بیانات آیت الله مجتبی تهرانی آیت الله مجتبی تهرانی: بحث ما راجع به قیام و حرکت امام حسین(علیه السلام) بود و عرض کردم كه این قیام صحیفه ای از دروس برای ابنای بشر است در بُعد معنوی، معرفتی، فضیلتیِ انسانی، دنیوی، اخروی، فردی و اجتماعی. این حركت، حرکتی هدفمند بود، قیام امام حسین(علیه السلام) قیامی عجولانه و به تعبیر بعضی حساب نشده و یا همراه اشتباه در محاسبات نبود. من نمیخواهم این حرفهایی را که واقعاً بعضیهایش بسیار زشت هست، تكرار كنم و تعجب میکنم چهطور برخی افراد این حرفها را زدهاند؟ من وقتی بعضی از این نوشتههایی را که میگویند: نعوذ بالله «حضرت جاه طلب بود»، میبینیم، شدیداً ناراحت میشوم. خاک بر دهان کسی که چون نتوانسته است این مسأله را حل کرده و حتّی درک کند، این نسبت را به امام حسین میدهد!
من در جلسه گذشته عرض کردم هر حرکت انقلابی، یعنی هر حرکت اجتماعی كه میخواهد در اجتماع، نظامی را واژگون کند و نظام دیگری را جایگزین آن کند، دو رکن دارد؛ رهبری و حضور اکثری مردم در صحنه. این دو ركن مبتنی بر سه زمینه است: یک؛ اعتماد مردم نسبت به رهبری و اهداف او، دو؛ همسو بودن هدف رهبر در قیام با هدف اکثر مردمی که با او همراه شدند، سه؛ همسو بودن نظر مردم با رهبری در ارتباط با آن نظامی که میخواهند آن را براندازند و به اصطلاح ما آن نظام را فاسد میدانند. باید این سه زمینه باشد، هر کدام كه مفقود باشد این قیام فَشَل خواهد شد و به ثمر نمیرسد.
امام علی و امام حسین(علیهماالسلام) در یك راه شهید شدند
من در اینجا وارد این بحث شدم که وضعیت مردم و رهبری بعد از وفات پیغمبر اکرم چگونه بود. عرض کردم تا نصف حکومت خلیفه سوم روش و سنت پیغمبر اکرم رعایت میشد و بعد از آن انحراف پیدا شد و انحراف هم شدید شد. بالأخره علی(علیهالسلام) آمد و با این انحرافات مقابله کرد، چون حضرت دید این روشی كه اینها دارند عمل میکنند، روشی مبتنی بر احکام اسلام نیست. لذا علی(علیهالسلام) برخورد تندی کرد و در این مدت كوتاه مشغول سه جنگ شد و بعد هم در همین راه به شهادت رسید.
الآن به صراحت عرض میکنم كه حسین(علیه السلام) در همان راهی شهید شد که علی(علیهالسلام) شهید شد. پدر و پسر در یك راه شهید شدند. علی(علیهالسلام) دید كه اسلام دارد ضربه میخورد، یعنی دید كه در جامعه اسلامی برخی میخواهند به اسلام ضربه بزنند، آن برخورد شدید را با آنها کرد و منجر به شهادتش شد.
شناخت كوفیان نسبت به امام
امّا وضعیّت در زمان علی(علیه السلام) که بخشی از بلاد مسلمین در سیطره معاویه قرار داشت و بعد از آن، یعنی زمان امامت امام حسن(علیه السلام) و امام حسین(علیه السلام) که تقریباً همه جامعه اسلامی تحت حکومت او بود، چگونه بود؟ ما باید طبق معیارهای انقلابها و حرکتها این مسأله را بررسی کنیم.
میشود گفت كه در آن موقع از نظر رهبری از نظر جغرافیایی دو منطقه مطرح بود که مردم آن، در انتخاب رهبری نقش اساسی داشتند. یکی عراق بود و دیگری شام. عراق به این جهت نقش اساسی داشت كه مرکز حکومت علی(علیه السلام) کوفه بود و بسیاری از صحابه، انصار و تابعین به كوفه آمده بودند و یا اصلاً خودشان اهل کوفه بودند. به عبارتی دیگر، باید گفت كه عراق برای کسانی که با پیغمبر و خاندان پیغمبر از بنی هاشم مرتبط بودند، مرکزیت خاصّی داشت. مردم شام هم به دلیل مرکزیّت حکومت بنیامیّه موضوعیّت و اهمیّت داشت.
كوفیان یک شناسایی و شناخت قویای نسبت به خاندان اهلبیت داشتند. لذا وقتی امر بین علی(علیه السلام) یا فرزندان علی(علیه السلام) و معاویه دایر میشد، بی برو برگرد اکثریت آنها میگفتند رهبری از آن علی(علیه السلام) و فرزندان او است. مردم کوفه اهل بیت را بر حق و معاویه را بر باطل میدانستند. اگر به تاریخ مراجعه کنید میبینید كه در این مسأله شبهه ای نیست. وضع عراق اینچنین بود.
یاران قلبی و نه عملی
همین عراقیها به دو گروه تقسیم میشدند، یک گروه اکثری بود و یک گروه اقلیتی بود. اکثریت اینها کسانی بودند که قلباً امام حسین را حق و یزید را باطل میدانستند، تأمّل هم نداشتند، امّا وقتی مسأله تهدید، تخویف، تطمیع و امثال اینها پیش آمد، اینها عملاً دست ازحمایت حضرت برداشتند و حتی با آن حضرت مقابله کردند. وقتی كه اینها با تهدیدها و تطمیع های حكومت مواجه میشدند، برای عافیت طلبی و سلامت دنیایشان و به خاطر زیاده طلبی که ثمره تطمیع ها بود و یا به جهت ترسِ از دست رفتن دنیایشان كه ثمره تهدیدها بود، با جریانی که حکومت به راه انداخته بود، همسو میشدند و یا لااقل از مخالفین حکومت حمایت نمیکردند. اکثریت مردم این طور بودند.
خیال نکنید كه اینها فكر كردند امام حسین، باطل است! جلسه گذشته این مطلب را گفتم و شواهدی هم آوردم. اینها حرفهای غلطی است. این طور نیست که اینها در عرض یک یا دو شب، از اعتقادشان برگشته باشند. همه شواهد تاریخی هم همین را میگوید.
آیا توّابین که بعد از واقعه عاشورا سر بلند کردند، كسانی بودند که زمان امام حسین(علیهالسلام) خیال میکردند یزید بر حق است و حضرت بر باطل است؟ چنین حرفهایی کمال بیسوادی و کوتاهی فکر است. همه آنها کسانی بودند که میدانستند امام حسین بر حق است، امّا عملاً کوتاهی کردند که بیایند و امام حسین را یاری کنند. قیام توّابین تازیانه وجدان خودشان بود که چرا با آن که میدانستیم حضرت بر حق است، نرفتیم از او حمایت نکردیم؟ كوتاهیِ ما باعث شد این صحنه پیش بیاید که پسر پیغمبر و خاندانش را به طرز فجیعی از بین ببرند. توّابین برای این بلند شدند.
بله، عدهای بودند که میخواستند وسط دعوا نانی بخورند؛ ما به جنبههای سیاسی قضیه کاری نداریم؛ امّا توده مردم کسانی بودند که همان زمانی که امام حسین(علیهالسلام) کربلا بود و میجنگید، او را حق میدانستند، امّآ عملاً به جهت همان تهدید، تطمیع و تخویفها کنار نشستند.
عبیدالله بن حرّ جحفی؛ یکی از «دوستدارانِ فقط دوست»
من به عنوان نمونه و برای روشن شدن شاخص، قضیه عبید الله بن حرّ جحفی را عرض میکنم که همه شنیدهاید. او از اشراف کوفه بود و خیلی هم مرد مقتدر و گردن کلفتی بود. امام حسین شخصاً در قصر بنی مُقاتل به خیمهاش میرود. عجیب این است که امام حسین شخصاً میرود. بر عکس زهیر كه خود حضرت نمیرود و پیک میفرستد. من این دو نفر را مثال میزنم، چون هر دو با هم، هممسلک هستند. هم عبید الله بن حرّ جعفی عثمانی است و در جنگ صفّین برای حمایت و خونخواهی از عثمان با معاویه بود و هم زهیر عثمانی است. هر دو عثمانی مذهب هستند.
وقتی امام حسین به عبید الله بن حرّ میگوید که بیا ما را کمک کن! او میگوید: من اصلآً از کوفه بیرون نیامدم مگر این که میخواستم در این مشكل دچار فشار نشوم. یعنی میدانم تو بر حق هستی و آنها بر باطل هستند و اگر من آنجا بمانم و حق را حمایت نکنم، برای من زشت است؛ برای همین از کوفه بیرون زدم که به این بلا مبتلا نشوم. خیلی روشن و صریح حرفش را زد و اصل مطلب را گفت. بعد هم به حضرت گفت: من اسبی و شمشیری دارم كه به شما میدهم. امام حسین(علیهالسلام) هم میگوید «لا حاجه لی الی فرسک و سیفک» من اینها را نمیخواهم. امّا چیزی به تو میگویم، از این بیابان دور شو! از ما فاصله بگیر! چون اگر کسی داد غربت من را بشنود و من را یاری نکند، هلاک خواهد شد.
حالا ببینید این فرد عثمانی مسلک چه جوابی به حضرت میدهد؟ گفت: امیدوارم که من به این مسأله مبتلا نشوم که داد تو را بشنوم و یاریات نکنم! پس او حق و باطل را کاملاً میشناخت. امام حسین رفت، او هم دنبال کار خودش رفت.
عبید الله بن حرّ اولین زائر امام حسین
بعداً که صحنه کربلا تمام شد، عبیدالله بن زیاد میخواست اهل بیت را به شام بفرستد. مجلسی آراست و تمام اشراف کوفه را دعوت کرد، نگاه کرد دید عبید الله بن حرّ جعفی نیست، دید این مرد متشخّص در مجلس حضور ندارد. سؤال كرد عبید الله کجا است؟ کسی نمیدانست. چند روز که گذشت، عبید الله بن حرّ جعفی پیش ابن زیاد رفت. ابن زیاد گفت: کجا بودی؟ گفت: مریض بودم. گفت: دلت مریض بود یا بدنت؟ گفت: دل مریض نمیشود. ابن زیاد میخواست بگوید که آیا تو از مسلکت برگشتی و در دلت به امام حسین علاقه پیدا کردهای؟! میخواست به او سرکوفت بزند، او هم مقابلش ایستاد و گفت: دل هیچ وقت مریض نمیشود. آنچه که در دلم از فبل بوده است، هنوز هم هست. تن مریض میشود كه خوب هم شدم.
همین كه ابن زیاد رویش را برمیگرداند به این طرف مجلس، یک وقت میبیند عبید الله بن حرّ جعفی نیست، دنبالش رفتند دیدند سوار اسبش شده است دارد میتازد و میرود. همین عثمانی به خانه یکی از دوستانش رفت، عدهای را جمع کرد، بلند شدند و به کربلا رفتند. همین كسی که در مقابل امام حسین گفت «من تو را یاری نمیکنم» به زیارت حضرت میرود.
اگر ما بگوییم اولین زائر امام حسین(علیهالسلام) بعد از شهادت حضرت، همین عبیدالله بن حرّ جعفی است، از نظر تاریخ خلاف نگفتیم، نوبت به جابر نمیرسد. به كربلا رفت، شاعر هم بود، شروع کرد مرثیه گفتن، آنجا عزا خانهای به پا کرد و تا آخر عمر گریه میکرد. دلهایی که فطرتشان دست نخورده بودند، همه مجذوب حسین(علیهالسلام) بودند. نسبت به این خاندان شناخت داشتند. این را قبول دارم که از نظر عمل در پایداریشان متزلزل شدند، امّا نسبت به امام شناخت داشتند.
عدهای برای حفظ امور دنیاییشان وارد عمل نشدند و حمایت نکردند، امّا عدهای مرد و مردانه پایش ایستادند و گفتند هرچه میخواهد بشود بشود. به تعبیر ما «كالجبل الراسخ لا تحركها العواصف» پای اعتقادشان محكم ایستادند، افرادی از قبیل حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و بریر اینها همه کوفی هستند، اینها پای اعتقادشان ایستادند.
«حبیب و مسلم» دو یار پایدار
شما راجع به حبیب و مسلم بن عوسجه این دو تا پیر مرد شنیدید که امام حسین نامهای به کوفه نوشت. در تاریخ است كه وقتی امام حسین وارد کربلا شد، نامه ای به حبیب نوشت و گفت: «من الحسین بن علی الی الرجل الفقیه حبیب بن مظاهر الاسدی اما بعد انا قد نزلنا کربلا و انت تعلم قرابتنا برسول الله ان اردت نصرتنا فاقدم الینا عاجلا»، بعد حبیب آمد و به مسلم بن عوسجه برخورد کرد و دو تایی با هم به کربلا آمدند، چهارم یا پنجم محرّم بود که رسیدند.
وقتی مسلم بن عوسجه زخم میخورد و روی زمین میافتد و دیگر رمقی ندارد، امام حسین(علیهالسلام) با حبیب بالای سر او میآیند، امام حسین(علیهالسلام) این آیه شریفه را میخواند: «مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلا»[1]فإنی أوصیك بهذا و أشار إلى الحسین علیهالسلام»[2] سفارش من فقط به این شخص است، دست از او برندار! حبیب رویش را به مسلم میکند و میگوید: اگر اینطور نبود که ساعتی بعد من هم به تو ملحق میشدم، دلم میخواست حق رفاقت با تو را تمام میکردم و وصیتی میکردی و میرفتم به وصیتهایت عمل میکردم، ولی نمیتوانم. در مقاتل مینویسند: مسلم رمقی نداشت كه بتواند حرف بزند
اینهایی که قلباً به امام حسین معتقد بودند، یک دسته آن طور بودند كه با آنکه کاری نکردند و به حضرت یاری نرساندند، امّا قلبشان عوض نشد و یک دسته هم تا آخر پای اعتقاد قلبیشان ایستادند. این افراد کم بودند، یكی از آنها زهیر است، زهیر را ببین، عبید الله بن حرّ جعفی را هم ببین. هر دو عثمانی مسلک هستند. تمایلات دنیایی یكی موجب شد که در آن مقطع عملاً امام حسین را یاری نکند و بعد هم پشیمان شود و چه طور پشیمان شدنی که تا آخر عمر مرثیه حسین را میخواند و گریه میکرد؛ امّا دیگری با اینكه از اشراف است و خدم و حشم زیادی دارد، بدون این که امام حسین خودش بلند شود و برود از او تقاضا کند تا آخر پای حضرت میایستد.
اقدام عملی زهیر در یاری محبوب قلبیاش
کسی که همراه زهیر بود میگوید: ما همراه زهیر بودیم و از حجّ برمیگشتیم، زهیر مقیّد بود كه با امام حسین برخورد پیدا نکند، امّا یک جا مجبور شد و یک برخورد داشت. میگوید داشتیم غذا میخوردیم، یک وقت دیدیم فرستاده حسین(علیهالسلام) به درِ خیمه آمد و ایستاد و گفت: «یا زهیر اجب اباعبدالله» بیا حسین تو را کار دارد، چنان سکوت این خیمه را فرا گرفت « كَأَنَّمَا عَلَى رُءُوسِنَا الطَّیْر». کسی که سکوت را شکست، همسر زهیر بود، رو به زهیر کرد و گفت سبحان الله! پسر پیغمبر تو را میخواند و تو نشستهای؟! چه میشود اگر بلند شوی و بروی آنجا ببینی چه میگوید و برگردی بیایی؟ زهیر رفت اما این زهیر غیر آن زهیری است که برگشت. مینویسند: «فَمَا لَبِثَ أَنْ جَاءَ مُسْتَبْشِراً» به خیمه امام حسین رفت، امّا توقف خیلی کوتاه بود، دیدیم این زهیر آن زهیر نیست. با قیافه گرفته رفت الآن که آمده است میبینیم رویش باز است، دارد میخندد. «قَدْ أَشْرَقَ وَجْهُه» نور از چهره او میآمد. اولین صحبتی که کرد این بود که همه شما را به خدا میسپارم، همه بروید. زهیر چه شده است؟ «قَدْ عَزَمْتُ عَلَى صُحْبَةِ الْحُسَیْن»[3] من فقط میخواهم با حسین باشم، بعد به همسرش رو میکند و میگوید تو هم برو. میگوید من کجا بروم؟ من موجب سعادت تو شدم، من تو را تشویق كردم به آنجا رفتی، من کجا بروم؟ تو میخواهی روز قیامت پیش پیغمبر (ص) سرافرازی کنی، من پیش زهرا (س) سرافرازی نکنم؟ آمدند صحنه عاشورا تمام شد، مینویسند همسر زهیر كفنی به غلام زهیر داد و گفت این را ببر و مولایت را کفن کن. غلام رفت، امّا مولا را کفن نکرد و برگشت. همسر زهیر به او گفت چرا مولایت را کفن نکردی؟ گفت چگونه مولایم را کفن کنم و حال این که بدن پسر پیغمبر...
[1]. سوره الاحزاب، آیه 23
[2]. بحارالأنوار، ج45، ص19
[3]. بحارالأنوار، ج44، ص371