عاشقت خواهم ماند بی انکه بدانی ...
دوستت خواهم داشت بی انکه بگویم ...
درد دل خواهم گفت بی هیچ کلامی ...
گوش خواهم داد بی هیچ سخنی ...
در اغوشت خواهم گریست بی انکه حس کنی ...
در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حرارتی ...
این گونه شاید احساساتم نمیرد
من عشق را در تو . تو را در دل. دل را در موقع تپیدن
و
تپیدن را به خاطر تو دوست دارم...
من غم را در سکوت.سکوت را در شب.شب را در بستر
و
بستر را برایه اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم....
من بهار را به خاطر شکوفه هایش.زندگی را به خاطر زیباییش
و
زیبایی اش را به خاطر تو دوست دارم...
من دنیا را به خاطر خدایش.خدایی که تو را خلق کرد
دوست دارم .
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن خوشه بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
رفت تا لب هیچ
پشت حوطه نور داراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی روزگار
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
چون باران ترس اور
از میان گذشته هایم قد علم کن
دیر یا زود
باید آشکار شد
درها بسته و کوچه ها ساکت
اینجا
چشم کدام خسته از شعر من
خواهد گریست
چه خوب بود اگر متوانستم پرواز کنم
اگر متوانستم بفهم آخر چرا باید قلبهای یکدیگر را آزار دهیم
در حالیکه می دانیم بجز خوبی چیزی برای ما نمی ماندو اخر به خاک وخاکستر تبدیل می شویم
پس ای انسانها در خواهیم یافت که باید دوستی کرد و دوست داشت .....؟
میان این همه گورستان هم نشانی از مرگ پیدا نمیکنم ....این سنگ قبر ها هم دارند
زندگیشان راد میکنند.
باتو نفس کشیده ام
با چشمان تو دیده ام
مرا از تو گریزی نیست
چنان که جسم را از روح
وزمین را از آسمان
و درخت را از آفتاب
تودلیل حیات من بودی و هستی
پاسخ من به آغاز و پایان زندگی این است
همیشه با تو
........................................
من قطری پیش نیستم
که در دریا دل تو خواهم مرد
گرچه به تو می پیوندم
ولی وجود ندارم
با ترانه های که گویی
عمری را سپری کرده است
و تنها میان این همه دست
دستان کوچک ترا احساس می کنم
شعر عصیان سر گشتگی هایم
هر روز مرا به زندگی تکرار میکنی
می توانی به روی شانه های ابر بایستی
و خورشید را بیابی
می توانی از نفس ها یم
بوی عشق را بچینی
و سنجاق سینه ات کنی
همیشه اتاق من تنهاست
همیشه کسی پشت در می ماند
همیشه خسته ام
از خستگی
می آیی کنارم من می نشینی
از عشق می گویی
عشق را
بازی میکنم
بازی میکنی
بازی میکنیم
فکر مکنی برای این بازی قاعده ای است
چون کودکی هستی
که هنوز نمی دانی
این بازی بزرگان است
پس اگر همبازی میشوی
فراموش کردی بازی بزرگان است
اساسش چیست
توصیف ها زیاد است
اما دو یا سه تعریف دارم
خود نگریستن در آینه دیگران
فراموش کردن و دانستن سریع دنیا و خود
اندیشدن و به کلام آوردن
بازی عجیبی است
زندگی چنین است