معلم به شاگردان گفت : جواب سوالات را با خودکار قرمز بنویسید.
روز بعد یکی از دانش اموزان با خودکار مشکی جواب داده بود.
معلم پرسید:مگر نگفتم با رنگ قرمز جواب بده!
دانش اموز گفت:اخه مادر بزرگم فوت کرده بود و ما عزادار بودیم!
فردی از کنار صندوق صدقات می گذشت،روی ان را خواند که صدقه
هفتاد نوع بلا را از انسان دور می کند.سکه ای داخل ان انداخت و
گذشت.می خواست از خیابان عبور کند که اتومبیلی به او برخورد و
او را به اسمان پرتاب کرد و کنار صندوقی که سکه را داخل ان انداخته بود فرود امد. وقتی به خود امد دید فردی می خواهد داخل همان صندوق،
سکه ای بیندازد. فریاد براورد:اهای مرد پول خود را داخل این صندوق
نینداز که کار نمی کند!
خسیسی رو به همسرش کرد و گفت :امروز جان یک نفر را از مرگ نجات دادم.
همسرش با تعجب گفت: از تو بعیده!
خسیس گفت: باور کن،گدایی به من گفت:اگربه من هزار تومان بدهی از خوشی می میرم،من هم به او ندادم تا نمیرد.
مردی می رفت ،شخصی پس گردنی محکمی براو زد،برگشت و ادم
قوی هیکلی را دید با عصبانیت از او پرسید:جدی زدی یا شوخی؟
ان شخص قوی هیکل جواب داد.جدی جدی بود.
مرد گفت:شانس اوردی چون من اصلاَ از شوخی خوشم نمی اید!
پدر: پسرم برو از پسر همسایه یاد بگیر درست هم سن توست و شاگرد
اول شده .
پسر:پدر جان شما که هم سن رئیس جمهور هستید چرا رئیس جمهور نشدید؟!
اقای مدیر: علی چرا دیر به مدرسه امدی؟
علی :دو نفر بر سر پولی که گم شده بود دعوا می کردند و من ایستاده بودم به تماشای انها.
اقای مدیر: دعوای انها چه ربطی به تو داشت؟
علی:پول زیر پای من بود.
اتوبوس طبق معمول خیلی شلوغ بود.مسافری عصبانی به اقای چاق
وتنومندی که پهلویش ایستاده بود گفت:اقا ممکنه هل ندین؟!
مرد چاق با اوقات تلخی گفت :هل نمی دم اقا دارم نفس می کشم!
معلم :اکبر بگو ببینم فرق بین گاو وخر چیه؟
اکبر: گاو هروقت می خواد از جاده رد بشود اول این طرف و ان
طرف جاده رو نگاه می کنه بعد رد میشه. ولی خر مثل گاو سرش رو
می اندازه پایین و راه می افتد.
فقیر به ثروتمند :سلام علیکم .کجا تشریف می برید ؟
ثروتمند:قدم می زنم اشتها پیدا کنم . شما کجا می روید؟
فقیر:من اشتها دارم قدم می زنم تا خوراکی پیدا کنم!