• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 518
تعداد نظرات : 242
زمان آخرین مطلب : 4234روز قبل
شعر و قطعات ادبی

نیمه شب از در و دیـوار ، صـدا میـشنـوم

وز لب شبنم و گل ، زمزمه ها میشنوم

در سکوتی که نجنبد نـفسی از نـفسی

خیــره مـیـمـانـم و آوای خـدا میـشنـوم

نغمه ای میشکفد در من و از معبد جان

همه دم بـانگ خوش حی عـلا میشنـوم

خاطرم باغ گل افشان شود از نکهت شب

هر نـفس از همه سو عـطر دعا میشنوم

جـان به رقـص آید و پـرواز کنم تا ملکـوت

وز سـراپــرده ی اسرار ، صـدا میشنـوم

شنبه 7/6/1388 - 17:42
شعر و قطعات ادبی
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا ؟

             دل سرگشته کجا، وصف رخ یار کجا ؟


قصه عشق من و زلف تو دیدن دارد


            نرگس مست کجا، همدمی خار کجا ؟


سرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست


            ورنه عشق تو کجا این دل بیمار کجا ؟


هر که را تو بپسندی بشود خادم تو


            خدمت عشق کجا، نوکر سربار کجا ؟


کاش در نافله ات نام مرا هم ببری


            که دعای تو کجا، عبد گنه کار کجا ؟

شنبه 7/6/1388 - 17:41
دانستنی های علمی
مادر ترزا
اگر نتوانیم به کسانی که می بینیم عشق بورزیم چگونه به خدایی که نمی بینیم می توانیم عشق بورزیم؟

انیشتین
اگر کسی احساس کند که در زندگی اش هیچ اشتباهی نکرده است بدین معناست که در زندگی اش کار جدیدی نکرده است.

چهارچیز را در زندگی تان نشکنید :
1- اعتماد
2- تعهد
3- ارتباط
4- جسارت
زیرا هنگامی که می شکنند صدایی ندارند اما هزینه گزافی به دنبال دارند.

شکسپیر
سه جمله برای کسب موفقیت :
1- بیش از دیگران بدانید
2- بیش از دیگران کار کنید
3- کمتر از دیگران اعتراض کنید
شنبه 7/6/1388 - 17:40
دعا و زیارت

از بزرگمهر پرسیدند که چه چیز است که اگر خدای تعالی به بنده دهد، هیچ چیز به از آن نباشد؟ گفت: خرد طبیعی.

گفتند:اگر نباشد. گفت: ادبی که آموخته باشد و در تعلم آن رنج برده.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خوی خوش که با مردمان به خوشی و مواسات رفتار کند و دشمن را به وسیلهء آن نگاه دارد.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خاموشی که پوشندهء عیبهاست.

گفتند:اگر نباشد. گفت:مرگ، که او را از زمین بردارد. زیرا هر کس که به این خصلت های پسندیده و اخلاق نیکو آراسته نباشد برای او مرگ بهتر از زندگی است.

شنبه 7/6/1388 - 17:40
دانستنی های علمی

سر پشت پنجره

خولی به خانه مرد ثروتمندی رفت تا برای فقرا صدقه ای از او بگیرد.

کلفت پیری در را باز کرد.

خولی گفت: بگو خولی آمده تا برای فقرا صدقه جمع کند.

کلفت به داخل خانه رفت و چند دقیقه بعد برگشت.

 اربابم در خانه نیست.

 پس با این که به فقرا کمک نمی کند، توصیه ای برایش دارم: به او بگو دفعه بعدکه در خانه نیست، سرش را پشت پنجره جا نگذارد- آدم فکر می کند دارد دروغ می گوید!"

آنجا که خدا هست

یکی از دوستان خولی به کنایه از او پرسید:

-" اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم."

خولی پاسخ داد:" اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!"

خولی همیشه اشتباه می کرد

خولی هر روز در بازار گدایی می کرد، و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند.

دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان از طلا بود و دیگری از نقره.

اما خولی همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

این داستان در تمام منطقه پخش شد.

هر روز گروهی زن و مرد می آمدندو دو سکه به او نشان می دادند و خولی همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از این که خولی را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد.

در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:" هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند."

خولی پاسخ داد:" ظاهرا حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!!"

زن کامل

خولی با دوستی صحبت می کرد.

خوب! ملا هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده ای؟"

خولی پاسخ داد:" فکر کرده ام. جوان که بودم تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم، اما او از دنیا بی خبر بود.

بعد به اصفهان رفتم، آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره آسمان و زمین داشت اما زیبا نبود.

به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا، با ایمان و تحصیل کرده ای ازدواج کنم."

 پس چرا با او ازدواج نکردی؟"

 آه رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می گشت!!"

ماهی ای که زندگی کسی را نجات داد

خولی از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد.

مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند.

خولی پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم.

مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد."

بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.

_"حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!"

خولی پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام بیاورم"

شنبه 7/6/1388 - 17:39
دعا و زیارت

می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد.

ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: نه. ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد.

 فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری. ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟
شنبه 7/6/1388 - 17:38
دانستنی های علمی

حتی تصمیم درست اگر دیر اتخاذ گردد  به تصمیم بد مبدل می شود.

مشکلات ما را متوقف نمی کنند  اما به ما آموزش می دهند.

تمام مردم دنیا با یک زبان سکوت می کنند.

سکوت بیان گر هزار کلام است اما هزاران کلام نمی توانند جزیی از سکوت باشند.

 زیبا ترین عکسها در اتاق تاریک ظاهر می شوند پس هر وقت تو قسمت تاریک زندگی واقع شدی  بدون که خدا داره یک تصویر زیبا ازت می سازه.

اگر روزی دشمنی پیدا کردی بدان  در رسیدن به هدفت موفق بودی       اگر روزی تحدید شدی بدان در برابرت ناتوانند        اگر روزی خیانت دیدی بدان قیمتت بالاست         اگر روزی ترکت کردن بدان با تو بودن لیاقت می خواد

هر از گاهی توقف در ایستگاهی بین راه فرست خوبیست برای دیدن مسیر  تی  شده و نگریستن به راهی که پیش روست گاهی برای رسیدن باید نرفت.

بهتر است منفور باشی بخاطر چیزی که هستی تا محبوب باشی بخاطر چیزی که نیستی.

شنبه 7/6/1388 - 16:55
شعر و قطعات ادبی

شاید هنوز هم...

در پشت چشم های له شده ؛ در عمق انجماد

یک چیز نیم زنده مغشوش

                  بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می خواست

                     ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

شاید؛ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

وهیچ کس نمی دانست

                             که نام آن کبوتر غمگین

کز قلبها ؛ گریخته؛ ایمانست

شنبه 7/6/1388 - 16:54
خواستگاری و نامزدی

وقت دارید بخوانید..... داستان خیلی قشنگ......

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما

در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان

تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ

بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او

نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را

تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد

خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را

خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه اخلاقی داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با

سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید. اگر ارسال این پیام شما را به زحمت می اندازد یا وقتتان را زیاد می گیرد،

پس آن کار را نکنید. اما پاداش آن را که زیاد است نخواهید گرفت. آیا آسان نیست که فقط کلید "ارسال" را فشار دهید و

این پاداش را دریافت کنید؟

ستایش خدایی را است بلند مرتبه!
شنبه 7/6/1388 - 4:15
اخبار
 محمد علی ابطحی در مطلبش که همراه با عکسی از او منتشر شده، نوشت:

امروز هم رفته بودم اطاق بازجوئی. زندان است و باز جوئی‌های مکررش. بازجو اطاقش را عوض کرده بود. همان بازجوئی که بارها گفته‌ام خیلی باهم دوست هستیم. کنار میز اطاقش دو دستگاه کامپیوتر وصل به اینترنت بود. لب تاپ خودم را هم که شب دستگیری از منزل آورده بودند کنارش دیدم. نا خودآگاه آهی کشیدم. بازجو پرسید چرا آه؟ گفتم یاد وب‌نوشت افتادم. که دو ماه و ده روز است از آن بی‌خبرم.. یک وقتی سایتم جزئی از خانواده‌ام بود. بازجو گفت از همین امروز می‌توانی از همین جا آن را بنویسی و منتشر کنی. برای یک لحظه شوکه شدم. دیدم شوخی نمی‌کند. فکر کردم این هم تجربه‌ای است. تجربه وبلاگنویسی از داخل زندان. گفتم طبعا زندان شرایط خودش را دارد. باید ملاحظات و کنترل شما را بپذیرم ولی آن چه که می‌نویسم باید حرف‌های خودم باشد. شما فقط می‌توانید بگوئید بعضی چیزها را ننویس. قبول کرد. توکل بر خدا شروع کردم به نوشتن. نمی‌دانم آیا هر روز اجازه می‌دهند یا گاه به گاه. هروقت اجازه دادند می‌نویسم. عجالتا روز اولی چند نکته را مطرح می‌کنم.

1- می‌دانم این دور وبر من و در این اطاق‌های اطرافم خیلی از دوستانم زندانی‌اند. جسته گریخته بعضی اسامی را شنیده‌ام. فکر می‌کنم همه در سخت بودن زندان شریکیم و از اینجا بودن گیجیم. ولی می‌توانیم بفهمیم که چرا ما را گرفته‌اند. وقتی سران اصلی را نمی‌توانند بگیرند ما را که به زعم آنها می‌توانستیم سران را پشتیبانی کنیم و حرف بزنیم و بعضی‌ها که تشکیلات دارند، تشکیلات را به کار بگیرند، گرفته‌اند تا آشوبی که از توهم تقلب در حال شکل گرفتن بود مهار شود. اما گمان می‌کنم اکثر اینهائی که زندانند می‌دانند که نه تقلب تعیین کننده‌ای صورت گرفته و نه آشوب اجتماعی به نفع مردم ایران بوده و نه کسانی که این آشوبها را آفریدند و تشویق کردند دلشان برای مردم ایران می‌تپیده. این بحرانی است که به اعتقاد من روح زندانیان سیاسی این ماجرا را اذیت می‌کند. امیدوارم تصمیم‌گیران این نکته را درک کنند و این مجموعه را زودتر آزاد کنند تا با آزادی این دیدگاه‌هایشان را در جامعه مطرح نمایند. همان مطالبی که من سه هفته پیش وقبل از دیگران در دادگاه اعلام کردم و در روزهای آینده توضیح بیشتری می‌دهم.

2- ماه رمضان هر ساله تا نزدیک صبح پای کامپیوتر بودم. امسال که تنهائی داخل اطاقم می‌نشینم وکتاب ودعا و قرآن می‌خوانم، معنویت ویژه‌ای به دست آورده‌ام ولی نمی‌توانم انکار کنم که برای تک تک خوانندگان وبنوشت دلم تنگ شده است.شنیده‌ام اهالی عالم مجازی خیلی ابراز لطف کرده‌اند. ندیده‌ام ولی خیلی ممنونم و از همه‌تون التماس دعا دارم.

 


 

3- دلم برای خانواده‌ام خیلی تنگ شده. در این مدت فاطمه لیسانس گرفت. مبارکش باشد و امیر علی نوه گلم راه افتاده. مبارک فائزه باشد و فریده تابستانش را منتظر من ماند و فهیمه، همسرم بار همه را به دوش کشید. با آنها گاهی تماس تلفنی و چند بار دیدار حضوری داشته‌ام. خیلی برایم دعا و تلاش کرده‌اند. شماهم دعا کنید. تنهائی بدجوری دردناکه.

4- مثل همون موقعی که آزاد بودم مخلص همه‌تون هستم.

جمعه 6/6/1388 - 5:54
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته