اگر يك شب تو را در خواب بينم به دريا نقشي از مهتاب بينم
دوباره بينمت خندون بيايي دوباره سينه رو بيتاب بينم
بيا بار سفر بنديم از اين دشت زمستون باز توي اين خونه برگشت
بيا تا قصه ها گويم برايت كه دورون جدايي دير بگذشت
اگر يكشب تو برگردي دوباره به گيسويت بيفشونم ستاره
نميدوني مگه اي نازنينم دلم هر روز و شب در انتظاره
به تو گويم بيا اي نازنينم كه با مژگون زپايت خار چينم
گل عمر منو باد خزون برد گل ناز مني داغت نبينم …آه
بيا بار سفر بنديم از اين دشت زمستون باز توي اين خونه برگشت
بيا تا قصه ها گويم برايت كه دورون جدايي دير بگذشت
زمین گهواره کابوسهای تلخ انسان بود
زمان چون کودکی در کوچه های خواب حیران بود
خدا در ازدحام ناخدایان جهالت گم
جهان در اضطراب و ترس در آغوش هذیان بود
صدا در کوچه های گیج می پیچید بی حاصل
سکوتی هرزه سرگردان صحرا و بیابان بود
نمی رویید در چشمی به جز تردید و وهم و شک
یقین تنها سرابی در شکارستان شیطان بود
شبی رؤیای دور آسمان در هیأت مردی
به رغم فتنه های پیش رو در خاک مهمان بود
جهان با نامش از رنگ و صدا سیراب شد آخر
«محمد» واپسین پیغمبر خورشید و باران بود
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست ، به انکار مکوش...
تو را ای عشق نامیرا ، غم زیبا ، خداحافظ
طلوع یاس در قلب شب خارا ، خداحافظ
تو شالیزار ... یک کلبه درون سینه ی جنگل
هوای ناب بارانی ... چه سود اما ؟ ... خداحافظ
تو را از خویش راندم من ، ولی سوگند بر باران
" من " و " تو " ای نسیم آسا ، نمی شد
" ما " ... خداحافظ
نگاه آسمان بودی به این شبگیر دل خسته
تمام زجر من اما : " چراحالا ؟ " ... ، خداحافظ
ببین ! ... دلسرد دلسردم . نگاهم کن ! ... کم آوردم
نمی دانم چرا آخر ؟ ... چرا زیبا " خداحافظ " ؟
صدایت آشنا با دل ، چنان بر برگ گل شبنم
نشد اما که من با تو[...] ، برو جانا ... خداحافظ
تمام سهم من بودی از این دنیا ولی بگذر
برو ای خنده ی گلها ... نگارینا خداحافظ
به قطره قطره ی باران ، به برگ خیس مژگانت
تمام آرزو بودی ، ولی [...] اما [...] ، خداحافظ ...
که دوستت دارم . . . چه جمله ای که مکان و زمان نمی خواهد به هر زبان که بگویی ... زبان نمی خواهد! چه جمله ایست که از تو برای اثباتش به جز دو چشم دلیل و نشان نمی خواهد چه جمله ایست که وقتی شنیدم از دهنت دلم به جز دل تو همزبان نمی خواهد ستاره ها همه دور مدارشان باشند تو ماه من شده ای! کهکشان نمی خواهد! تو ماه من،پر پرواز من شدی باتو پر از پرنده شدن آسمان نمی خواهد نگاه کن! قلمم مثل چشم تو شده است برای گفتن حرفش دهان نمی خواهد! حدیث ما همه در جمله ای خلاصه شده که (دوستت دارم) داستان نمی خواهد! که (دوستت دارم) یعنی که (دوستت دارم!) که (دوستت دارم) امتحان نمی خواهد!!!
شبی تنها میان موجی از احساس
نوشتم قصه ای زیبا ز شبهای غم و باران
نوشتم خاطراتم رابه روی لوحی از احساس
به یاد روز بارانی به یاد لحظه ی آخر
به یاد آن نگاه گرم و شیرینت
شبی تا صبح لرزیدم
قدمهایت به یادم هست
و اما در کنار تو قدمهایم که گویی در سرای نور
زمین را لمس می کردند
و من دور از تمام این جدایی ها
برایت گریه می کردم
کجایی بهترین من؟
کجایی ای پر پرواز؟
کجایی تو؟کجا ماندی؟
چرا دوری؟چرا دوری و تنهایی؟
بیا پایان غمهایم
بیا در اوج با من باش
مبادا بشکنی پیمان
مبادا از دلم دوری کنی یکدم
تو می دانی برای قصه های ما
نباشد خط پایانی
تو بشنو از دل تنگم
که تا هستم در این دنیا
به یادت می نویسم خاطراتم را
باز یک غزل حکایت کسی که عاشق است
باز ما و کشف خلوت کسی که عاشق است
در سکوت چشم دوختن به جاده های دور
باز انتظار عادت کسی که عاشق است
دستهای التماس ما گشوده پس کجاست؟
دستهای با محبّت کسی که عاشق است
باز هم سخن بگو سخن بگو شنیدنی ست
از زبان تو حکایت کسی که عاشق است
من اگر بخواهمت نخواهمت تو خوب باش
مثل حسن بی نهایت کسی که عاشق است
بغض های شب همیشه سهم نا امید هاست
خنده های صبح قسمت کسی که عاشق است
شاخه ها خدا کند به دست باد نشکند
عشق یعنی استقامت کسی که عاشق است
منتظر نایستید٬نوبت شما که نیست
نوبت من است٬نوبت کسی که عاشق است
"زیبا طاهریان"
عاشق که شدی در هیجانی، نگرانی!
عشق است و تو هستی و جهانی نگرانی
عاشق که شدی فرق ندارد که کجا، کِی یا اینکه برای چه کسانی نگرانی!
تا زمزمهی زخمی یک برگ بیاید بر بال نسیمش ننشانی، نگرانی
در باغ اگر چهچههی چلچلهای هست آن را به درختی نرسانی، نگرانی
یک روز میآیی به خودت: خستهترینی پیری و شده تازه جوانی نگرانی!
تا خواب ِ که آشفته شود از تب و تابش؟ این بار که افتاد به جانی نگرانی
عاشق که شدی -فرق ندارد که کجا؟ کِی؟ تا صبح قیامت نگرانی...
نگرانی...
باز بوی پائیز و یاد یار مهربان
زنگ اول و داستان همیشگی
بچه ها خوش آمدید
حیاط مدرسه صدای تو را شنید
فراش مدرسه نگران دویدن تو بود
پشت نیمکت نشسته ایی
کتاب را باز می کنی
صفحه اول، خط اول
صدای معلم پای تخته سیاه
بچه ها با هم بخوانید
آ باکلاه، ا بی کلاه
هنوز مانده است تا به سارا برسیم
به دارا هم خواهیم رسید
به دارا که انار دارد
اناری با دانه های قرمز
و به مردی که با اسب
در باران آمد
هنوز هم در دلم
نگران خیس شدن آن مرد در بارانم
و اسبی که خیس باران است
هنوز مانده ام که چرا...؟
آن مرد همیشه در باران می آمد
شاید چون آمدنش در پائیز بارانی بود
چرا هیچ وقت ننوشتند که
همیشه سارا نگران نیامدن داراست
دارا هم هنوز چشم انتظار آمدن ساراست
هیچ خبر از چوپان دروغگو داری؟
با گله اش چه می کند؟
از آسیابان پیر ده چه خبر؟
هنوز آیا گندم ها را آرد می کند؟
آیا مردمان خوب و ساده ده هنوز
همانگونه خوب و ساده مانده اند؟
و عشق هایشان همانگونه
ساده و صادقانه و بی ریاست؟
یا روزگار و این قرن وارونه
آنها را هم وارونه کرده است
از خودم می پرسم
آیا هنوز این آرزوی محال
در قلب من و تو باقی مانده است؟
کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم
خدا ذات گل و ذات قناریست
خدا اثبات باران بهاریست
خدا در گل خدا در اب و رنگ است
خدا نقاش این جمع قشنگ است
خدا را می توان از خلسه فهمید
خدا را در پرستش می توان دید
خدا در باطن اباد شراب است
خدا در قعر چشمان تو خواب است
خدا در هر نظر ایینه ماست
همین حالا خدا در سینه ماست