• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 771
تعداد نظرات : 84
زمان آخرین مطلب : 5035روز قبل
محبت و عاطفه

عشق یعنی پر زدن تا آسمان

عشق یعنی تر زدن بر این و آن ***

عشق یعنی دوستی با تو نه من

عشق یعنی رقص یک خر در چمن ***

عشق یعنی قاشقی توی غذا

عشق یعنی ماده گاوی در فضا ***

عشق یعنی خوردن دون انار

عشق یعنی چک زدن بر گوش یار ***

عشق یعنی بست در پیوست ها

عشق یعنی دست روی دست ها ***

عشق یعنی جیغ در وقت بهار

عشق یعنی تخم مرغ نیمرو بیار ***

عشق یعنی یک چماغ بی صدا

عشق یعنی خواستن با یک ندا ***

عشق یعنی لوله ای در فکر نشت

عشق یعنی روز ابری توی دشت ***

عشق یعنی دیدن دنیای یار

عشق یعنی فک زدن در پیش بار ***

عشق یعنی فنچ در فکر عقاب

عشق یعنی گنج در طرح سراب ***

عشق یعنی بلبلی آنژین شده

عشق یعنی cd گلچین شده ***

عشق یعنی عاشقی را یافتن

عشق یعنی حرف زیبا بافتن ***

عشق یعنی بید در دستان باد

عشق یعنی ماست در دست قباد ***

عشق یعنی باده ی بی دغدغه

عشق یعنی ساده ی بی لغلغه ***

عشق یعنی عاشقی در عاشقی

عشق یعنی فاسقی در عاشقی ***

عشق یعنی بوسه ای در این زمان

عشق یعنی بوسه ای در فکر نان ***

عشق یعنی مرد مردان در نماز

عشق یعنی مرد بد وقت نیاز ***

عشق یعنی بودن و دیدن نه خواب

عشق یعنی عشق بازی در سراب ***

عشق یعنی دیدن سیمای یار

عشق یعنی هر گلی حین فرار

جمعه 24/7/1388 - 1:48
فلسفه و عرفان

ای امام سوم ما شیعیان

مرد مردان خدا در دو جهان

ای حسینم ای تو ارباب شهید

ای که بی دینی ز دست تو رهید

ای تو فرزند امیر المؤمنین

حجت خالق به خلقش در زمین

ما درون باتلاق حسرتیم

از تو ما خواهان رحم و نصرتیم

یا حسین و یا حسین ، یا حسین مولا حسین

یا حسین جانم به حق اکبرت

یا حسین جانم به حق اصغرت

دیده ی ما کن به حقت آشنا

عشق خود راوج بکن در بین ما

ما بدون تو چه ارزش داشتیم ؟

جز وجودت گل کجا می کاشتیم ؟

زندگیمان به فدای تو حسین

یا حسین و یا حسین مولا حسین

یا حسین و یا حسین ، یا حسین مولا حسین

یا حسین جان

کربلا با یاد تو غوغا شده

بعد تو چادر ز زینب وا شده

لعنت حق بر یزید و لشگرش

بر رقیه درد پا پیدا شده

جمعه 24/7/1388 - 1:47
شعر و قطعات ادبی

خر و ببر و سگ و اسب و پرنده

نهنگ و فیل و سوسمار خزنده

چه عیب و مشکلی دارند در خود

که سلطان می شود شیر درنده

به جز یال پر و یک روی در هم

چه دارد شیر بر برگ برنده

همین قانون و ایراد جهان است

که ارزش نیست یک مغز تپنده

فقط ظاهر بود علب به خوبی

چرا که عقل در چشم است بنده

جمعه 24/7/1388 - 1:46
شعر و قطعات ادبی

عنوان :پرنده مردنی است

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخاهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست

جمعه 24/7/1388 - 1:46
شعر و قطعات ادبی

نویسنده : فروغ فرخزاد

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی .

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد میآمد

در کوچه باد میآمد

و من به جفت گیری گلها میاندیشم

به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس می گذرد

مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش

بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

-سلام - سلام

و من به جفت گیری گل ها میاندیشم

در آستانه فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان

صبور ،

سنگین ،

سرگردان .

فرمان ایست داد .

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت

زنده نبوده است.

در کوچه باد میاید

کلاغهای منفرد انزوا

در باغهای پیر کسالت میچرخند

و نردبام

چه ارتفاع حقیری دارد .

آنها ساده لوحی یک قلب را

با خود به قصر قصه ها بردند

و اکنون دیگر

دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست

و گیسوان کودکیش را

در آبهای جاری خواهد رخت

و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پالگد خواهد کرد؟

ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند .

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها

نمایان شدند

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

انگار

آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت

چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود .

در کوچه ها باد میامد

این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد

باد میآمد

ستاره های عزیز

ستاره های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه

آورد ؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه

خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد .

من سردم است

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

ای یار ای یگانه ترین یار " آن شراب مگر چند ساله بود ؟ "

نگاه کن که در اینجا

زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟

من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

ز چند قطره خون

چیزی بجا نخواهد ماند .

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکل های هندسی محدود

مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانمو زخم های من همه از عشق است

به پهنه های حسی وسعت چناه خواهم برد

از عشق ، عشق ، عشق .

من این جزیره ی سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده ام

و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود

که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .

سلام ای شب معصوم !

سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی

ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را میبویند

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا میبوسند

در ذهن خود طناب دار ترا میبافند

سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم ؟

مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد

چرا نگاه نکردم ؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،

، و من در آینه میدیدش

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه های اقاقی شدم

.انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید

چرا نگاه نکردم ؟

تمام لحظه های سعادت میدانستند

که دستهای تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم

تا آن زمان که پنجره ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به ان زن کوچک بر خوردم

که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟

و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟

آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟

به مادرم گفتم : " دیگر تمام شد "

گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم "

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخوانند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن میدرند

و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :

،صبور

،سنگین

.سرگردان

در ساعت چهار

در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش ان هجای خونین را

تکرارمی کند

سلام

سلام

آیا تو

هرگز آن چهار لاله ی آبی را

بوییده ای ؟

زمان گذشت

زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد

شب پشت شیشیه های پنجره سر میخورد

و با زبان سردش

ته مانده های روز رفته را به درون میکشد

من از کجا میآیم ؟

من از کجا میآیم ؟

که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟

هنوز خاک مزارش تازه ست

مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم......

چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی

چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را میبستی

و چلچراغها را

از ساق های سیمی میچیدی

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی

تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب

مینشست

و آن ستاره ها مقوایی

. به گرد لایتناهی میچرخیدند

چرا کلام را به صدا گفتند؟

چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند !

چرا نوازش را

به حجب گیسوان باکرگی بردند؟

نگاه کن که در اینجا

چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرامید

به تیرهای توهم

مصلوب گشته است

و به جای پنج شاخه ی انگشتهای تو

که مثل پنج حرف حقیقت بودند

چگونه روی گونه او مانده ست

سکوت چیست ، چیست ، ای یگانه ترین یار ؟

سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته

من از گفتن میمانم ، اما زبان گنجشکان

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست .

زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار .

زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم

زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد .

این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت

بسوی لحظه توحید میرود

و ساعت همیشگیش را

با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند .

این کیست این کسی که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمیداند

آغز بوی ناشتایی میداند

این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد

و در میان جامه های عروسی پوسیده ست .

پس آفتاب سرانجام

در یک زمان واحد

بر هر دو قطب ناامید نتابید .

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی ....و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند

 

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
.... شهرت خرید میوه های فاسد بیهودگی و

،آه

چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند

واین صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید ،باید ، باید

مردی به زیر چرخ های زمان له شود

مردی که از کنار درختان خیس میگذرد....

من از کجا میآیم؟

به مادرم گفتم :"دیگر تمام شد."

گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."

سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم میکنیم

چرا که ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی .

نگاه کن که چه برفی میبارد....

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

و سال دیگر ، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود

و در تنش فوران میکنند

فواره های سبز ساقه های سبک بار

شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد....

جمعه 24/7/1388 - 1:46
دانستنی های علمی

سنگ ها دل تنگند

دنگ دنگ

می خورد شیشه به سنگ

چه کسی دست درازی به تن شیشه ی مجنون کرده است ؟

سنگ ها

سنگ هائی که فقط رسم ریاضت دانند

سنگ ها !

به چه می اندیشید ؟

امروز ، کف آبی که فقط شعله ی خورشید درونش پیداست

فردا ، دست یک کودک کمرو لب رود

که به جز یک تلپ ساده نمی خواهد هیچ

روز دیگر اما ، شیشه ی خانه ی یک بچه یتیم

که برای خنکای دل خود دست به دامان خدایش شده است

سنگ ها ، به چه می اندیشند ؟

به سقوطی که ز قلب نگرانی پرتاب

و فقط جمجمه ی بسته ی سرباز یهودی شکند ؟

سنگ ها ، سفت و سخت

نرم تر از دل انسان لجوج

سنگها سنگ ها سنگ ها

دنگ دنگ و دنگ دنگ

می خورد شیشه به سنگ

سنگ ها زیر هجوم شیشه ها تاب ندارند ولی

به امید روشنائی سنگند

سنگ ها دل تنگند

سنگ ها

سنگ هائی که فقط رسم ریاضت دانند

جمعه 24/7/1388 - 1:45
دانستنی های علمی

یادمون هست ؟

....................

ابر بارنده به دریا می گفت:

من نبارم توکجا دریایی؟!

در دلش خنده کنان دریا گفت:

ابر بارنده تو خود از مایی

جمعه 24/7/1388 - 1:44
خانواده

تا چه زمانی باید ؟؟؟

سلام > دلم گرفته > نه بهتره بگم عصابم خورده

همیشه تو زندگی سعی می کنم امید داشته باشم چون عقیده دارم داشتن فردای خوب در گروی داشتن امید ولی آخه گاهی آدم به هر دری می زنه جز نا امیدی نمی بینه > اصلا انگار تقدیر الهی می خواد آدم نا امید باشه

مثلا یه کوچولوش :

تو جهان متمدن و کشور ما :

از یه طرف جامعه رو می بینی > نوزاد ها با تغذیه نا مناسب و غیر علمی و تو جار و جنجال بزرگ می شن > بچه ها مجبورن خیلی غیر منطقی و بدون علم روانشناسی تربیت کودک و با افکار اوایل قرن 19 میلادی پدر و مادر کنار بیان > نوجوان ها فقط از روی احساس کار می کنن و حتی یه بار به خودشون زحمت فکر کردن نمیدن > جوون ها هدف ندارن و کاملا با روزمرگی زندگیشون رو می گذرونن > زن و شوهر ها اگه مثلا رومانتیک باشن عقلانیت رو زیر پا می ذارن و با شکست مواجه می شن و اگه خیلی با عقل باشن از بی احساسی می ترکن و میانسال ها و پیرها که دیگه گفتنش هم سخته چه برسه به دیدنش ( دلم از دیدن پر شده و داره می ترکه ولی مگه می شه ندید ؟ )

از یه طرف دیگه یه جامعه ای که بیشتر از چند صد سال از کشف خاکش نمی گذره میاد با بودجه ی کلونی که اختصاص می ده یه فیلم می سازه و بیشتر از ده هزار سال سابقه ی جهان ساز کشوری که مهد سیاسی و جغرافیائی و جنگی و اجتماعی و دینی و ... دنیاست رو می بره زیر سوال ( تو فیلم 300 { 300 تا یونانی جوانمرد و اسوه پا می شن میان به جنگ یه میلیون ایرانی وحشی } ) یه میلیون ایرانی وحشی ؟؟؟

خدایا ای کاش من در دوران کوروش کبیر زندگی می کردم تا ببینم که تصفیه خونه ی شهر شوش رو زمانی که جهانیان در لجن زندگی می کردن چه زیبا ساخت ( به خدا گریه داره ) کاش زمان داریوش بودم تا امروز با شنیدن اسم ایران به جای اشک خون می ریختم و از طرف دیگه می بینم با این همه موارد جان خراش یه عده دارن تمام سعیشون رو می کنن تا مقبره ی کوروش کبیر رو نوشت به آب ببندن و این که ببینن کجا می تونن از کنار یه اثر تاریخی ریل قطار بگذرونن

وای که خیلی سخته

از یه طرف دیگه میای تو چت درد و دل کنی یارو میگه تو پسری من هم پسرم پس بای > منم می گم آخه پسر جون مثلا که من دختر باشم چه فرقی داره ( جهان رو آب ببره ایروون الان رو خواب میبره )

اگه بخوام بیشتر از این درد و دل کنم و از اصالت خانوادگی و پست و مقام و ثروت حروم و حلال و دین به تمسخر گرفته شده و مردم بی حس و روشنفکران بی صدا بگم هم خودم از کف و ضعف حالم بد می شه و هم شما خسته

ببخشید سرتون رو درد آوردم ولی این روزها تو اول جوونیم همه ی اطرافیانم به من می گن چرا پکری چرا تو خودتی نا سلامتی تو جوونی باید بترکونی ولی از دلم خبر ندارن !!! کی رو دارم به جز شما ؟؟؟

اگه یه موقع تو درد و دلام که بدون ثبت شدن اشکام خوندینش به کسی توهین شد نا خواسته بود و از شما عذر می خوام ؛ ( این متن رو در شرایط نرمالی ننوشتم و دارای مشکلات زیادیست که شما به بزرگیتون می بخشید )

اینا واسه شما بزرگا درد و دل بود و واسه من تلنگری که برا بار چندم به خودم زدم .

لطف کنید و با نظرتون بگین که خیلی هم تو کشورم تنها نیستم

جمعه 24/7/1388 - 1:43
فلسفه و عرفان

قیامت

اسرافیل صور را بر می دارد دفعه ی اوّل که به صور می دمد همه می میرند و در دفعه ی دوم همه زنده می شوند .

آنروز که روز حشر باشد دیوان حساب روز منشور

ما زنده به ذکر دوست باشیم دیگر حیوان به نفخه ی صور

بعدد هر روحی ثقبه ای در صور است .

از طرف بالا که صدا بیرون می آید اهل آسمان ها زنده می شوند و از طرف اسفل صور که صدا بیرون می آید اهل زمین زنده می شوند .

روح ها به بدن عود می کند . همه به یکدفعه از قبر ها بیرون می آیند .

زلزله عظیمی می شود ، مردم هر کدام طرفی می گریزند ، می افتند و بر می خیزند .

بهشت و جهنّم را می آورند به محشر . ستاره ها از زمین به آسمان می ریزند .

خورشید بالای سر مردم می ایستد مثل کوره ی حدّاد زمین تفته و داغ می شود و دریاها بر دور زمین همه مشتعل می شوند .

آتش جهنّم هر لحظه شعله می کشد .معصیّت کاران را صدا به گریه و ناله بلند می شود .

ملئکه می گویند : اگر در دار دنیا از خوف گریسته بودند ، امروز از خوف این آتش گریه نمی کردند .

نامه های اعمال میان آسمان و زمین مثل مرغ بر یسار و یمین در پرواز است .

نامه ی اهل بهشت را به دست راستش می دهند ، امّا کسانی که از اهل جهنّم هستند دست چپش را می گیرند به سینه اش می زنند که از پشتش بیرون می آید و نامه ی عملش را به همان صورت از پشت رو به دستش می دهند و به او می گویند : ببین جزای این عمل که کرده ای چه چیز است و جای کسی که این عمل کرده باشد کجاست ؟

بعد از آن ظلمت و تاریکی مردم را فرو می گیرد .

پس به موقف حساب میرسند ، اوّل مرتبه که گفتگو می شود و اوّل خونی که از او سوال می کنند خون محسن به خون غلطان سیّده زنان است ؛ قاتل او را حاضر می کنند و از او می پرسند که این طفل معصوم چه گناه داشت که لگد به پهلوی مادرش زدی و او را کشتی ؟

پسر خطّاب عاجز جواب گردد .

بعد از آن حکم می شود ، هر کس که به نا حق کشته شده بی آید و از قاتل خود تظلّم کند ؛ حتّی اگر گنجشکی را بی جهت کسی بکشد صیحه زنان نزد عرش می آید ، عرض می کند ، خدایا بپرس چرا مرا کشته است ؟

بلی عزیز من روز عدالت است ؛ حیوان را عبث نمی توان کشت .

جمیع آن کسانیکه به ظلم کشته شده اند می آیند ، به یک دست دامن قاتل را چسبیده و به دست دیگر خون خود را به صورت قاتل خود می مالند ؛ فریاد می کنند که خدایا بپرس این ظالم ما را به چه گناه کشته ؟

هابیل پسر آدم می آید خون خود را به صورت برادرش می مالد ؛

در این میان مردم می بینند که شهدای کربلا وارد شدند ؛ قاسم بن حسن می آید و دامن عمر سعد ازدی را گرفته ، خون خود را به صورت او مالیده و علی اکبر دامن منقان را گرفته و سرش به ذست دیگر ؛ عبد الله دامن ابحر بن کعب را گرفته و علمدار حسین ، عبّاس می آید ، دو ملک نزد او یکی دامن حکم بن طفیل و یکی دامن یزید بن ورقا قاتلان او را گرفته دیگر سر بریده او را به دست گرفته . امّا جناب ابی عبدالله می آید ، دامن شمر در دست ، خونش را به صورت او مالیده ...

...فاطمه ی زهرا فریاد می کشد : « یا عَدل یا حَکیم اَحکَم بَینی وَ بَین ظَلَمنی و قاتِل وَلَدی » ، خطاب می رسد : امروز هرچه بخواهی حاجت رواست ، ای حسین سر به بدن قبول کن که امروز شفاعت تراست ، از حلقوم بریده عرض می کند که یا رب سر به بدن قبول نمی کنم تا گریه کنندگان و زوّارم به بهش نروند .

جمعه 24/7/1388 - 1:43
فلسفه و عرفان

بسم الله الرحمن الرحیم

آدم معصیت کار و شهادت اعضای بدن

آنروز ( روز قیامت ) هرکس امّی و غامی باشد قاری و خوانا می شود .

مثل آنکه بعد از مردن لغت عرب را می فهمد .

این است که میّت را به عربی تلقین می گویند وگرنه آن تلقین عمل لغوی خواهد بود .

پس از آنکه در نامه ی عمل نظر می کند همه چیز را نوشته می بیند و از همه یادش می آید که فلان روز درفلان محل چه کرده و چه گفته . منکر می شود می گوید این نامه ی عمل من نیست ، دو ملک رقیب و عتید شهادت می دهند و معصیت کار شهادت دو ملک را قبول نمی کند ، آنوقت خداوند عالم ، روزها و شبها و قطعه های زمین را می فرماید که هرچه از احوال این بنده من اطّلاع دارید شهادت بدهید ، زمان و مکان شهادت می دهند که این اعمال از او سر زده " زمین حالا ساکت است ، آنروز به زبان می آید و شهادت می دهد "

کر نباشد ارض را چشم رشد بر ندیده چون گواهی می دهد

باز آن بنده منکر می شود که دیوار حاشا بلند است و این مرتبه می فرماید که پیغمبر و ائمّه می آیند شهادت می دهند ( چون هفته ای دو مرتبه صورت اعمال را به نظر نبی و امام می رسانند ) و امام هر عصری درباره ی رعیّت خود شهادت می دهد و این دفعه منکر می شوند و قسم می خورند که از ما این عمل ها سر نزده آنوقت خداوند می فرماید که دیگر حرف نزنید ، مهر بر دهان معصیت کاران می زنند و به اعضا و جوارح ایشان می فرماید که هر عمل کرده اید بگوئید اعضا و جوارح به حرف می آیند : دست گوید من چنین دزدیده ام لب بگوید من چنین بوسیده ام

چشم گوید کرده ام غمزه حرام گوش گوید چیده ام سؤالکلام

پا بگوید مر برفتیم و منی فرج گوید من بکردستم زنا

بلسان حال معصیّت کار تغییر می کند ، به جوارح خود که شما چرا شهادت می دهید بر ضرر ما از شما این توقع نبود ، در جواب می گویند ما را به حرف آورده ای وای از افتضاح و رسوائی آنروز خداوند خودش اطلاع دارد که بنده اش چه کرده به علم خودش می تواند عمل بکند با وجود این اقامه به این همه شهود می کند که همه کس بفهمند این بنده را تهمت نزده اند و ظلم بر او نکرده اند بالأخره حکم می شود بزبانه ی جهنم امر می شود که ملئکه ی غلاظ و شداد که این بنده را بگیرید و دستش را به گردنش غل کنید و او را در قعر جهنّم زنجیر کنید ، نه قبیله به کار می خورد نه عشیره نه دولت نه سلطنت ، می کشند او را میبرند نزدیک جهنّم که صدای آتش را می شنود آنوقت شفیق جمعی برای او به هم میرسد ، یک مژه ی چشم او به سخن می آید عرض می کند پروردگارا هر کس هرچه اطلاع داشت شهادت داد من هم شهادتی دارم اذن می دهی بگویم ؟ خطاب می رسد بگو ،

آن مژه ی چشم عرض می کند من شهادت دارم که این بنده ی تو از خوف و ترس تو بر خود ازید و گریست آنقدر که من یک مژه تر شدم .

آنوقت دریای رحمت الهی موج بر می دارد ، می فرماید من دو خوف در یک دل جمع نمی کنم هرگاه این بنده در دار دنیا از من ترسیده و اینقدر گریسته من او را بخشیدم دیگر امروز او را به آتش نمی رسانم و نمی سوزانم .

ربّ العالمین چون پی بهانه می گردد ، به شهادت یک مژه ی چشم

همه ی گناهان را می بخشد

کدام قاضی در پی بهانه برای تبرعه ی مجرم است ؟ لا اله الا الله

جمعه 24/7/1388 - 1:42
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته