• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 771
تعداد نظرات : 354
زمان آخرین مطلب : 4868روز قبل
رمضان
رسول الرحمة محمد ابن عبد الله(صل الله علیه و اله):ان ابواب السماء تفتح فی اول لیلة من شهر رمضان ولا تغلق الى اخر لیلة منه _ درهای اسمان (استجابت دعا و قبولی عبادات) در شب اول ماه رمضان گشوده میشود و تا اخرین شب این ماه بسته نمی شود. بحار ج69 ص 334 _ التماس دعــــــــــــا_ اللهم صل علی محمد و ال محمد




چرا نام ماه مبارک رمضان رمضان گذاشته شد؟؟ نبی الله محمد(صل الله علیه واله): انما سمی رمضان لانه یرمض الذنوب _ رمضان را رمضان نامیده شده است چرا که گناهان را می سوزاند. کنزل العمال ح23488


رسول الله اباالزهراء(صل الله علیه و اله):قال الله تعالی : انی لاعطی الکافر منیته حتی لا یدعونی فاسمع صوته بغضا له _ خدای تعالی می فرماید : همانا کافر را به ارزویش می رسانم زیرا از او نفرت دارم و نمی خواهم مرا بخواند و صدایش را بشنوم . بحار ج90 ص 371 _ این جواب سوالیست که چرا کافران خوش هستند و دارای نعمت و راحتی و................هستند؟




الامام علی ابن الحسین السجاد(علیه السلام):دعای مومن از سه حال خارج نیست :یا برایش ذخیره میگردد یا در دنیا بر اورده میشود یا بلایی را که می خواهد به او برسد دفع می کند_.بحار ج75 ص 138
جمعه 20/6/1388 - 19:7
دانستنی های علمی
1-هنگام ازدواج بیشتر با گوش هایت مشورت كن تا با چشم هایت.( ضرب المثل آلمانی)



2 - مردی كه به خاطر " پول " زن می گیرد، به نوكری می رود. ( ضرب المثل فرانسوی )


?- لیاقت داماد ، به قدرت بازوی اوست . ( ضرب المثل چینی )


?- زنی سعادتمند است كه مطیع " شوهر" باشد. ( ضرب المثل یونانی )


5- زن عاقل با داماد " بی پول " خوب می سازد. ( ضرب المثل انگلیسی )


6- زن مطیع فرمانروای قلب شوهر است. ( ضرب المثل انگلیسی )


7- زن و شوهر اگر یكدیگر را بخواهند در كلبه ی خرابه هم زندگی می كنند. ( ضرب المثل آلمانی )


8 - داماد زشت و با شخصیت به از داماد خوش صورت و بی لیاقت . ( ضرب المثل لهستانی )


9- دختر عاقل ، جوان فقیر را به پیرمرد ثروتمند ترجیح می دهد. ( ضرب المثل ایتالیایی)


10 -داماد كه نشدی از یك شب شادمانی و عمری بداخلاقی محروم گشته ای .( ضرب المثل فرانسوی )


11- دو نوع زن وجود دارد؛ با یكی ثروتمند می شوی و با دیگری فقیر. ( ضرب المثل ایتالیایی )


12- در موقع خرید پارچه حاشیه آن را خوب نگاه كن و در موقع ازدواج درباره مادر عروس تحقیق كن . ( ضرب المثل آذربایجانی )


13- برا ی یافتن زن می ارزد كه یك كفش بیشتر پاره كنی . ( ضرب المثل چینی )


14- تاك را از خاك خوب و دختر را از مادر خوب و اصیل انتخاب كن . ( ضرب المثل چینی )


15- اگر خواستی اختیار شوهرت را در دست بگیری اختیار شكمش را در دست بگیر. ( ضرب المثل اسپانیایی)


16- اگر زنی خواست كه تو به خاطر پول همسرش شوی با او ازدواج كن اما پولت را از او دور نگه دار . ( ضرب المثل تركی )


17- ازدواج مقدس ترین قراردادها محسوب می شود. (ماری آمپر)


18- ازدواج مثل یك هندوانه است كه گاهی خوب می شود و گاهی هم بسیار بد. ( ضرب المثل اسپانیایی )


19- ازدواج ، زودش اشتباهی بزرگ و دیرش اشتباه بزرگتری است . ( ضرب المثل فرانسوی )



20- ازدواج كردن وازدواج نكردن هر دو موجب پشیمانی است . ( سقراط )
جمعه 20/6/1388 - 19:5
مصاحبه و گفتگو

مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهره‌ی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی‌دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می‌گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمی‌افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می‌باید شناسنامه‌ی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظف‌اند شناسنامه‌ی قبلی‌شان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما این که چراتصور می‌شود سیزده سال از گم شدن شناسنامه‌ی او می‌گذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا - شاید هم – سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی‌اش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاریخ دیگر باشناسنامه‌اش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا درکجا گم‌اش کرده است. حالا یک واقعه‌ی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شاید شناسنامه درجیب بارانی مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسید ممکن است آن را در مجری گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطی کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و یکراست رفت به اداره‌ی سجل احوال. در اداره‌ی سجل احوال جواب صریح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسید، به یاد آورد که – انگار – به او گفته شده برود یک استشهاد محلی درست کند و بیاورد اداره. بله، همین طور بود. به او این جور گفته شده بود. اما... این استشهاد را چه جور باید نوشت؟ نشست روی صندلی و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روی میز. خوب ... باید نوشته شود ما امضاء کنندگان ذیل گواهی می‌کنیم که شناسنامه‌ی آقای ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنویس کرد و از خانه بیرون آمد و یکراست رفت به دکان بقالی که هفته‌ای یک بار از آنجا خرید می‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمی‌آمد، گفت او را نمی‌شناسد. نه این که نشناسدش، بلکه اسم او را نمی‌داند، چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جای اسم راخالی گذاشته‌اید!»



بله، درست است.



باید اول می‌رفته به لباسشویی، چون هرسال شب عید کت و شلوار و پیراهنش را یک بارمی‌داده لباسشویی و قبض می‌گرفته. اما لباسشویی، با وجودی که حافظه‌ی خوبی داشت و مشتری‌هایش را - اگر نه به نام اما به چهره – می‌شناخت، نتوانست او را به جا بیاورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خیلی کم زیارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟»



خواهش می شود؛ واقعا" که.



«دست کم قبض، یکی از قبض‌های ما را که لابد خدمتتان است بیاورید، مشکل حل خواهد شد.»



بله، قبض.



آنجا، روی ورقه‌ی قبض اسم و تاریخ سپردن لباس و حتا اینکه چند تکه لباس تحویل شد را با قید رنگ آن، می‌نویسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا باید مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی می رود و لباس را تحویل می گیرد؟ نه، این عملی نیست. دیگر به کجا و چه کسی می‌توان رجوع کرد؟ نانوایی؛ دکان نانوایی در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا می‌خرید. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار دیوار دراز کشیده بود و گفت پخت نمی‌کنیم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار دیوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه‌ای که از یک دفترچه‌ی چهل برگ کنده بود.



پشت شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق که ایستاد، خِیلکی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بود که به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامه‌ی او پیدا کند. این که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...



«چرا... چرا ممکن نیست؟»



با پیرمردی که سیگار ارزان می‌کشید و نی مشتک نسبتا" بلندی گوشه‌ی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره و بایگانی را جستجو کنند؛ و رفتند. شاید ساعتی بعد از چای پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زیرزمین بایگانی و بنا کردند به جستجو. مردی که شناسنامه‌اش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار با یک قوطی کبریت در راه خریده بود و باخود آورده بود. پس مشکلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل می‌شدند؛ و با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره بینی‌اش به خطوط پرونده‌ها دقیق می شد، این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید ازبایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدریج داشت آشنای کار می‌شد.



حرف الف تمام شده بودکه پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید و رفت طرف قفسه‌ی مقابل که با حرف ب شروع می‌شد، و پرسید «فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چیزی عرض نکرده بودم.» بایگان پرسید «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فامیلتان را فرمودید؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خیر، خیر... من چیزی عرض نکردم.» بایگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشید؟» مردگفت «خیر... خیر.»



بایگان عینک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دیر نشده. چون حروف زیادی باقی است. حالا بفرمایید؟» مردگفت «خیلی عجیب است؛ عجیب نیست؟! من وقــت شمارا بیهوده گرفتم. معذرت می‌خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من... من هرچه فکر می‌کنم اسم خود را به یاد نمی‌آورم؛ مدت مدیدی است که آن را نشنیده‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامه‌ای دست و پاکرد؟»



بایگان عینکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتما"...» و مرد گفت «هیچ... هیچ... همین جور بیخودی... اصلا" می‌شود صرف نظر کرد. راستی چه اهمیتی دارد؟» بایگان گفت «هرجور میلتان است. اما من فراموشی و نسیان را می‌فهمم. گاهی دچارش شده‌ام. با وجود این، اگر اصرار دارید که شناسنامه‌ای داشته باشید راه‌هایی هست.» بی درنگ، مرد پرسید چه راه‌هایی؟ و بایگان گفت «قدری خرج بر می‌دارد. اگر مشکلی نباشد راه حلی هست. یعنی کسی را می‌شناسم که دستش در این کار باز است. می توانم شما را ببرم پیش او. باز هم نظر شما شرط است. اما باید زودتر تصمیم بگیرید. چون تا هوا تاریک نشده باید برسیم .»



اداره هم داشت تعطیل می‌شد که آن دو از پیاده رو پیچیدند توی کوچه‌ای که به خیابان اصلی می‌رسید و آنجا می‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بایگان پیچ واپیچ‌هایش را می‌شناخت. آنجا یک دکان دراز بودکه اندکی خم درگرده داشت، چیزی مثل غلاف یک خنجر قدیمی. پیرمردی که توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را می‌شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری برود ته دکان. بایگان وارد دکان شد و از میان هزار هزار قلم جنس کهنه و قدیمی گذشت و مرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پرده‌ی چرکین آویزان بود. پرده را پس زد و در یک صندوق قدیمی را باز کرد و انبوه شناسنامه‌ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگی دارد، بستگی دارد که شما چه جور شناسنامه‌ای بخواهید. این روزها خیلی اتفاق می‌افتد که آدم‌هایی اسم یا شناسنامه، یا هردو را گم می‌کنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم، فقط نرخ‌هایش فرق می‌کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را می‌کنیم. بعضی‌ها چشم‌شان رامی‌بندند و شانسی انتخاب می‌کنند، مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقه‌ای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ و شغل‌تان چی باشد؟ چه جور چهره‌ای، سیمایی می‌خواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن است. خودتان انتخاب می‌کنید یا من برای‌تان یک فال بردارم؟ این جور شانسی ممکن است شناسنامه‌ی یک امیر، یک تاجر آهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل... یا یک... یک دارنده‌ی مستغلات... یا یک بدست آورنده‌ی موافقت اصولی به نام شما دربیاید. اصلا" نگران نباشید. این یک امر عادی است. مثلا" این دسته ازشناسنامه‌ها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ویژه است که... گمان نمی‌کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و این یکی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلا" صاحب امتیاز یک هفته نامه یا به فرض مسؤول پخش یک برنامه‌ی تلویزیونی. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌تان دوست دارید چه باشد؟ حسن، حسین، بوذرجمهر و ... یا از سنخ اسامی شاهنامه‌ای؟ تا شما چه جورش را بپسندید؛ چه جور اسمی را می‌پسندید؟»



مردی که شناسنامه‌اش راگم کرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود این، اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامه‌ای برایم پیداکن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟» بایگان گفت «هیچ چیز غیرممکن نیست. نرخش هم ارزان‌تر است.»



ممنون؛ ممنون!



بیرون که آمدند پیرمرد دکان‌دار سرفه‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک می گشت تا کرکره رابکشد پایین، و لابه لای سرفه‌هایش به یکی دو مشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند می‌گفت فردا بیایند چون «ته دکان برق نیست» و ... مردی که در کوچه می‌رفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی در حدود سیزده سال می‌گذرد که نخندیده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با یک حس ناگهانی متوجه شد که دندان‌هایش یک به یک شروع کردند به ورآمدن، فرو ریختن و افتادن جلو پاها و روی پوزه‌ی کفش‌هایش، همچنین حس کرد به تدریج تکه‌ای از استخوان گونه، یکی از پلک ها، ناخن‌ها و... دارند فرو می‌ریزند؛ و به نظرش آمد، شاید زمانش فرا رسیده باشد که وقتی، اگر رسید به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر – برای آخرین بار – در آینه به خودش نگاه کند .

نویسنده : محمود دولت آبادی   

جمعه 20/6/1388 - 19:3
مصاحبه و گفتگو

مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر كار. او توی كارگاه خیاطی كار می‌كرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌كرد. اسم دختر همسایه مریم بود.

لیلا و مادرش در یكی از اتاقهای خانه مریم زندگی می‌كردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یك سال از او بزرگتر بود.

یك روز، عموی مریم برایش عروسكی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی كردند. عروسك همه‌اش پیش لیلا بود. لیلا دلش می‌خواست عروسك مال خودش باشد. اما، مریم می‌گفت:

ـ هر چه دلت می‌خواهد با آن بازی كن. ولی، عروسك مال من است.

لیلا ناراحت شد. غروب كه مادرش آمد، دوید جلویش و گفت:

ـ مادر، مادر، من عروسك می‌خوهم. عروسكی مثل عروسك مریم. برایم می‌خری؟

مادر گفت:

ـ نه، نمی‌خرم.

لیلا گفت :

ـ چرا نمی‌خری؟

ـ برای اینكه تو دختر خوبی نیستی.

ـ من دختر خوبی هستم، مادر.

ـ اگر دختر خوبی هستی، چرا چشمت به هر چیزی می‌افتد، می‌گویی: من آن را می‌خواهم؟

ـ خودت گفتی، اگر دختر خوب و حرف‌شنویی باشی یك چیز خوب برایت می‌خرم. خوب، حالا برایم عروسك بخر، عروسكی مثل این.

من كه نگفتم برایت عروسك می‌خرم.

ـ پس می‌خواهی برایم چه بخری؟

ـ برایت چیزی می‌خرم كه هم خیلی به دردت می‌‌خورد و هم خیلی ازش خوشت می‌آید.

ـ مثلاً چی؟

چكمه.

چكمه؟

بله «چكمه». یك جفت چكمه خوب و خوشگل كه زمستان، توی هوای سرد،‌ توی برف و باران می‌پوشی. پایت گرم گرم می‌شود. می‌توانی با آن بدوی و بازی كنی. به مدرسه‌ات بروی. عروسك فقط اسباب بازی است و هیچكدام از این كارها را نمی‌كند.

لیلا قبول كرد كه مادرش، به جای عروسك، برایش چكمه بخرد. اما، نمی‌توانست صبر كند. گوشه چادر مادر را گرفت كه:

ـ باید همین حالا برویم و برایم چكمه بخری.

مادر گفت:

ـ من حالا خسته‌ام، یك روزتعطیل كه سر كار نرفتم، با هم می‌رویم و چكمه می‌خریم. لیلا به گریه افتاد. هق هق كرد و نق زد. مادر اوقاتش تلخ شد و گفت:

ـ اگر بخواهی حرف گوش نكنی ومرا اذیت كنی، هیچوقت برایت چكمه نمی‌خرم. وقتی می‌گویم تو دختر خوب و حرف‌شنویی نیستی، قبول كن.

لیلا و مادرش خیلی با هم حرف زدند، و لیلا راضی شد كه روز بعد با هم بروند و چكمه بخرند.

روز بعد، مادر زود به خانه آمد. لیلا توی درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود. مادر را كه دید،‌ خوشحال شد. دوید جلویش و پاهای او را بغل گرفت:

ـ برویم مادر، برویم چكمه بخریم.

مادر دست لیلا را گرفت، رفتند توی خیابان. از این خیابان به آن خیابان رفتند، تا رسیدند به خیابانی كه چند دكان كفشدوزی،‌هم، داشت.

لیلا و مادرش دَم دكانها می‌ایستادند،‌ و كفشهای پشت شیشه‌ها را نگاه می‌كردند. هنوز پاییز بود و كفشهای تابستانی را می‌شد از پشت شیشه‌ها دید. چكمه و كفش زمستانی هم بود.

لیلا دلش می‌خواست، اولین چكمه‌هایی را كه دید، بخرند. از همه چكمه‌ها خوشش می‌آمد و می‌ترسید جای دیگر چكمه نباشد، اما، مادر گفت:

ـ توی دكانها چكمه فراوان است و باید بگردند تا چكمه خوب و خوشگلی پیدا كنند. عجله فایده‌ای ندارد.

خیلی راه رفتند. از این خیابان به آن خیابان، از این دكان به آن دكان. اما، هنوز چكمه‌ای كه مادر بتواند پسند كند، پیدا نشده بود. لیلا گرسنه‌اش شده بود. مادر هم همین طور.

مادر یك خرده «كیك یزدی» خرید. با هم خوردند.

لیلا جلوجلو رفت و پشت شیشه دكانی یك جفت چكمه دید. انتظار كشید تا مادر برسد. مادر آمد. از چكمه‌ها خوشش آمد. راضی شد كه آنها را بخرد. چكمه‌ها نخودی خوشرنگ بودند.

لیلا چكمه‌ها را پوشید. راحت به پایش رفتند. مادر گفت:

ـ راه برو.

لیلا راه رفت. با ترس و خوشحالی راه می‌رفت. حیفش می‌آمد چكمه‌ها را روی زمین بگذارد. مادر گفت:

ـ پاهایت راحت است؟

لیلا گفت:

بله،‌ راحت است.

فروشنده گفت :

مبارك باشد.

لیلا گفت‌:

فقط، یك خرده گشاد هستند. پاهایم تویشان لق لق می‌كند.

فروشنده خندید. مادر گفت:

ـ گشاد نیستند. زمستان جوراب پشمی كلفت می‌پوشی، باید برای جورابها هم جا باشد. اگر چكمه تنگ باشد، وقتی كه می‌خواهی مدرسه بروی به پایت نمی‌روند، و باید بیندازیشان دور. پایت تند تند بزرگ می‌شود.

مادر پول چكمه‌ها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توی جعبه‌ای. ولی، لیلا نمی‌خواست چكمه‌ها را بكند. می‌خواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعی كه هوا سرد شد، بپوش» زیر بار نرفت. می‌خواست بزند زیر گریه. فروشنده گفت:

ـ بگذار با همینها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپایی‌هایش را می‌گذارم تو جعبه.

مادر راضی شد. لیلا دمپایی‌هایش را، كه توی جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. لیلا جلوجلو می‌رفت. راه كه می‌رفت، پاهایش توی چكمه‌ها لق لق می‌كرد،‌ و صدا می‌داد. لیلا چند قدم كه می‌رفت می‌ایستاد و چكمه‌ها را نگاه می‌كرد. دلش می‌خواست زودتر به خانه بروند و چكمه‌ها را نشان مریم بدهد.

هوا تاریك شده بود. مادر خیلی خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:

ـ حالا برویم اتوبوس سوار شویم.

لیلا و مادرش توی ایستگاه اتوبوس ایستادند. اتوبوس كه آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام می‌رفت. خیابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دكانهای دو طرف خیابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود. لیلا سرش را گذاشته بود روی سینه مادرش. چشم از چكمه‌هایش برنمی‌داشت. اتوبوس مثل گهواره می‌جنبید و یواش یواش،‌ از میان ماشینها، می‌رفت. پلكهای لیلا، نرم نرمك، سنگین شد و خواب رفت. صدای شاگرد راننده آمد:

ـ ایستگاه پل!

اتوبوس ایستاد. زن چاق و گنده‌ای، كه زنبیل بزرگ و پراز لباسی داشت، كنار مادر لیلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبیلش را برداشت و كشید. جا تنگ بود. زنبیل به چكمه‌های لیلا خورد. یكی از لنگه‌های چكمه، از پای لیلا درآمد و افتاد كنار صندلی. زن رفت. چند تا مسافرها پیاده شدند. اتوبوس را افتاد. رفت و رفت. مادر چرت می‌زد.

اتوبوس دور میدانی پیچید. شاگرد راننده داد زد:

میدان احمدی!

اتوبوس ایستاد.

چـُرت مادر پرید. هر چه كرد نتوانست لیلا را بیدار كند. اتوبوس می‌خواست راه بیفتد. مادر،‌ لیلا را بغل كرد و زود پیاده شد. رفت تو پیاده‌رو. اتوبوس رفت. لیلا هنوز بیدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.

مادر رفت تو كوچه. كوچه دراز و پیچ در پیچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. می‌خواست لیلا را بیدار كند. اما، دلش نیامد. هر جور بود خودش را به خانه رساند. توی درگاه اتاق، خواست چكمه‌های لیلا را در بیاورد كه دید لنگه چكمه نیست! زود لیلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو كوچه. كوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پیاده‌رو. آمد تو ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چكمه را ندید. برگشت.

از شب خیلی گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چكمه كنار اتاق بود. مادر از فكر لنگه چكمه بیرون نمی‌رفت. فكر كرد كه: اگر لیلا بیدار شود، و بفهمد كه لنگه چكمه‌اش گم شده، چه كار می‌كند.

آخر شب، وقتی شاگرد راننده داشت اتوبوس را تمیز می‌كرد و زیر صندلیها را جارو می‌كشید، لنگه چكمه را پیدا كرد. خواست بیندازش بیرون. حیفش آمد. فكر كرد چكمه مال بچه‌ای است، كه تازه برایش خریده‌اند. چكمه نو و نو بود. دلش می‌خواست بچه را پیدا كند و لنگه چكمه‌اش را بدهد. اما، بچه را نمی‌شناخت ـ روزی هزار تا بچه با پدرو مادرشان توی اتوبوس سوار می‌شوند و پیاده می‌شوند. از كجا بداند كه لنگه چكمه مال كدام بچه است؟ ـ

شاگرد راننده، لنگه چكمه را داد به بلیت فروش.

بلیت فروش لنگه چكمه را گذاشت پشت شیشه دكه‌اش، كه وقتی مسافرها می‌آیند بلیت بخرند آن را ببیند. شاید صاحبش پیدا شود.

روز بعد، مادر صبح خیلی زود بیدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش لیلا را به همسایه كرد. داستان گم شدن لنگه چكمه را گفت و از خانه بیرون رفت.

هوا كم كم روشن شد. مادر باز كوچه را گشت و توی جوی پیاده‌رو را نگاه كرد لنگه چكمه را ندید. داشت دیرش می‌شد. تو ایستگاه اتوبوس ایستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر كارش.

صبح، اول مریم بیدارشد. رفت سراغ لیلا. لیلا توی اتاقشان خواب خواب بود. مریم لنگه چكمه را گوشه اتاق دید. آن را برداشت. نگاهش كرد. لیلا را بیدار كرد:

ـ لیلا، بلند شو. روز شده.

لیلا بیدار شد. چشمهایش را مالید. مریم گفت:

چه چكمه قشنگی! خیلی خوشگل است.

لیلا گفت :

ـ مادرم برایم خریده.

ـ لنگه‌اش كو؟

ـ نمی‌دانم.

مریم و لیلا دنبال لنگه چكمه گشتند. اتاق را زیر و رو كردند. مادر مریم ازتوی حیاط صدایش را بلند كرد:

ـ چرا اتاق را به به هم می‌ریزید؟ بیایید بیرون.

مریم گفت :

ـ داریم دنبال لنگه چكمه لیلا می‌گردیم.

مادر گفت :

ـ بیخود نگردید. لنگه‌اش،‌ دیشب، تو كوچه گم شده. وقتی لیلا خواب بوده از پایش افتاده.

ـ لیلا گریه‌اش گرفت. لنگه چكمه را بغل كرد و رفت تو حیاط. گوشه‌ای نشست و هق‌هق گریه كرد.

مریم، آهسته،‌ به لیلا گفت:

ـ بیا با هم برویم كوچه را بگردیم، پیدایش كنیم.

لیلا و مریم از در خانه بیرون رفتند. مریم به مادرش نگفت كه كجا می‌روند. توی كوچه رفتند و رفتند. رسیدند به خیابان. مریم گفت:

شاید چكمه‌ات توی خیابان افتاده باشد.

پیاده‌رو راگرفتند و با هم حرف زدند. زمین را نگاه كردند ورفتند.

مادر مریم كه دید لیلا و مریم توی خانه نیستند،‌ دلواپس شد. چادرشرا انداخت سرش و آمد توی كوچه. به هر كس می‌رسید می‌گفت كه «دو دختركوچولو را ندیده‌ای كه توی این كوچه بروند؟»

بعضی‌ها می‌گفتند كه آنها را ندیده‌اند،‌ و چند نفری هم گفتند كه: «از این طرف رفتند.»

لیلا و مریم رفتند و رفتند و پیاده‌رو را نگاه كردند. از خانه و كوچه‌شان خیلی دور شده بودند. پیچیدند توی خیابان باریكی. هر چه لیلا گفت: «مریم،‌ بیا برگردیم.» مریم گوش نكرد.

عاقبت، رسیدند سر چهارراهی. نمی‌دانستند دیگر كجا بروند. می‌خواستند به خانه برگردند. ولی راه را گم كرده بودند. لیلا زد زیر گریه. مریم هم نزدیك بود گریه‌اش بگیرد.

پیرزنی كه ازپیاده‌رو رد می‌شد، مریم و لیلا را دید. فهمید كه گم شده‌اند. ازشان پرسید:

ـ بچه‌ها، خانه‌تان كجاست؟

بچه‌ها نمی‌دانستند خانه‌شان كجاست. پیرزن گفت:

ـ اسم كوچه‌تان را می‌دانید؟

مریم فكر كرد و گفت:

ـ اسم‌... اسم كوچه‌مان «سروش» است. اما نمی‌دانیم كه ازكدام طرف برویم پیرزن دست بچه‌ها را گرفت و از این و آن نشانی كوچه «سروش» را پرسید و آنها را به طرف كوچه برد.

مادر مریم، هراسان و ناراحت توی پیاده‌رو می‌دوید و همه جا را نگاه می‌كرد چشمش افتاد به بچه‌ها، كه همراه پیرزنی داشتند از روبرو می‌آمدند. مادر خوشحال شد و از پیرزن تشكر كرد. با لیلا و مریم دعوا كرد كه چرا بی‌اجازه از خانه بیرون رفته‌اند.

بلیت فروش كه دید چند روز گذشته است و كسی سراغ چكمه نیامده، چكمه را برداشت و گذاشت بیرون دكه. تكیه‌اش داد به دیوار روبرو، كه بیشتر جلوی چشم باشد.

آدمها می‌آمدند و می‌رفتند. لنگه چكمه را نگاه می‌كردند، با خود می‌گفتند «آیا این لنگه چكمه مال كدام بچه است، كه گمش كرده و حالا دنبالش می‌گردد.»

لیلا، روزها، یك لنگه چكمه را می‌پوشید و یك لنگه دمپایی. گاهی هم مریم لنگه چكمه را می‌پوشید، كه بگومگویشان می‌شد و با هم قهر می‌كردند.

هر وقت كه مادر لیلا به خانه می‌آمد،‌ لیلا می‌دوید جلویش و می‌گفت:

ـ مادر، لنگه چكمه را پیدا نكردی؟

ـ نه، مادر. برایت یك جفت چكمه دیگر می‌خرم.

كِی می‌خری؟

ـ یك روز كه بیكار باشم و پول داشته باشم.

وقتی كه چكمه را خریدی،‌ من همانجا نمی‌پوشمشان. خواب هم نمی‌روم كه لنگه‌اش را گم كنم.

لیلا آن قدر لنگه چكمه‌اش را به این طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مریم و بچه‌های همسایه بگومگو كرده بود كه مادرها ـ مادر لیلا و مادر مریم ـ از دست آن به تنگ آمدند. می‌خواستند بیندازنش بیرون. اما، حیفشان می‌آمد. چكمه نوی نو بود.

بلیت فروش، هر وقت تنها می‌شد،‌ لنگه چكمه را نگاه می‌كرد. خدا خدا می‌كرد كه یك روز صاحبش پیدا شود. و هر شب، كه می‌خواست دكه‌اش را ببندد و برود خانه‌اش،‌ لنگه چكمه را برمی‌داشت و می‌گذاشت توی دكه.

یك شب، یادش رفت كه لنگه چكمه را بگذارد توی دكه. لنگه چكمه، شب، كنار دیوار ماند.

صبح زود، رفتگر محله داشت پیاده‌رو را جارو می‌كرد. لنگه چكمه را دید. نگاهش كرد. برش داشت و زیرش را جارو كرد. باز گذاشتش سر جایش. فهمید كه لنگه چكمه مال بچه‌ای است كه آن را گم كرده. آرزو كرد كه صاحب چكمه پیدا شود.

پسركی شیطان و بازیگوش از پیاده‌رو رد می‌شد، از مدرسه می‌آمد، دلش می‌خواست توپ داشته باشد. همه چیز را به جای توپ می‌گرفت. هر چه را سر راهش می‌دید با لگد می‌زد و چند قدم می‌برد؛ قوطی مقوایی،‌ سنگ، پوست میوه، تا رسید به لنگه چكمه. نگاهش كرد، و محكم لگد زد زیرش. با آن بازی كرد و بُرد و برد. در یكی از این پا زدنها،‌ لنگه چكمه رفت و افتاد توی جوی آبی كه پر از آشغال بود. پسرك سرش را پایین انداخت و رفت.

آب چكمه را بُرد. چكمه به آشغالها گیر كرد. جلوی آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توی خیابان و پیاده‌رو را گرفت، مردم وقتی از پیاده‌رو رد می‌شدند. كفشهایشان خیس می‌شد و زیرلب قـُر می‌زدند و بد می‌گفتند.

رفتگر محله داشت آشغالها را از توی جو درمی‌آورد، كه راه آب بازشود. لنگه چكمه را دید. فكر كرد كه آن را دیده. كم كم یادش آمد كه چكمه، صبح، كنار دیوار، بالای خیابان بوده.

رفتگر چكمه را زیر شیر آب گرفت. پاكش كرد. بُرد، به دیوارمسجد تكیه‌اش داد تا صاحبش پیدا شود.

لنگه چكمه به دیوار مسجد تكیه داشت. هر كه رد می‌شد آن را می‌دید. دعا می‌كرد كه صاحبش پیدا شود.

لنگه چكمه به دیوار مسجد تكیه داشت، همان جور بی‌صاحب مانده بود. باد و باران تندی آمد و انداختش روی زمین.

چكمه گِلی و كثیف شده بود. بچه‌ها زیرش لگد می‌زدند و با آن بازی می‌كردند. یكی از بچه‌ها، كه دید لنگه چكمه صاحبی ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توی كارخانه «دمپایی‌سازی» كار می‌كرد. توی كارخانه، دمپایی‌های پاره و چكمه‌های لاستیكی كهنه را می‌ریختند توی آسیا. خردشان می‌كردند. آبشان می‌كردند و می‌ریختند توی قالب، و دمپایی و چكمه نو می‌ساختند.

هر روز كه مادر لیلا از كوچه‌شان می‌گذشت، پسركی را می‌دید، كه یك پا بیشتر نداشت. همیشه جلوی خانه‌شان می‌نشست. فرفره می‌فروخت و بازی كردن بچه را تماشا می‌كرد. مادر فكر كرد كه لنگه چكمه را بدهد به او. شاید به درد او بخورد.

مادر به خانه كه آمد، با لیلا حرف زد، و گفت:

لیلا،‌ این چكمه به درد تو نمی‌خورد. بیا با هم برویم سر كوچه و آن را بدهیم به پسركی كه یك پا دارد، و خانه‌شان روبروی خانه ماست.

لیلا گفت:

ـ اگر لنگه چكمه را بدهم به او،‌ تو برایم یك جفت چكمه دیگر می‌خری؟

ـ بله كه می‌خرم. حتماً می‌خرم. اگر تا حالا نخریدم، فرصت نكردم.

ـ كِی می‌خری؟ كی فرصت داری؟

تا آخر همین هفته می‌خرم. آن قدر چكمه‌های خوشگل تودكانها آورده‌اند كه نگو!

ـ خودم می‌خواهم چكمه را به آن پسر بدهم.

باشد، فقط باید جوری چكمه را به او بدهی كه ناراحت نشود.

ـ چشم.

لیلا و مادرش لنگه چكمه را برداشتند و رفتند پیش پسرك. مادر دم خانه ایستاد و لیلا چكمه را برد. روبروی پسرك ایستاد و گفت: «سلام».

پسرك لبخندی زد و گفت : «سلام، فرفره می‌خواهی؟»

لیلا گفت :

ـ نه، این چكمه مال تو. نو و نو است. من یك جفت چكمه داشتم كه لنگه‌اش گم شد. هر چه گشتیم پیدایش نكردیم. حیف است كه این را بیندازیم دور.

پسرك ناراحت شد،‌ و گفت:

ـ من چكمه تو را نمی‌خواهم.

مادر رفت جلو و گفت :

ـ قابل ندارد. ما همسایه‌ایم. غریبه كه نیستیم. خانه ما اینجاست. پارسال، زمستان، كه نفت نداشتیم، آمدیم از مادرت نفت گرفتیم. یادت نیست؟ فكر می‌كنم كه این لنگه چكمه به درد تو بخورد. حیف است كه بیندازیمش دور.

پسرك كمی راضی شد. لنگه چكمه را گرفت، داشت نگاهش می‌كرد، كه لیلا گفت: «خداحافظ» ودوید طرف مادرش. رفتند خانه. مادر زیر لب گفت: «خدا كند ناراحت نشده باشد».

پسرك لنگه چكمه را خوب نگاه كرد. خواست ببیند به پایش می‌خورد یا نه. چكمه مال پای راست بود و او پای راست نداشت! به دردش نمی‌خورد. خنده‌اش گرفت.

پسرك لنگه چكمه را گذاشته بود كنارش. فكر می‌كرد چه كارش كند. نمك‌فروش دوره‌گردی، با چهارچرخه‌اش از كوچه می‌گذشت.

نمك‌فروش دمپایی و چكمه لاستیكی پاره پوره می‌گرفت و به جایش نمك می‌داد.

پسرك لنگه چكمه را داد به او: «نمكی» چكمه را نگاه كرد و گفت: «این كه خیلی نو است. لنگه دیگرش كجاست؟»

ـ لنگه دیگرش گم شده. مال دختر همسایه روبرویی است. هر چه گشته پیدایش نكرده.

نمكی لنگه چكمه را گرفت و گذاشت توی چهار چرخه‌اش؛ روی چكمه‌ها و دمپایی پاره‌هایی كه از خانه‌ها گرفته بود.

كارخانه «دمپایی‌سازی» توی همان محله بود. نمكی گویی دمپایی پاره و چكمه‌های كهنه را برد توی كارخانه بفروشد. لنگه چكمه لیلا هم قاتی آنها بود. وقتی خواست گونی را كنار كارگاه خالی كند نگاهش به سبدی افتاد كه بغل آسیا بود. لنگه دیگر چكمه را آنجا دید. آماده بود كه بیندازنش توی آسیا؛ خردش كنند.

نمكی لنگه چكمه را كه توی گونی بود، برداشت و رفت سراغ آن یكی لنگه. خوب لنگه‌های چكمه را نگاه كرد. كنار هم گذاشت. لبخندی زد و پیش خود گفت: پیدا شد! حالا شدند جفت».

كارگر كارخانه، نمكی را نگاه كرد و گفت:

ـ چی را نگاه می‌كنی؟

ـ چكمه را. لنگه‌اش پیدا شد.

كارگر گفت:

ـ صاحبش را می‌شناسی؟

بله، مال بچه‌ای است كه خانه‌شان توی یكی از كوچه‌های بالایی است.

نمكی چكمه‌ها را آورد پیش پسرك.

پسرك جفت چكمه را برد در‌ِ خانه لیلا. در زد. لیلا آمد دَم در. پسرك چكمه‌ها را داد به او، وگفت:

ـ دیدی لنگه چكمه‌ات پیدا شد!

لیلا خوشحال شد. از بس خوشحال بود نپرسید كه لنگه‌اش كجا بوده و چه جوری پیدا شده. دوید توی خانه،‌ صدایش را بلند كرد: «مریم، مریم، چكمه‌هایم پیدا شد. چكمه‌هایم پیدا شد».

و برگشت در‌ِ خانه را نگاه كرد. پسرك رفته بود.

نویسنده : هوشنگ مرادی كرمانی  

جمعه 20/6/1388 - 19:2
طنز و سرگرمی

 


خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت؛ مشکلی ندارد. من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند دشد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!
نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.
قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود.

جمعه 20/6/1388 - 18:59
دانستنی های علمی
یك خانم جوان در سالن انتظار یك فرودگاه بزرگ منتظر پرواز خود بود.

از آنجایی كه او می‌بایست برای مدت چند ساعت انتظار می‌كشد، تصمییم گرفت یك كتاب برای گذراندن وقت خود بخرد. او همچنین یك بسته شیرینی نیز خرید.

او روی یك مبل دسته دار در اتاق فرودگاه نشست تا استراحت نموده و در آرامش مطالعه كند.

در كنار مبلی كه پاكت شیرینی روی آن بود مردی نشست، مجله خود را باز نموده و مشغول مطالعه شد.

هنگامیكه خانم جوان اولین شیرینی را خورد، مرد نیز یك شیرینی برداشت.

او(خانم جوان ) بسیار خشمگین شد اما هیچ چیز نگفت، فقط با خود فكر كرد:

چه آدم بی‌جنبه و شكمویی‌، اگر حوصله داشتم چشمش را در می‌آوردم تا دیگه هیچ وقت این جسارت را فراموش نكند!

به ازای هر شیرینی دیگری كه زن جوان می‌خورد آن مرد نیز یكی برمی‌داشت و می‌خورد.

این مسئله باعث شد او كلی جوش بیاورد و حالت خشمی دیوانه وار وی را فرا بگیرد اما قدرت هیچ گونه عكس‌العملی نداشت.

هنگامی كه فقط یك شیرینی باقی مانده بود او (خانم جوان) فكر كرد:

آه ... حالا این مرد سوء استفاده چی چه كار خواهد كرد.

آنگاه مرد آخرین تكه شیرینی را به دو نیم قسمت تقسیم نمود و نصف آن را به زن جوان داد.

آه ! دیگه كافیه .... زن جوان بسیار خشمگین و عصبانی بود!

آنگاه كتاب و چیزهایش را جمع كرد، برداشت و با عصبانیت به سمت سالن پرواز روانه شد.

هنگامیكه زن جوان روی صندلی خود داخل هواپیما نشست، داخل كیف دستی خود را برای پیدا كردن عینكش جستجو كرد و یكدفعه به طور غافلگیرانه‌ای پاكت شیرینی خود را آنجا دید كه دست نخورده و در بسته بود!

او احساس شرمندگی بسیاری می‌كرد!! او فهمید كه تقصیر با او بوده و عمل اشتباه از او سر زده است ...

او فراموش كرده بود كه شیرینی‌اش داخل كیفش مانده است.

آن مرد شیرینی های خود را با او قسمت كرده بود، بدون آنكه احساس جوش آوردن، خشم ، عصبانیت و یا دیوانگی بكند.

هنگامی كه زن جوان بسیار خشمگین بوده و فكر می‌كرد كه آن مرد شیرینی‌های او را تقسیم نموده و خورده است.

و دیگر زمانی برای توضیح دادن ...

و نه برای عذر خواهی وجود نداشت!
جمعه 20/6/1388 - 17:17
دانستنی های علمی
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار، دلش به حال او رحم آمد ، از اسب پیاده شد و او را بر اسب نشانید تا او را با مقصدش برساند.
مرد افلیج بر اسب که نشست ، دهنه اسب را کشید و گفت : من اسب را بردم و با اسب گریخت ، اما پیش از آنکه از صدا رس دور شود ، مرد سوار در پی آن فریاد زد : تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی. اسب برای تو ، اما گوش کن ، چه میگویم .
مرد افلیج اسب را نگه داشت .
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را بدست آوردی ، چون از این می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند.
مرد افلیج گفت: از آن روز که من را در یاد است در کنار این راه در تماشای سواران بودم. در اندیشه شدم ، این چه بازی است که در آن من پیاده و بازنده ام.
با خود گفتم: اگر این بازی تا به آخر شود، سر انجام مرا جز خاک گور چیز دیگر نیست ، پس آن بهتر، قبل از آنکه به آخر خط برسم بازی را دگر سازم.
مرد سوار گفت: و بر آن شدی اسب دیگر کسان ببری ؟
مرد افلیج گفت : آری چرا نه ؟ اسب را جز سواری دادن کاری نیست ، می خواهد تو باشی ، می خواهد من باشم.
مرد سوار گفت: تو دگر بر چه آیینی که دزدان نیز در آیین خود جوانمرد را می شناسند. من در حق تو جوانمردی کردم ،از برای یاری تو دست دراز کردم، بر کفم آتش نهادی ، این جفا سزاوار من نبود.
مرد افلیج گفت : نخست آنکه تو جوانمردی نکردی ، ترحم کردی ، و دیگر ،آنچه تو به آن میگویی جوانمردی ، من به آن میگویم اسب. سه دیگر ، من نمی بردم، دیگری می برد ، پی آن چگونه است دیگران سزاوارند سوار باشند ، اما سزای من پیاده بودن است.
آیین از آن تو ، من اگر بخواهم بر آیین تو باشم ، تمام عمر باید در کنار این راه اوقات خود هدر کنم .
تو بر آیین خود باش ، من اسب را میبرم.
مرد سوار گفت : پا از گلیم خویشتن نباید دراز کرد .
مرد افلیج گفت : آن گلیم که می گویی در باور من بود ، بسیار رنج بردم تا آن را زدودم ، اکنون بر آنم که باور را باور نکنم.
مرد سوار گفت: اما آن اسب از آن من است.
مرد افلیج گفت : از آن تو بود ، اکنون دیگر مال من است .
مرد افلیج لگام کشید ، اسب بر روی دو پا بلند شد و به تاخت درامد .
مرد سوار دست در پس سنگی برد تا به سوی مرد افلیج پرتاب کند ، مرد افلیج در حالی که دور میشد گفت : بازی سنگ پرانی را دها بار من انجام دادم ، تا بلکه سواری را از اسب به زیر کشم ، اما نشد .
ریشه سنگ از خاک بیرون نیامد که نیامد ، حال با جوانمردی خویش باش و پا از گلیم خویش دراز مکن .
و رفت .
مرد سوار ایستاد و نگاه کرد تا مرد افلیج در نگاهش گم شد ، پس با نا امیدی پایجامه را تا زانو درید و خود را به شکل و شمایل مرد افلیج درآورد و در کنار جاده نشست .
از دور سواری برآمد. مرد سوار خود را به پریشانی و درماندگی زد.
سوار در صدا رس ایستاد.
مرد افلیج بود که بازگشته بود و با سرخوشی می خندید .
مرد سوار به دیدن مرد افلیج گفت : پشیمان شدی و برگشتی ؟
می دانستم که آیین جوانمردی بر تو اثر خواهد کرد.
مرد افلیج گفت : می بینم که زود آموخته شدی ، آن آیین ، تو را در باور نبود ، زبان ریا را کنار گزار ، من دیگر خام نخواهم شد .
تو که در اندر زمانی نتوانستی پیاده گی را تاب آوری ،چگونه بر آن بودی که من عمری پیاده بودن را برخود هموار کنم ؟
مرد سوار گفت: پشیمان نشدی ؟
مرد افلیج گفت : هرگز ، تا آن هنگام که بازی ، بازی پیادگان بود ، دنیا کوچک بود و زندگی را در کنار همین جاده در بر خود داشتم .اما وقتی اسب آمد ، دنیا فراخ شد ، دنیای کوچک من در زیر پاهای اسب تو خرد شد و از دست رفت و دنیای من شد اسب.
مرد سوار گفت : اگر پشیمان نشدی ، پس چرا بازگشتی ؟
مرد افلیج گفت : بازگشتم ببینم به غیر از آنچه مرا در نظر بود ، ترفند دیگری به نظر تو رسیده یا نه ؟ اکنون که دیدم اندیشه من بر تو فزونی بوده ، برای آنکه پایت به سان افلیجان به نظر آید ، مقداری گزنه بر آن بمال ، همانگونه که من به انجام رساندم .
اکنون میروم ، اما بدان هرگز به هیچکس نخواهم گفت :
جوانمردی تو یعنی اسب من ، باشد که تو هم بتوانی این بازی را با دیگران به انجام رسانی تا بر جوانمردی آنان سوار شوی.
و رفت .
جمعه 20/6/1388 - 17:14
کامپیوتر و اینترنت
 
 
  
 
 
 روش هارد به هارد یكی از روش های متداول حمل اطلاعات توسط هارددیسك است كه حتی كاربرانی كه هارددیسك آنها معیوب نیست و قصد انتقال اطلاعات به كامپیوتر دیگری را دارند با استفاده از این روش كاربردی قادر به انجام این كار هستند . در ابتدا باید متذكر شوم كه انجام این كار برای كاربران تازه كار كمی مشكل است و به شما توصیه می كنم كه در صورت امكان از كاربران با تجربه تر برای انجام این كار كمك بگیرید زیرا یادگیری این روش در قالب نوشته و وبلاگ دشوار بوده و نیاز به یك تجربه عملی در این زمینه وجود دارد .



طریقه اتصال هارددیسك معیوب به سیستم :

در ابتدا كامپیوتر خود را خاموش كرده و درب كیس را باز كنید و در ادامه به انجام 3 مرحله نیازمندید كه عبارتند از :



1 – اتصال سخت افزاری :

هارددیسك ها توسط یك كابل پهن (40 پین ) به نام دیتا به قسمتی از مادربرد به نام كانكتور IDE متصل می شوند . در مادربردها معمولا تعداد 2 كانكتور IDE وجود دارد. لازم به ذكر است كه توانایی اتصال 2 رسانه مانند هارددیسك یا CD-Rom توسط هر كدام از این كابل های 40 پین IDE وجود دارد . بنابر این اگر مادربرد سیستمی دارای 2 عدد كانكتور IDE بود ما قادر به اتصال 4 رسانه (مثلا 2 عدد هارددیسك-1عدد CD-Rom -1 عدد CD-Writer به آن سیستم هستیم . اگر چه مادربردهای مختلف توانایی های مختلفی دارند ولی در این بخش فرض بر این است كه اكثر مادربردها همین 2 عدد كانكتور IDE را دارا هستند.



نكته :

همیشه IDE0 با نام Primary (اولیه)و IDE1 با نام Secondary (ثانویه)شناسایی می شود و قطعات متصل شده به كابل های IDE باید به صورت Master (اصلی)یا Slave (فرعی)تنظیم شده باشند.



پس اگر هر دو كانكتور IDE ما به مادربرد متصل باشد و 4 عدد رسانه به 2 كابل مورد نظر نصب شده باشد رسانه اول بر روی IDE اولیه باید Master و رسانه دوم بر روی همان IDE باید Slave باشد و همین كار نیز برای IDE ثانویه نیز صدق می كند.

لازم به ذكر است كه عدم انجام چنین حالتی ممكن است شما را در شناسایی هارددیسك جدید دچار مشكل نماید. برای این كه نوع اتصال یك هارددیسك (Master یا Slave بودن)را مشخص كنید بر روی هر رسانه یك Jumper قرار دارد كه این جامپر از روی جدول درج شده بر روی همان رسانه می بایست بر روی Slave یا Master تنظیم گردد. معمولا در یك كامپیوتر كه فقط یك هارددیسك یا یك CD-ROM قرار دارد یك از IDEها فعال بوده و هارددیسك در قسمت Master و CD-ROM به طور Slave تنظیم شده است. در این هنگام شما شاید نیاز به خرید یك كابل IDE جدید از بازار داشته باشید تا با متصل كردن یك سر این كابل به كانكتور IDE خالی بر روی مادربرد و اتصال سر دیگر آن به هارددیسك جدید هارددیسك جدید شما توسط سیستم شناسایی شود.



نكته :

1- جهت نصب یك رسانه جدید چه هارددیسك و یا CD-ROM باید توجه داشته باشید كه كابل ها به درستی در جای خود قرار گیرند. البته این امكان وجود ندارد كه كابل برق یا Data به طور بر عكس در جای خود قرار گیرد ولی با توجه به حالت نری و مادگی پین ها و علامت های اطراف كانكتور به آرامی هر كابل را در جای خود قرار داده و اصلا احتیاط به صرف نیروی زیادی برای انجام این كار نمی باشد.

2- توجه داشته باشید كه هارددیسك جدیدی كه مایل به نصب آن جهت انجام عمل هارد به هارد به سیستم خود می باشید حتما به صورت Slave تنظیم شده باشد. زیرا هارددیسك خود سیستم كه به صورت Master مشخص گردیده جهت راه اندازی مورد استفاده قرار می گیرد و سیستم هارددیسك Master را به عنوان هارددیسك اصلی و راه اندازی كامپیوتر می شناسد. اگرچه می توان این تنظیمات را به گونه ای در Bios Setup كامپیوتر تغییر داد ولی به طور پیش فرض این گونه عمل می كند.



2- طریقه شناسایی توسط BIOS :

هم اكنون سیستم خود را روشن كرده و به محض ملاحظه اولین تصویر بر روی صفحه نمایش كلید Del (بسته به نوع Bios این كلید فرق می كند9 بر روی صفحه كلید را چندین بار پشت سر هم فشار داده تا به برنامه Setup در Bios وارد شوید. لازم به ذكر است كه در Bios تنظیمات سیستمی و مهم سخت افزاری قرار می گیرد كه برای تغییر در این تنظیمات حتما می بایست از آگاهی كافی در مورد منوهای آن برخوردار باشید در غیر این صورت شاید سیستم شما به طور كلی دچار مشكلات اساسی و عدم شناسایی قطعات و یا حتی بوت شدن گردد. بعد از فشردن كلید Del اگر سیستم از شما یك كلمه عبور (Password) در خواست نمود شما می بایست با شركتی كه كامپیوتر را از آن خریداری كرده اید تماس گرفته و كلمه عبور خود را دریافت نمایید. پس از وارد كردن كلمه عبور به منوی Standard CMOS Features یا IDE/HDD Auto Detection مراجعه نموده تا به طور خود كار هارددیسك جدید به سیستم معرفی شود.



نكته :

منوی شناساندن هارددیسك جدید در Bios كامپیوترهای مختلف فرق دارد كه برای پیدا كردن منوی اصلی به دنبال تنظیمات IDE Primary و IDE Secondary باشید و یا به راهنمای Bios Setup سیستم خود مراجعه نمایید.



3- اطمینان از نصب هارددیسك :

اگر همه كارها را به درستی انجام داده باشید در هنگام ورود به ویندوز و مراجعه به آیكون My Computer شما باید درایوهای جدیدی را مشاهده نمایید.

توجه داشته باشید كه درایو C هارددیسك اصلی با نام همان درایو C بتاقی می ماند و سپس ابتدا نام درایوهای هارددیسك معیوب و بعد از آن نام درایوهای هارددیسك اصلی سیستم نمایش داده می شود.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
جمعه 20/6/1388 - 17:11
کامپیوتر و اینترنت




با استفاده از setup رایانه، می‌توانید تنظیم کنید که رایانه در تاریخ و زمان معینی روشن شود.

به این علت که بیشتر setup رایانه ها از نوع Amibios است، توضیحات بر اساس این نوع setup بیان شده است، اما در انواع دیگر setup هم جای نگرانی نیست و گزینه‌های مشابهی وجود دارد.



-1 پس از فشردن کلید Power، قبل از اینکه ویندوز اجرا شود، کلید Delete را چند بار پشت سر هم فشار دهید. اگر وارد صفحه setup نشدید، از کلیدهای Ctrl +Alt+Esc استفاده کنید.



2- به قسمت Power Management Features بروید.



3- گزینه Set Wakeup Events را انتخاب کنید.
در این بخش، گزینه‌ای با نام Resume By Alarm را مشاهده می‌کنید. این گزینه را انتخاب و آن را Enable کنید.
پس از فعال شدن این گزینه، چند مورد در آن قسمت فعال می‌شود. حالا می‌توانید تنظیم کنید که رایانه شما چه موقع خود بخود روشن شود.

الف- Alarm Date: روز را مشخص کنید.
ب- Alarm Hour: ساعت را مشخص کنید.
ج- Alarm Minute: دقیقه را مشخص کنید.
د- Alarm Second: در آخر، ثانیه را مشخص کنید.



4- به صفحه اصلی setup برگردید و گزینه Save and Exit را انتخاب کنید.

رایانه شما، به محض رسیدن به زمان داده شده، به صورت خودکار روشن می‌شود
جمعه 20/6/1388 - 17:3
شعر و قطعات ادبی
وقتی گریبان عدم با دست خلقت مـی درید

وقتی ابد چشـم تو را پیش از ازل مـی آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها مـی کشید

وقتی عطش طعم تورا با اشکهایم میچشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بودو نه دلی

چیـــزی نمی دانـم از این دیوانگـــی و عاقلـــی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمــانت مـــرا از عمــــق چشمـانم ربــود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودمو چشمان تو نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
جمعه 20/6/1388 - 16:48
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته