیست

این نصیحت بشنو ازمن .            

پنج شنبه 23/7/1388 - 0:53
شعر و قطعات ادبی

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم

چگونه دل اسیرت شد قسم به شب می دانم

تو مثل شمع دانی ها پر از رازی وزیبایی

ومن درپیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم

تو دریایی ترینی ، آبی وآرام وبی پایان

و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم

تو مثل آسمانی مهربان وآبی وشفاف

ومن در آرزوی قطره های پاک بارانم

نمی دانم چه باید کردبا این روح آشفته

به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

تو دنیای منی بی انتها وساکت وسرشار

ومن تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم

تو مثل مرز احساسی قشنگ ودور ونامعلوم

و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم

پنج شنبه 23/7/1388 - 0:46
شعر و قطعات ادبی

مگر که کلبه ی دل ها چه قدر جا دارد؟

چه قدر رازو معماست بین آدم ها

سلام آبی دریا بدون جواب ماند

سکوت،گرم تماشاست بین آدمها

چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل

و اه عشق چه رسواست بین آدم ها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم ؟

طلوع عشق چه زیباست بین آدم ها

میان این همه گل های ساکن این جا

چقدر پونه شکیباست بین آدم ها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند

چقدر خشکی و صحراست بین آدم ها

و کاش صبح ببینم که مثل قدیم

نیاز و مهر وتمناست بین آدم ها

بهار کردن دل ها چه کار دشواری ست

و عمر شوق ، چه کوتاست بین آدم ها

میان تک تک لبخند ها غمی سرخ ست

و غم به وسعت یلداست بین آدم ها

به خواتر تو سورودم چرا که تنها تو

دلت به وسعت دریاست بین آدم ها

پنج شنبه 23/7/1388 - 0:42
شعر و قطعات ادبی

 

چقدر فاصله اینجاست بین آدم ها

                                      چقدر عاطفه تنهاست بین آدم ها

                                                                                 

کسی به خاطر پروانه ها نمی میرد

                                     تب غرور چه بالاست بین آدمها

میان کوچه ی دل ها فقط زمستان ست

                                       هجوم ممتد سرماست بین آدم ها

کسی به نیت دلها دعا نمی خواند

غروب زمزمه پیداست بین آدم ها

وحال آینه را هیچکس نمی پرسد

همیشه غرق مداراست بین آدم ها

غریب گشتن احساس درد سنگینی ست

                                    و زندگی چه غم افزاست بین آدم ها

پنج شنبه 23/7/1388 - 0:37
مصاحبه و گفتگو

هستی من
قسمت چهاردهم
و از انجا خارج شد. می دانستم امشب تا خیال من و خودش را راحت نكرده از خانه ما خارج نمی شود. به همین دلیل هم آن قدر با شتاب و اضطراب به من فهماند كه تنها خواستگارم باید خودش باشد. از نوع ابراز علاقه اش خنده ام گرفته بود.
اضطرابم فنجان ها در سینی می لرزید. هومن برخاست و سینی را از دست من گرفت و مشغول پذیرایی شد. شهلا لبخندی زد و گفت:
-
تا حالا دخترهایی این طور با شخصیت و فهمیده دیده بودی؟ تا فهمیدیم فرهاد خان قصد خواستگاری دارد زود رفتیم دنبال نخود سیاه
و بعد به خودش و یاسی اشاره كرد و گفتم:
-
از كجا فهمیدید او از من خواستگاری می كند
شهلا با دست به مغزش اشاره كرد و گفت:
-
هوش زیاد عزیزم
گفتم:
-
اتفاقا تنها كاری كه فرهاد نكرد خواستگاری بود
 با خنده ما سكوت مجلس را فرا گرفت شهریار خندید و گفت:
-
انگار روح زیبای زندگی در این جا به حضور خانم های شاد و خندان جریان دارد
لبخندش را نثار ما سه نفر كرد. كمی خود را جمع و جور كردیم.
پدر گفت:
-
حسن داشتن جوان در خانه همین است همیشه شادی و خنده در خانه جریان دارد.
و پدر مسعود گفت:
-
اشاءالله همیشه جوان هایتان سلامت باشند و زیر سایه شما بزرگ ترها زندگی خوبی داشته باشند
هدیه كه مثل ماه می درخشید كنار مسعود نشسته بود اما معصوم و خجالت زده به نظر می رسید. مادر مسعود گفت:
-
با اجازه شما بزرگ ترها حالا كه عروس و داماد محرم شده اند مسعود جان حلقه نامزدی را در دست هدیه جان كند.
با كف زدن همه حلقه جواهرنشان در انگشت هدیه نشست. هومن مشغول فیلمبرداری از این صحنه ها بود. مادر مسعود پارچه زیبایی كه به نظر می آمد از آن طرف آب رسیده باشد را روی شانه های هدیه انداخت. مادر زیر گوش هدیه گفت:
-
چه خبر دختر؟ این قدر قرمز شدی عروس شدی لبو كه نپختیم بلند شو برو حیاط كمی هوا بخور.
شهلا گفت:
-
اگر موهایتان را كمی كوتاه كنید و رنگ كنید كمی هم به صورتتان برسید جوان تر می شوید.
صفیه خانم گفت:
-
جوانی را می خواهم چه كار شهلا جان؟ جوان كه بودم جوانی نكردم چه برسد حالا كه نیم قرن را پشت سر گذاشته ام.
یاسمن كنار صفیه خانم روی صندلی جای گرفت و كنجكاو پرسید:
-
چرا جوانی نكردید صفیه خانم؟ می شود كمی از زندگیتان برایمان حرف بزنید؟
صفیه خانم خندید و گفت:
-
آخر زندگی من چه چیز جالبی می تواند برای تو داشته باشد عزیزم ؟ زندگیم سراسر درد و غصه بوده و دل نازكتان را ناراحت می كند مادر!
شهلا گفت:
-
حالا تا ما وسایل شام را آماده می كنیم شما هم به طور مختصر چیزی بگویید كه حس فضولی این بچه بخوابد فعلا كه مهمان ها تخت نشسته اند و هدیه و مسعود هم به حرف زدن گرم شده اند تا آنها نیایند كه شام را نمی كشیم
صفیه خانم لبخند تلخی زد و شروع كرد و گفت:
-
حدود 40 سال پیش پدرم مرا به فامیل دورش كه مرد خوشگذران و عیاشی بود شوهر داد من 14 ، 15 ساله بودم و زیبا ، اندام كشیده و موزونی داشتم . مادرم یك زن مظلوم و كم حرف بود كه تمام دلخوشی اش من و دو برادرم بودیم پدرم هم خوب بود اما دیكتاتوری مطلق بود كه در خانه حرفش یكی بود. مرا به قدرت شوهر داد و بی آن كه از خودم نظر بخواهد. نمی گویم مثل جوان های الان از من نظر خواهی می كرد اما دلم می خواست حداقل تا نشستن سر سفره عقد چیزی به من می گفت كه بدانم دو روز دیگر سر سفره عقد قدرت می نشینم. خودم هم بدم نمی آمد قدرت جوان خوش قد و بالا و جذابی بود اما خوشگذران بود تمام زندگی اش در كافه ها و رستوران ها می گذشت پدر و مادر من آدم های معتقدی بودند مخصوصا مادرم خیلی مومن بود او مرا طوری بار آورده بود كه به تمام اعتقاداتم پابند باشم اما قدرت چنین كسی نبود . بعد از عقدمان وقتی مرا به خانه اش برد شروع به غر زدن و گفت:
-
دلم نمی خواهد با چادر و روسری بگردی مخصوصا وقتی دوستانم به خانه می آیند باید بی حجاب باشی آزاد باش صفیه از جوانی ات لذت ببر
كاش دستورات بی غیرتی اش به همین جا ختم می شد دوست داشت كه من كه عمری حتی در حضور پدر و برادرانم روسری به سر داشتم در خیابان با دامن بگردم. یك روز مرا به لاله زار برد و زن های كت و دامن پوشیده و كلاه به سر را به من نشان داد و گفت:
-
از این به بعد باید مثل این زن ها بگردی
سپس مرا به مغازه ای برد و برایم كت و دامن كوتاهی كه روی هم برای دوختنش یك متر پارچه مصرف كرده بود خرید از تصور این كه دامن به این كوتاهی بپوشم و به خیابان و مجلس دوستانه قدرت بروم عرق شرم به تنم نشست مخالفت كردم و كتك خوردم. قدرت بعد از كتك هایی كه به من زد با خیال راحت می نشست و مشروب می خورد و من تنها و درمانده گریه می كردم و به مادرم چیزی نمی گفتم چرا كه می دانست كاری از دستش بر نمی آید
روزها گذشت و خبری از حاملگی من نبود یك سال از ازدواج من و او گذشته بود و او به من فشار می آورد كه برایش بچه بیاورم اما انگار خواست خدا نبود كه از او صاحب اولادی گردم. دیگر كتك زدن من برایش امری عادی شده بود. وقتی دید من به حرف هایش گوش نمی دهم و مطابق میل او رفتار نمی كنم برای بار آخر از من خواست كه با او به مجلس دوستانه اش بروم گفت كه همه دوستانش با همسرانشان كه شیك و اراسته اند حضور دارند از من خواست كه لباس های مطابق مد بپوشم و ابرویش را بخرم وقتی دید به هیچ وجه زیر بار این حرف ها نمی روم رفت و زن دیگری را عقد كرد. زنی كه مثل خودش عیاش و بی بند وبار بود. وقتی پدرم از ماجرا با خبر شد مردانگی كرد و فورا طلاق مرا گرفت. افسرده شدم و گوشه خانه نشستم تا این كه یك روز به اصرار مادرم به مجلس زنانه ای كه در عزای امام حسین بود رفتم خانمی در ان مجلس مرا برای برادرش خواستگاری كرد برادرش مرد تنومند و پر بر و بازویی بود كه زنش به تازگی فوت كرده بود. وقتی علی اصغر را در روز خواستگاری ام دیدم از قد و هیكل و اندامش خوشم امد. دیگر تحمل بر چسب بیوه خوردن را نداشتم و موفقت كردم. علی اصغر مغازه بقالی داشت و چهار خواهر و برادر داشت كه مادرش به تنهایی انها را بزرگ كرده بود چرا كه پدرش در جوانی وقتی كه انها بچه بودند مرده بود. علی اضغر رابطه خوبی با مادرش داشت و گفت:
-
خدا بیامرزد زنم خوب بود اما احترام مادرم را زیاد نگه نمی داشت. نفرین مادرم دامنش را گرفت و در جوانی ناكامش كرد. من باور نمی كردم اما علی اصغر روی این قضیه كه آه مادرش دامن زن جوانش را گرفته تاكید داشت و به من هم دائما گوشزد می كرد كه احترام مادرش را نگه دارم چرا كه معتقد بود زن فراوان است و مادر یكی است. پا به خانه ای شلوغ گذاشتم و با مادر شوهر و چهار خواهر شوهر و دو برادر شوهر هم خانه شدم علاوه بر این ها مادر شوهرم مادرش را نیز به خانه خود آورده بود.كه با آنها زندگی كند. آخ چه روزگاری پیدا كردم. شدم پادوی خانه شان دختری بودم كه سیكل داشتم و پدرم اگر چه مردی مستبد بود اما از پیشرفت بچه هایش كوتاهی نمی كرد. خودش سواد قرانی داشت و به من هم یاد داده بود . از همه نظر از آنها سر بودم اما هیچ عزت و احترامی نداشتم در مطبخ كه در زیر زمین خانه جای داشت غذا می پختم اما تا سفره را می انداختم و از اتاق به حیاط می رفتم تا دیگر وسایل غذا را بیاورم هیچ كدام از جایشان جم نمی خوردند وقتی غذا كشیده می شد حتی سهم مرا هم كنار نمی گذاشتند و من مدام در رفت و آمد بودم تا كم و كسری سفره را تهیه كنم شوهرم كه خواهرهایش را شوهر داد و تمام خرید جهیزه شان به عهده من بود. تازه همیشه هم متوقع و ناراضی بودند تا سه سال بچه دار نشدم و حرف و حدیث بود كه پشت سرم ردیف می شد قدیم كه مثل حالا نبود تا دختری شوهر می كرد باید بچه دار می شد و سرش را گرم می كرد یعنی وظیفه دیگری جز این نداشت من هم كه سه سال بود از ازدواجم می گذشت و هنوز چراغ خانه شوهرم را روشن نكرده بودم دائما مورد تهدید مادر شوهرم قرار می گرفتم كه برای علی اصغر زن خواهد گرفت حتی یك دختر را برای پسرشان نشان كرده و به خود من هم نشانش داد نمی دانی احساس من چه احساس بدی بود یك روز به امامزاده رفتم و آن قدر گریستم و به درگاه خدا ناله كردم كه بچه ای در دامنم بگذارد چرا كه دیگر روی طلاق گرفتن نداشتم. اگر شوهرم زن می گرفت چه بلایی به سر من می آمد؟
(
ادامه دارد......)

جمعه 5/4/1388 - 13:40
مصاحبه و گفتگو

هستی من
قسمت سیزدهم

خجالت كشیدم و به یاسمن كه با نگاهی پر مهر به من می نگریست لبخند زدم. شهلا كه گل نسترن را روی موهای من دید گفت:
-
بابا این جا چه رمانتیك بازی است و من خبر ندارم ! فرهاد توام؟ بابا هستی جان تبریك می گویم. فرهاد چه افتخاری پیدا كرده

فرهاد كادوی نسترن را به شهلا داد و گفت:
-
با این كه می دانم نسترن برای تهیه این كادو یك هفته وقت گذاشته اما با تمام احساس نابم به تو تقدیم می كنم چون برای من ارزشی ندارد.
شهلا كادو را قاپید و گفت:
-
مرسی پسرخاله عزیز از این به بعد به هستی می گویم كادوهای تو را هم به سلیقه من انتخاب كند.
فرهاد گفت:
-
نه بابا؟ كادوهای هستی برای خودم است.
شهلا با حرص گفت:
-
حیف كه می خواهی داماد دایی ام شوی و گرنه حسابت را می رسیدم.
من و فرهاد با این جمله شهلا به هم نگاهی كردیم و فرهاد لبخند عمیقی زد و گفت:
-
خدا از دهنت بشنود كار سختی است كه از الك زندایی بگذرم و قبول شوم. حتی سخت تر از كنكور.
شهلا گفت:
-
انشاالله هستی قبول می كند و من شیرینی خوشبختی تو و شیرینی بد بختی و سیاه روزی هستی را می خورم.
فرهاد لیوان آب دم دستش را به صورت شهلا ریخت و تقریبا از آشپزخانه فرار كرد . شهلا خندید و گفت:
-
پسره دیوانه چه ذوقی می كند! انگار زندایی به این راحتی دردانه اش را به دست او می سپرد.
خندیدم

ابروهایش را تا جایی كه ممكن بود بالا داد و گفت:
-
ماشاالله هستی جان بهت بگویم الان دو نفر ان طرف در سالن نشسته اند تا فرهاد گوشه چشمی بهشان بیاندازد . نبین كه سر به سرش می گذارم و حرصش را در می آورم واقعا پسر خوب و فهمیده ای است

چشمكی زد و گفت:
-
باید بگویم واقعا به هم می آیید راستی این خواستگار هدیه چه شد؟ كی می آید و چراغ را برای تو سبز می كند؟
دو هفته بعد بله بران هدیه بود و در خانه ما برو بیایی بود مادر همه جا را از تمیزی برق انداخته بود كریستال ها داخل دكور تمیز و براق پر از شكلات و شیرینی و شربت روی میزها خودنمایی می كردند هدیه لباس آبی كمرنگی را كه مادر به خیاط سفارش داده بود به تن داشت. صورتش از شادی می درخشید چهره اش با آرایشی ملایم زیباتر شده بود اولین مهمان ها عمه ماهرخ و خانواده اش بودند. من هم بلوزی صورتی و شلواری همرنگ بلوزم را پوشیدم و صندلهایی به همین رنگ به پا كردم هر چه مادر حرص خورد كه دامن یا پیراهم بپوشم حریفم نشد با شلوار راحت تر بودم عمه سرم را در آغوش گرفت و گفت:
-
ماشاالله هستی جان تو از همه عروس های دنیا زیباتر می شوی انشاالله روی جشن نامزدی تو بیایم
صدای غلیظ انشا، الله گفتن فرهاد كه پشت گل بزرگی پنهان شده بود زودتر از خودش رسید همه خندیدند و وارد خانه شدند عمه شهین و عمو احمد و دایی بهران با هم رسیدند عمو احمد رو به هدیه كه گوشه ای با خجالت سر به زیر انداخته بود كرد و گفت:
-
خوب هدیه حان تو واقعا موافق به این ازدواج هستی یا هومن به خاطر دوست صمیمی اش تو را مجبور به این وصلت كرده؟
هدیه لبخندی زد و هیچ نگفت . فرهاد گفت
-
دایی جان حال و روز هدیه خبر از درون مشوش و خوشحالش می دهد چرا اذیتش می كنی؟
همه نگاه ها به هدیه چرخید كه چشمانش از محبت مسعود برق می زد. با صدای زنگ هدیه از جا پرید و من و یاسمن كه نزدیك در بودیم دوان دوان و به گمان این كه خاله محبوبه پشت در است برای در باز كردن از هم سبقت می گرفتیم مادر و پدرم به روی ایوان امده بودند صدای خنده و جیغ و فریاد من و یاسمن به آن طرف در كشیده می شد آه خدایا من فكر می كردم خاله محبوبه پشت در است نه مسعود و پدر و مادرش و یك ایل مهمان . با باز شدن در من و یاسمن كه نفس نفس می زدیم و موهایمان روی پیشانی هایمان ریخته بود در یك لحظه میخكوب شدیم یاسمن كه صدایش از فرط فریاد و خنده دو رگه شده بود پشت من پنهان شد و سلام كرد. چشمان من فقط در چشمان مسغود خیره شده بود از خجالت توان گفتن سلام هم نداشتم. پدر و مادر به اتفاق هومن و فرهاد به جلوی در آمدند و به مهمان ها تعارف كردند 

 مثل بچه های شیطان مدرسه كه منتظر تنبیه هستند آماده بودم كه پدر و مادرم جلوی آن همه مهمان خجالتم دهند اما آنها سرگرم مهمان ها بودند. فامیل مسعود یكی یكی وارد شدند خاله و عمه مسعود با ما خوش و بش كردند پسر عموی مسعود به اتفاق همسرش وارد شدند و دسته گلی را تقدیم كردند آخر سر مهمان ها جوانی شیك پوش بود كه وارد شد نگاهی به من و یاسمن انداخت و گفت
-
سلام من شهریار پسرخاله آقا مسعود هستم فكر كنم صدای جیغ شما بود كه به گوش می رسید من واقعا روحیه شاد و جوان شما را تحسین می كنم
بر و بر به او نگاه كردیم سرش را كمی خم كرد و گفت:
-
شما؟ افتخار آشنایی با چه كسانی را دارم؟ تا آمدم حرف بزنم فرهاد لبخندی زد و گفت:
-
خوش آمدید ! ایشون خواهر هدیه خانم هستی ، یاسمن خواهر من و من پسرعمه عروس خاله شما هستم
شهریار كه انتظار پاسخ از طرف فرهاد را نداشت كمی خود را جمع جور كرد انگار داشت در ذهنش جواب فرهاد را حلاجی می كرد كه بالاخره بفهمد ما در ان خانه چه كاره ایم
فهمیدم كه فرهاد از شهریار خوشش نیامده چون صبر نكرد كه شهریار با ما همگام شود همراه من و یاسی حركت كرد و هر سه با هم به داخل رفتیم به محض رسیدن به سالن سریع به اتاقم رفتم پشت سرم یاسمن وارد شد و هر دو روی تخت پریدیم و تا جایی كه می شد خندیدیم یاسمن گفت:
-
هستی خدا به خیر كند و گر نه امشب هم تو سرزنش می شوی هم من مادرت را ندیدی چه طور چشم غره می رفت؟
و بعد خاست و در حالی كه ژست عصا قورت داده ای می گرفت ادای شهریار را در آورد و گفت:
-
من شهریار هستم افتخار آشنایی.....؟
ناگهان لبهای پر از بادش را خلی كرد و كنار من نشست چون مادر در اتاق را باز كرده بود و به ما نگاه می كرد طبق عادت همیشگی دستش را زیر چانه اش مشت كرد و گفت:
-
دختر خرس گنده آبرو برای ما نگذاشتید. پس فردا بله بران خودتان هم این كارها را می كنید؟ واقعا كه هستی خانم مثلا پذیرایی مهمان ها به عهده تو بود چی شد؟ آمدی این جا و با یاسمن ادای مردم را در می آورید؟
یاسمن رو به من كرد و گفت:
-
آخ زندایی من اصلا پس فردا آمادی بله بران را ندارم آخه با بچه ها قرار گذاشتیم بریم سینما. نمی شود قرار پس فردا را بگذارید برای هفته دیگر؟ راستی این داماد خوشبخت كیست كه من خبر ندارم؟
مادر غرولند كنان در حالی كه زیر لب به جوان های پر رو این دوره زمانه بد و بی راه می گفت از اتاق خارج شد و رفت. یاسمن كه از خنده قرمز شده بود دستی به سر و ری خود كشید و گفت:
-
خدا كنه اون پایین بین این همه آدم جوانی پیدا شود كه پس فردا آمادی ازدواج با من را پیدا كند و گر نه مادرت خیلی ناراحت می شود!
من جلوی آینه رفتم و كمی موی و صورتم را مرتب كردم و گفت:
-
بیا برویم یاسمن چه قدر نمك می ریزی ناسلامتی من امشب خواهر عروسم و باید كمك كار مادرم باشم

وارد سالن شدیم به وضوح نگاه خیره شهریار را روی صورتم احساس كردم با كمك یاسمن و شهلا مشغول پذیرایی شدیم

و عمه دستم را گرفت و بین خودش و خواهرش برای م روی مبل جا باز كرد سرم را بالا آوردم و نگاه عصبانی لادن را دیدم یاسمن و شهلا ظرف شیرینی ها را برداشت و به سالن رفتند.
فرهاد تكیه به كابینت داد و به من كه بی اهمیت و خونسرد وسایل شام را اماده می كردم نگاه كرد عاقبت به سخن در آمد و پرسید؟
-
قهری؟
نگاهش كردم سرم را تكان دادم و گفتم:
-
نه قهر نیستم شاید به قول تو بزرگ نشده ام
(ادامه دارد......)

جمعه 5/4/1388 - 13:39
مصاحبه و گفتگو

هستی من
قسمت دوازدهم
هاج و واج به من نگاه كرد و گفت:
 تو واقعا به آدم روحیه می دهی اما اگر من تاجر موفقی شدم و به كشورهای خارجی سفر كردم تكلیف دلم چه می شود‌ دل من همیشه در ایران جا می ماند
-
خوب دلت را هم با خودت به مسافرت ببر
-
آخر نمی شود. مادر صاحب دلم خیلی سخت گیر است می گوید من دختر به فامیل نمی دهد. می ترسم از دستم برود
شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
-
خب نرو، در ثانی اگر صاحب دلت خیلی دوستت دارد باید بگوید كه با تو به همه جا خواهد آمد
-
خب مشكل همین جاست هستی، نمی دانم دوستم دارد یا نه؟
-
خب ازش بپرس
-
ا ، مگر این قدر سبكم؟ تو می پرسی هستی؟ اگر من از او بپرسم و اگر او رك و راست نه بگوید بهم بر می خورد و در واقع غرورم جریحه دار می شود اما اگر تو بپرسی و برایم خبر بیاوری خیالم راحت می شود، اسمش را بگویم تا از او بپرسسی؟
آن قدر حرصم گرفته بود كه می خواستم در جا خفه اش كنم   در واقع در این امور هیچ تجربه ای نداشتم می دانستم كه منظور فرهاد شاید من باشم چرا كه نگاه های عجیب و عاشقش را از یاد نبرده بودم اما باز هم در اندیشه ام بود كه نكند فرهاد كس دیگری را دوست داشته باشد و احساس مرا به بازی گرفته باشد، نكند او كه این قدر جدی حرف می زند منظورش كس دیگری است  یعنی او كس دیگری را دوست دارد؟ نكند لادن باشد؟ او همیشه به من حسادت می كرد و از این كه فرهاد هوای مرا دارد حرص می خورد یا نه شاید نسترن باشد؟ دختر همسایه دیوار به دیوارشان كه كشته مرده فرهاد است؟ غر در افكار خویش بودم كه متوجه شدم فرهاد با لبخندی موذیانه و شیطنتبار به من خیره شده است گفت:
-
چیه؟ پیداش نكردی ؟ چند تا دختر را توی ان كله كوچكت ردیف كردی؟
به نشانه بی تفاوتی نگاهی به او انداختم و گفتم:
-
خوابم می آید می خواهم بروم به من چه كه تو چه كسی را دوست داری؟ خودت برو به او بگو كه بهش چه احساسی داری مگر من رابط بین تو و او هستم؟
فرهاد كه می دید من چه قدر حرص می خورم مطمئن شده بود كه من هم دوستش دارم خندید و گفت:
-
اوه حالا چرا این قدر لجت گرفته؟ خودم به او می گویم و منت تو را نمی كشم
سپ نگاهی به آسمان كرد و نگاهش را پایین آورد چشمانش پر از خواهش بود و نگاهش نافذ و عمیق به چشمانم دوخته شد و گفت:
-
  می دانم تو هم از ترس و بی خوابی به حیاط نیامدی تو هم منتظر من بودی منتظر كه من از راه برسم تا بتوانی با خیال راحت بخوابی، نه هستی جان؟ من و تو به هوای هم تا این موقع شب بیدار ماندیم
ناباور و گیج به چشمانش خیره شدم راست می گفت تمام بهانه من برای شب زنده داری ام او بود خود او كه به عشق من این راه را پیمود و به آن جا آمده بود از اعتراف صریح و بی پروایش سرخ شدم.  انگار در دلم جشن به پا كرده بودند. خوشحال و شاد به بسترم رفتم فرهاد را دیدم كه روی صندلی نشسته و به آسمان خیره شده است دستم را دور گردن یاسمن انداختم جیغ كوتاهی كشید و خودش را زیر پتو جمع كرد ، شهلا غر زد و گفت
-
این یاسمن دیوانه شده امشب؟
و دوباره خوابید. اما خواب از چشمان من فراری بود
فرهاد در دانشگاه در رشته مهندسی قبول شد . نه تجارت و نه وكالت، عمه برایش جشنی بر پا كرد آه كه چه قدر عمه بچه هایش را دوست داشت ! یا حداقل آن قدر علاقه اش را به بچه هایش ابراز می كرد كه همه فامیل می دانستند ماهرخ جانش برای بچه هایش می رود
تابستان همان سال من هم دیپلم گرفتم شبی كه قرار بود به جشن خانه عمه برویم آن قدر هیجان داشتم كه مثل فرفره دور خودم می چرخیدم موهایم را در آریشگاه كمی كوتاه كردم و لباس هایم را به روی تخت ریختم تا از بین آنها بهترین را انتخاب كنم. مادر كه وسواس مرا می دید و تعجب می كرد چشم غره ای به من رفت و گفت
-
مگر بار اول است كه به خانه عمه می روی ؟ چه شده سرگیجه گرفتی؟
از حس زیركانه و سریع مادرانه اش خنده ام گرفت. عاقبت برای آخرین بار در آئینه اتاقم نگاهی به سر و ضعم انداختم . صورتم از شادی می درخشید و چشمانم از عظمت عشقم برق می زد. با رضایت كیفم را برداشتم و به طبقه پایین رفتم. هومن و پدر و مادر آماده رفتن بودند همگی سوار ماشین شدیم سر راه بد گل زیبایی با گل های مریم و رز و چعبه ای شیرینی خریدیم وقتی به خانه عمه رسیدیم ماشین عمو احمد را شناختم و دانستم آنها هم رسیده اند به محض باز شدن در به داخل رفتیم و با استقبال گرم عمه و آقا جلال و فرهاد روبرو شدیم سبد را به طرف فرهاد گرفتم و گفتم:
-
تبریك می گویم آقای مهندس
لبخندی زد و گفت:
-
فكر كنم مهندس به من بیشتر بیاید تا وكیل و تاجر
-
همه شغل ها به تو می آید حتی دعا نویسی
شهلا كه تازه به جمع ما پیوست بود با دستش به پشتم زد و گفت
-
آفرین هتی ! خوشم آمد فكر كرده هنوز درس نخوانده مهندس شده من نمی دانم این خاله چرا این قدر بچه هایش را لوس و از خود راضی بار آورده ؟
هومن قهقه ای زد 

 یاسمن و شهلا مرا به داخل هل دادند و خنده كنان از آن جا دور شدیم لادن را دیدم و با هم به سردی بر خورد كردیم لادن گفت:
-
فكر نمی كنی هنوز بچه تر از آن هستی كه در كار بزرگ تر ها دخالت كنی؟
منظورش را نفهمیدم و گفتم:
-
منظورت چیست؟
-
منظورم فضولی ات در مورد رشته فرهاد است
یاسمن گفت:
-
خود فرهاد از هستی در مورد رشته اش نظر خواست لادن جان.
و شهلا با حرص گفت:
-
من نمی دانم چرا همه در كار هم دخالت می كنند؟ مثلا امروز مهمانی است و باید كاری كنیم كه به ما خوش بگذرد.
پكر شدم ، لادن دو سال از من و شهلا و یاسی بزرگ تر بود و به خودش اجازه می داد هر طور می خواهد با ما رفتار كند و در عوض توقع احترام داشت. فرهاد دائم در تكاپوی احوالپرسسی با مهمانان و پذیرایی از آنها بود. می دانستم حالش را گرفته ام اما نمی دانم چرا خوشم می آمد سر به سرش بگذارم یاسمن در مورد معدل دیپلم پرسید و من و شهلا نیز در مورد امتحان ها با هم گفتگو كردیم. شهلا نظر می داد كه بعد از گرفتن دیپلم چه كاری كنیم، خودش می خواست در كنكور شركت كند. یاسمن نیز درس خواندن را دوست داشت اما من گفتم هیچ علاقه ای به درس و كتاب ندارم و می خواهم هنر خوش نویسی ام را تكمیل كنم . یاسمن گفت:
-
لادن امسال در كنكور رد شد برای همین كمی ناراحت است. نگاهش كن انگار از این كه فرهاد در دانشگاه قبول شده زیاد هم راضی نیست. قبل از آمدن شما به من گفت، چرا فرهاد یك دفعه بعد از چهار سال كه از دیپلم گرفتنش می گذرد به فكر تحصیل افتاده؟
من هم گفتم، خب دلش نخواسته حالا هوس كرده كه تحصیلات دانشگاهی داشته باشد.
شانه هایم را به عادت همیشگی بالا انداختم و گفتم:
-
ول كن بابا به ما چه؟ من كه اصلا از لادن خوشم نمی آید.
یاسمن و عمه با ورود خانواده نسترن همسایه دیوار به دیوارشان برخاست و به استقبال انها رفتند نسترن دختر سبزه رو و زیبایی بود خانواده اش با خانواده عمه صمیمی بودند. نسترن در بود ورود بسته كادو شده كوچكی را كه گل سرخی روی آن خودنمایی می كرد به دست فرهاد سپرد فرهاد سر به زیر انداخت و تشكر كرد.  برخاستم و به آشپزخانه رفتم یاسمن در حال اماده كردن چای بود دستانم را به كابینت تكیه دادم و وزنم را روی دست هایم انداختم  فرهاد در حالی كه كادوی نسترن در دستش بود به آشپزخانه وارد شد.


(
ادامه دارد.....)

جمعه 5/4/1388 - 13:38
مصاحبه و گفتگو
هستی من
قسمت یازدهم
یاد ایام جوانیو غزلخوانی و عشق ...باد به خیر
تمام خاطرات خوش من از زندگی ام مربوط به دوران 16، 17 سالگی ام می شود كه آن روزها كه عشق فرهاد در قلبم جوانه زده بود. من و یاسمن هم سن بودیم مثل دو خواهر دو دوست و دو رفیق جدا نشدنی! آن قدر صمیمی بودیم كه مثل هم لباس می پوشیدیم و حتی موهایمان را مثل هم بلند كرده و می بافتیم غریبه ها در نظر اول فكر می كردند ما خواهران دو قلو هستیم تما م شادی هایمان تمام غصه هایمان خنده و گریه مان با هم بود. پدرم یك باغ بزرگ در لواسان داشت باغی زیبا كه وسطش خانه بود دور تا دور باغ را پرچین شده بود و درختان گردو و توت و شاتوت و انجیر و البالو در ان فراوان بود به اضافه درختان انگور كه وقتی موقع چیدنش می شد واقعا دیدنی بود خوشه های طلایی و قرمز انگور كه وقتی موقع چیدنش می شد واقعا دیدنی بود. خوشه های طلایی و فرمز انگور كه زیر نور آفتاب مثل طلا می درخشیدند. شب های تابستان وقتی كه من و یاسمن از درخت نارون كنار خانه بالا میرفتیم و با هم روی پشت بام خانه دراز می كشیدیم آسمان از ستاره برق می زد ستاره ها ان قدر نزدیك بودند كه من و یاسی فكر می كردیم اگر دستمان را دراز كنیم مشتمان پر از ستاره خواهد شد آه یادش بخیر چه دوران پاك و بی آلایشی داشتیم.


باغمان ان قدر پر بركت بود كه موقع محصول دادنش تمام فامیل آن جا سرازیر می شدند. پدرم پسر بزرگ خانواده بود و همیشه دو خواهر و یك برادرش را دور خود جمع می كرد و اجازه می داد كه همه از محصول باغ استفاده كنند عمه ماهرخم كه مادر فرهاد و یاسمن بود عمه شهین كه دو پسر به اسم شاهرخ و شاهین داشت و یك دختر به اسم شهلا و عمو احمدم كه یك دختر به اسم لادن و یك پسر به اسم فرامرز داشت و من و هدیه و هومن كه وقتی ما بچه ها در باغ جمع می شدیم شور و غوغایی به پا بود كه خودمان لذت می بردیم ان قدر به ما خوش می گذشت كه گذر زمان را احساس نمی كردیم از آن دوران شیطنت های من و یاسی و شهلا به عنوان بهترین خاطراتمان در ذهنمان حك شده است. مثل چی از درخت ها بالا می رفتیم و از آن بالا گردو و سیب بود كه به سر پسرها پرت می كردیم هیچ كس از شیطنت های ما در امان نبود
آ ن موقع 17 سال داشتم و فرهاد 5 سال از من بزرگتر بود.یك شب كه همه در باغ جمع بودیم و قرار بود شب را آنجا سپری كنیم عمه نگران و ناراحت بود چون فرهاد در جمع ما حضور نداشت و برای امتحان كنكور به تهران رفته بود اما هنوز برنگشته بود
بالاخره با دلداری های دیگران عمه مجاب شد كه فرهاد ترجیح داده در تهران بماند و به لواسان بر نگردد همه خوابیدند اما من نمی توانستم بخوابم شاید از خستگی زیاد بد یا شاید هم منتظر بودم.
انگار بدون فرهاد آن طبیعت زیبا هم صفایی نداشت از صبح منتظر بودم كه فرهاد امتحان بدهد و برگردد چشمم به پرچین ها می افتاد و هر لحظه انتظار رسیدن فرهاد را می كشیدم. اما او نیامد بعد از ظهر با یاسمن و شهلا به ده های اطراف رفته بودیم و با دوستانی كه پیدا كرده بودیم در مورد روح و جن صحبت كرده بودیم ساكنان آن ده عقیده داشتند كه جن دیده اند و وقتی برای ما تعریف می كردند یاسمن از تر جیغ می كشید شهلا مسخره بازی در می آورد و من گوش می دادم و فكرم اطراف خانه دور می زد كه ایا فرهاد رسیده است یا نه
یاسمن در حالی كه به من چسبیده بود در خواب فرو رفته بود شهلا نیز ا» طرف تر خوابیده بود. برخاستم و اشتباها پایم به جای زمین پای یاسمن را لمس كرد سریع خوابیدم چون یاسمن با ترس فراوان به دنبالم می گشت تا مطمئن شود من در كنارش هستم با آسودگی گفتم
-
بخواب یاسمن چرا این قدر وول می خوری
یاسمن سرش را به گوشم چسباند و گفت
-
همین الان یكی از ان جن ها پایم را لگذ كرد تورو خدا از كنارم نرو من واقعا می ترسم
دستش را در دستم گرفتم و گفتم
-
خیالت راحت باشد منی نیم گذارم كسی ازاری به تو برساند
در حالی كه خنده ام گرفته بود برخاستم و به حیاط رفتم ان چه اسمانی پر از ستاره آن قدر زیبا كه روح آدم به پرواز در می آمد باد خنكی می وزید كه باعث نشاط روحم می شد روی صندلی كنار ایوان نشستم و سرم را به پشت تكیه دادم و به آسمان خیره شدم اسمان پولك باران ان جا با اسمان تهران فرق داشت. صاف و شفاف بود و همه ستاره ها خوشه پروین ، كهكشان راه شیری انگار جلوی چشمت در فاصله یك قدمی بودند باد لابه لای شاخه های درختان می پیچید یك لحظه ترس برم داشت و حرف هایی كه در مورد جن و روح و .و... زده بودیم در ذهنم تداعی شد غرق در افكار خودم بودم  كه حضور کسی به شدت از جا پراندم به فاصله یك متر به عقب پریدم و از ترس جیغی كشیدم و دستم را جلوی دهانم گرفتم هراسان به پشت سرم نگاه كردم و فرهاد را دیدم كه از عكس العمل من نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد و از شدت خنده روی پاهایش نشسته بود با خدم گفتم، هستی خانم یاسمن از ترساندی برادرش تلافی كرد با خشم فراوان گفتم
-
خدا خفه ات كند معلوم هستی این موقع تو این جا چه غلط ....كار می كنی؟ داشتم سكته می كردم
فرهاد كه هنوز خنده بر لبانش بود نفس عمیقی كشید و گفت:
-
تازه رسیدم نمی خواستم بیام اما مجبور شدم بیام؟
-
كی مجبورت كرد كه این موقع شب راه بیافتی؟
نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت:
-
دلم
-
دلت؟
خندید و گفت:
-
آره دلم مجبورم كرد كه امشب این راه طولانی را با شوق رانندگی كنم و به این جا برسم
-
به شوق؟
-
چیه ؟؟ داری از زیر زبون من حرف می كشی؟ بگذریم ! چه طوری؟
-
خوبم امتحان چه طور بود؟
-
خوب بود فكر كنم قبول شوم
دست هایش را روی سینه اش گره زد و رو به من كرد و گفت
-
چه شب مهتابی زیابیی است هستی بیا كمی قدم بزنیم
موفقت كردم و شانه به شانه اش راه افتادم  گفت
-
سردته ؟
سرم را بالا انداختم و گفتم
-
فكر نمی كنم، شاید از بس امروز از جن و روح حرف زدیم كمی ترسیدم
خندید و روبه رویم ایستاد . كاپشن بهاره تنش بود چون اواخر بهار بود اما هوای ان اطراف در شب ها نسبتا خنك بود كاپشن نازكش را از تن در آورد و روی شانه هایم انداخت و گفت:
-
اگر سردت است كه مشكلت حل شد اگر هم لرزیدنت به خاطر ترس است نترس من كنارتم 

  ابرویش را بالا انداخت و گفت:
-
دعا كن قبول شوم هستی دلم می خواهد در همه چیز اول باشم در درس در كار در پیشرفت زندگی ام.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-
انشا الله موفق می شوی
 در فكر فرو رفته بودم كه صدایش در آمد و گفت:
-
چیه ساكتی هستی؟ به نظرت چه رشته ای به من می آید
-
چه طور؟
-
دوست دارم نظرت را بدانم دلم می خواهد تو به من بگویی كه قیافه ام به چه رشته ای می خورد
-
وا..در حال حاضر به یك جن گیر یا دعا نویس شباهت داری
قهقه ای زد و گفت
-
معذرت می خوام معلوم است خیلی ترسیدی!
-
اگر در تاریكی شب مثل جن جلوی یك دختر ظریف و دل نازك سبز شوی و او را بترسانی معلوم است كه این رشته را باید انتخاب كنی
-
نه جدی می گویم هستی دلم می خواهد نظرت را در مورد رشته ام بگویی.
-
به نظرم به تو یا وكالت می آید یا تجارت
در نظرم فرهاد را مجسم كردم كه جلوی میز قاضی ایستاده و از بی گناهی دفاع می كند یا كیف بزرگی در دستش گرفته و مدیر یك شركت تجاری معتبر ات انگار فكر را خوانده باشد گفت:
-
آفرین همین است هستی من عاشق تجارت هستم دلم می خواهد به كشورهای خارجی سفر كنم و تجارت كنم واقعا بهم می آید؟
-
آره تو تاجر موفق و معتبری خواهی شد

ادامه دارد ...

جمعه 5/4/1388 - 13:37
مصاحبه و گفتگو

هستی من
قسمت دهم

كشوی میز آرایش را بیرون كشید تا كمی خود را بیاراید ناگهان قاب عكس عروسی اش را دید كه به او دهن كجی می كرد حتما كسی با عجله قاب را در درون كشوی میز نهاده بود هستی قاب را برداشت و به خودش و حمید خیره شد یاد گذشته ها در درونش شعله كشید آه حمید چه مرد مظلوم و مهربانی بود با یاد شب عروسی اش لبخند عمیقی روی لبان خوش فرمش نشست او خیره كننده شده بود دستش را روی صورت حمید كشید كه با چشمانی براق و امیدوار به دوربین نگاه می كرد. چه قدر دلش برای حمید تنگ شده بود حمید دوست داشتنی او . اوه شاید در اتاق حضور داشت و همسر تنها و اندوهگینش را تماشا می كرد. هستی نگاهش را به روی صورتش ثابت كرد زیبایی اش دیدنی بود . حتی خودش از دیدن قیافه اش در شب عروسی سیر نمی شد اگر چه آن شب زیبا و خوشحال بود اما ته قلبش باز چیزی آزارش می داد.
سرش را تكان داد بغض هجوم آورده و امانش نمی داد می دانست امروز با یادآوری خاطراتش زیاد خواهد گریست طفلك مریم چه گناهی كرده بود كه مجبور به تحمل هستی بود.
خنكای آب حالش را جا آورد و چشم های خسته و گریانش را نوازش داد بلوز و شلوار كرم رنگی به تن كرد و با كمی آرایش قیافه اش را از آن حالت قبل در آورد هر چه بود مریم برای اولین بار به خانه اش می آمد و او نمی خواست در بدو ورود مهمانش افسرده و گریان دیده شود. با صدای زنگ به طرف آیفون رفت و در را باز كرد مریم با دسته گلی زیبا وارد شد و هستی بعد از احوالپرسی او را به داخل دعوت كرد. مریم با احتیاط راه می رفت و هستی كه از راه رفتن مریم خوشش می آمد خندید و گفت:
-
حسابی سنگین شدی مریم فكر كنم چند وقت دیگر راحت می شوی و كوچولویت به دنیا می آید.
مریم خندید و نگاهی به اطراف خانه انداخت و گفت:
-
ای بابا همه می گویند بعد از به دنیا آمدن این فسقلی تازه اول گرفتاری و دردسر است فعلا هنوز راحتم
هستی گفت:
-
خب درست است اما وقتی به دنیا می آید حس می كنی قادر هستی هر كاری را برایش انجام دهی ان قدر عزیز و شیرین است كه تو دلت می خواهد برایش جان دهی
مریم متوجه گرفتگی هستی شد و از این كه او را به یاد كودكش اداخته ناراحت شد با سرعت مطالب گفتگویشان را تعییر داد و گفت:
-
به به چه خانه تمیزی معلوم است كه بانوی خانه حسابی بهش رسیده است
هستی با خوشرویی جواب داد:
-
امروز كمی به خانه تكانی مشغول بودم باور نمی كنی اگر بگویم در این مدت كه خانه مامان بودم از حال و روز خانه ام خبر نداشتم اما امروز تو وادارم كردی كه به یاد خانه و كاشانه ام بیافتم و دستی به سر ورویش بكشم.
مریم گفت:
-
خب خدا را شكر كه مزاحمت من تو را به زندگیت كشاند تا كی می خواهی در خانه پدرت باشی و غصه بخوری به فكر زندگی ات باش و اجازه نده پدر و مادرت دائما مراقبت باشند باید خودت را با روزگار وفق دهی
هستی گفت:
-
آره خودم هم همین تصمیم را دارم دلم می خواهد سر كار بروم و یا در كلاس هایی شركت كنم كه سرگرمم كند دیگر می خواهم از لاك تنهایی و افسردگی بیرون بیایم
مریم گفت:
-
خوشحالك كه این را می شنوم می توانی روی كمك من هم حساب كنی
هستی با شیطنت گفت:
-
تو اگر به كمك من نیاز داشتی خبر كن نمی خواهد به من كمك كنی
مریم از ته دل خندید و گفت:
-
راست می گویی چند وقت دیگر سرم شلوغ می شود
سپس برخاست و به هستی نگاه كرد و گفت
-
من خوشحال می شوم كه همیشه در كنارت باشم هستی این را از ته قلبم می گویم تو برایم مثل خواهر می مانی
هستی نگاه عمیقی به چشمان مریم افكند و صداقت را در آن دو چشم معصوم دریافت لبخندی زد و گفت:
-
خب چه طوره اول نهار بخوریم و بعد بنشینیم یك گپ حسابی بزنیم؟
مریم موافقت كرد و برخاست تا به هستی در چیدن میز كمك كند مریم با دیدن میز شرمنده شد و به هستی گفت:
-
قرار نبود این قدر به زحمت بیافتی
هستی گفت:
-
ای بابا چه زحمتی ؟ دوست نداشتم وقتی را به آشپزی بگذرانم این طوری بیشتر در كنار تو هستم و از هم صحبتی با تو بهره می برم
مریم گفت:
-
نه بابا خیلی خوب لفظ قلم حرف می زنی می دانم كه آشپزی هم بلدی دفعه دیگر قول بده خودت غذا درست كنی باشد؟
هستی بلند خندید و گفت
-
چیه؟ داری برای دفعه دیگر هم برنامه می چینی؟
مریم گفت:
-
البته اگر امروز به من خوش بگذرد افتخار قرار دیگر را به تو می دهم
هر دو با صدای بلند خندیدند و شروع به كشیدن غذا كردند. هستی مشغول تعارف به مریم بود كه صدای زنگ تلفن در خانه پیچید. با عذرخواهی از مریم به سوی تلفن رفت و گوشی را برداشت
-
بله؟
-
هستی
-
نه نیستم! هومن تویی
-
نه منم فرهاد سلام
-
آه سلام فرهاد فكر كردم هومن پشت خط است خوبی؟
با مزه شدی هستی خانم اخیرا ندیده بودم شوخی كنی. صدای من این قدر بد و وحشتناك است كه با هومن اشتباه گرفتی
 ...خب چه خبر؟
-
زنگ زدم خانه دایی مادرت گفت آمدی خانه خودت خبری شده؟
-
نه مهمون دارم ترجیح دادم از مهمانم در خانه خودم پذیرایی كنم
-
مهمانت مخصوص است یا....
-
یعنی چه فرهاد؟ زنگ زدی از من سوال و جواب كنی؟
-
منظوری نداشتم هستی انگار بد موقعی مزاحمت شدم می توانم بعدا تماس بگیرم
هستی كه از فرهاد دلگیر شده بود با لحن تندی گفت
-
مگر همیشه كه گاه و بیگاه زنگ می زنی و مرا بازجویی می كنی یا در مورد مهمان هایم یا خواستگاران قبلی ام چیزی می پرسی اجازه می گیری كه الان داری واسه تماس بعدی اجازه می خواهی؟
لحن تند هستی باعث رنجش فرهاد شد با گفتن((عذر می خواهم خدا نگهدار))تلفن را قطع كرد. هستی ناراحت گوشی را گذاشت نمی دانست  نگاهش به مریم افتاد كه به او نگاه می كرد
شرمنده گفت:
-
عذر می خواهم مریم جان غذایت سرد شد چرا نخوردی؟
-
منتظر تو شدم فرهاد خان بود؟
-
آره بی خیال ! غذایت را بخور
مریم می دانست هستی چه عذابی می كشد از این كه دائما ماسك بی تفاوتی به چهره بزند چرا كه گونه های گلگون هستی خبر از هیجان درونی اش می داد . دلش برای هستی می سوخت می دانست در چه برزخی دست و پا می زند از یك طرف دل تنهایش كه نیاز به همدمی داشت و از طرف دیگر یك عشق قدیمی كه در وجودش زبانه می كشید عشقی كه مانعی در سر راه هستی نداشت او فرهاد......
مریم می دانست كه فرهاد سر سختانه مشغول گرم نمودن ذره های آن عشق است ، هستی سرسختانه با او می جنگد. چرا كه عذاب وجدانش از بودن سحر و سینا مانع از اندیشیدن او به فرهاد بود.
اما انگار فرهاد نمی خواست كه این بازی را به آخر برساند و دست از سر هستی بردارد  هستی با غذای خود بازی می كرد و مریم كاملا او را زیر نظر داشت عاقبت بعد از كشمكش طولانی با خودش دست هایش را در هم قلاب كرد و به مریم نگاه كرد مریم كه می دانست تلاطم روحی هستی برای چیست گفت:
-
هستی جان من نیامدم این جا كه مزاحمت باشم اگر كاری داری برو
هستی شاد خندید و گفت
-
ناراحت نمی شوی من از اتاقم با فرهاد صحبت كنم؟
-
نه عزیزم این چه حرفیه ؟ می دانم كه در دلت چه غوغایی برپاست راحت باش
هستی گفت:
-
نمی دانم چرا این قدر بد شدم مثل بچه ها لجبازی می كنم دلم نمی خواهد فكر كند هنوز بچه ام حتما كاری داشته كه این وقت روز زنگ زده انگار كه تمام تنهایی و بی كسی ام را از چشم او می بینم
مریم گفت:
-
تا تو با فرهاد صحبت می كنی من هم غذایم را می خورم
و با لبخند هستی را تشویق به رفتن كرد هستی گونه مریم را بوسید و گفت
-
با اجازه شما
و به طرف اتاقش رفت در را به روی خود بست و لب تخت نشست انگشتان دستش یخ كرده بود نمی دانست هیجان دارد یا می ترسد؟ اما ترس برای چه؟ منصرف شد آخر فرهاد چه كار دارد كه دائما با او تماس می گیرد راه او و فرهاد حدا شده و او نباید كاری كند كه فرهاد دوباره آن رابطه قدیمی را از سر بگیرد اما باز هم دلش می خواست صدای فرهاد در گوشش طنین اندازد شماره را گرفت
پوست لبش را جوید تا گوشی برداشته شد
-
جانم بفرمایید
صدای گرفته فرهاد با نوای غم انگیز خواننده در هم امیخت
هستی لب گشود :
-
فرهاد؟
 اشك های پی در پی هستی بر روی صورتش او را به خود آورد گوشی را در دستش محكمتر فشرد و گفت
-
چیزی شده فرهاد؟
فرهاد با صدای بلند آهی كشید و گفت:
-
نه ! كمی دلم گرفته هستی
-
از حرف من ناراحت شدی؟ من منظوری نداشتم در ضمن مهمان دارم و نمی دانم چه طور این قدر زود از كوره در رفتم
-
نه ناراحت نشدم مگر می شود از تو ناراحت بود؟  من همیشه در خودم فرو رفتم هستی اما دیگر نمی توانم ظاهرسازی كنم و نشان بدهم كه خوشبختم  می فهمی ؟
-
نه فرهاد نگو خواهش می كنم تو سحر و سینا را داری اما دلم نمی خواهد سرنوشت سحر و سینا را با خودخواهی خودم سیاه كنم
فرهاد جا خورد. و حالا هم او گریه می كرد هم هستی. كاش زمان می ایستاد و ان دو به مرگ عشقشان می گریستند و این خواسته قلبی هر دو بود چرا كه برای چند لحظه و برای دقایقی برای هم بودند
اصلا ندانست فرهاد چه كارش داشته و خود او به چه منظوری به فرهاد زنگ زده تنها گوشی را در دستش می دید و صدایی از آن طرف شنیده نمی شد و هستی نمی دانست قلب فرهاد یاری بیشتری برای صحبت كردن با او نداشته و به شدت به سوزش افتاد و فرهاد مجبور به تمام كردن مكالمه شده است. ارام اشك هایش را كه بر گونه سر می خورد پاك كرد. مریم كنارش نشست و سر او را در آغوش گرفت و گفت
-
نمی دانم ، نمی دانم چرا فرهاد این طور غریب شده انگار یك مسئله ای راو را شدیدا رنج می دهد. چش شده بود؟ یه جوری بود كه انگار تمام غم عالم را به دلش ریخته اند
-
خوب ازش می پرسیدی
-
نشد ان قدر حال هر دومان گرفته بود كه نشد هر دو به گذشته ها رفتیم و یادخاطرات قبل افتادیم ما از این برنامه ها زیاد داشتیم گاهی با فرهاد تا نصف شب حرف می زدم و برای اینده مان نقشه می كشیدیم اما مریم او این دفعه یك جور دیگر شده بود انگار منتظر یك اتفاق است كه این طور عاجزانه از من خواهش می كند بیشتر با او در تماس باشم و به حرفهایش گوش بدهم. دلم بدجوری به شور افتاده است
-
هب این كه ناراحتی ندارد راه چاره اش این است كه در یك فرصت مناسب یا با او تماس بگیری یا جایی همدیگر را ببینید و از او بپرسی كه چه كارت دارد
-
راست می گویی مریم حان باید یك روز به خانه عمه ام بروم و با او صحبت كنم
-
حتما این كار را بكن مطمئنا عمه ات هم از دیدن تو خوشحال می شود به خدا توكل كن اشنا ء ا... همه چیز رو به راه است
هستی نا امید گفت
-
یك زمانی باید به حرف هایش گوش می دادم باید پیگیر می شدم كه در آلمان چه كار می كند و چرا بر نمی گردد اما غرور و لجبازی ام اجازه نداد و من كله شق تر از او به خودم می گفتم(( حالا كه او سراغی از من نمی گیرد من برای چه منت او را بكشم)) و این حرف ها و توجیهات بچه گانه باعث شد كه یك عمر در حسرت و پشیمانی بسوزم اه مریم نمی دانی چه كشیدم حالا هم نمی خواهم دوباره با ندانم كاری هایم فرصت صحبت كردن و روشن شدن هر مسئله ای را از او بگیرم هر چند من در زندگی اش نقش ندارم

مریم دستش را به روی شانه هستی نهاد و گفت:
-
بلند شد هستی جان با ایك دیدار می توانی از مسئله اگاه شوی. نهار درست حسابی كه نخوریم حداقل بلند شو یك چایی مهمانم كن
هستی سرش را روی گردن كج كرد و گفت
-
تا حالا میزبانی به این بدی دیده بودی؟ عجب مهمان داری كردم ا مروز ببخش مریم جان بلند شو بریم كه حسابی بهت برسم و ازت پذیرایی كنم
بعد از خوردن نهار هستی چای و میوه را به روی میز در مقابل مریم نهاد و گفت:
-
اگر موافق باشی خیلی دلم می خواهد برایت از فرهاد بگویم از یاسمن از عمه و مادرم از شهلا و هومن و دیگران. از زندگی ام نمی دانی چه قدر دلم می خواهد گذشته را مرور كنم شیطنت هایی كه با یاسمن می كردیم از باغ لواسان بگویم و به گذشته سفر كنم به جوانی ام.
مریم برق چشمان هستی را در لحظه ای كه از فرهاد یاد می كرد به خوبی مشاهده كرد و گفت
-
من آماده ام هستی جان این دو گوش من مال تو بگو

(ادامه دارد....

جمعه 5/4/1388 - 13:36
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته