چه مي شد جاده هاي دل
ترافيك محبت داشت
براي مهر ورزيدن
هزاران خط سبقت داشت
چراغ سبز راچون گل
بهم تقديم ميكرديم
به جاي بوق مي گفتيم
عموما باتوهمدرديم
تصادف كاش بين ما
سلام ودست دادن بود
خسارت معني اش تنها
دلي از دست دادن بود
پليس چهارراهي كاش
كه درويشي خداجوبود
به جاي برگه، قرآن داشت
وسوتش نيز ياهو بود
چه بيهوده دل مارا
به سوي هيچ هي كردن
هزاران چرخ سرگردان
به دنبال چه مي گردند؟
ناصر كشاورز
فرشته تصميمش را گرفته بود. پيش خدا رفت و گفت:
خدايا، مي خواهم زمين را از نزديك ببينم. اجازه مي خواهم و مهلتي كوتاه. دلم بي تاب تجربه اي زميني است.
خداوند درخواست فرشته را پذيرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بال هايم را اينجا مي سپارم؛ اين بال ها در زمين چندان به كار من نمي آيد.
خداوند بالهاي فرشته را بر روي پشته اي از بال هاي ديگر گذاشت و گفت: بال هايت را به امانت نگاه مي دارم، اما بترس كه زمين اسيرت نكند، زيرا كه خاك زمينم دامنگير است.
فرشته گفت: بازمي گردم، حتما بازمي گردم. اين قولي است كه فرشته اي به خداوند مي دهد.
فرشته به زمين آمد و از ديدن آن همه فرشته ي بي بال تعجب كرد. او هر كه را مي ديد، به ياد مي آورد. زيرا او را قبلا در بهشت ديده بود. اما نمي فهميد چرا اين فرشته ها براي پس گرفتن بالهايشان به بهشت بر نمي گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چيزي را از ياد برد. و روزي رسيد كه فرشته ديگر چيزي از آن گذشته ي دور و زيبا به ياد نمي آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.
فرشته فراموش كرد. فرشته در زمين ماند.
فرشته هرگز به بهشت برنگشت.
جان بلا نكارد" از روي نيكمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب كرد وبه تماشي انبوه جمعيت كه راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مركزي پيش مي گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت كه چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت. دختري با يك گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يك كتابخانه مركزي فلوريدا با برداشتن كتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته كلمات كتاب بلكه شيفته يادداشت هايي با مداد كه در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب كتاب را بيابد : "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندكي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا كند. "جان" براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست كرد كه به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر كشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يك سال ويك ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مكاتبه و نامه نگاري به شناخت يكديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه اي بود كه بر خاك قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن كرد. "جان" در خواست عكس كرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت ديگر شكل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مركزي نيويورك . هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي كه بر كلاهم خواهم گذاشت".بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت كه قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام ,موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا كنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبيش به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند كه جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر داشتم كاملا بدون تو جه به اين كه او آن نشان گل سرخ را بر روي كلاهش ندارد. اندكي به او نزديك شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممكن است اجازه بدهيد من عبور كنم؟" بي اختيار يك قدم به او نزديك تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم كه تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود. زني حدود 40 ساله با موهاي خاكستري رنگ كه در زير كلاهش جمع شده بود . اندكي چاق بود مچ پاي نسبتا كلفتش توي كفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس كردم كه بر سر يك دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني كه روحش مرا به معني واقعي كلمه مسحور كرده بود به ماندن دعوت مي كرد. او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروكيده اش كه بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد و چشماني خاكستري و گرم كه از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. كتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم كه در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم كه ديگر عشقي در كار نخواهد بود. اما چيزي بدست آورده بودم كه حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها كه مي توانستم هميشه به او افتخار كنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وكتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز كردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت كردم از تلخي ناشي از تاثري كه در كلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نكارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممكن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شكيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان كه لباس سبز به تن داشت و هم اكنون از كنار ما گذشت از من خواست كه اين گل سرخ را روي كلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت كرديد بايد به شما بگويم كه او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت كه اين فقط يك امتحان است!
طبيعت حقيقي يك قلب تنها زماني مشخص مي شود كه به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد
من از خدا خواستم كه پليدي هاي مرا بزدايد
خدا گفت : نه
آنها براي اين در تو نيستند كه من آنها را بزدايم .بلكه آنها براي اين در تو هستند كه تو در برابرشان پايداري كني!
من از خدا خواستم كه بدنم را كامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو كامل است . بدن تو موقتي است!
من از خدا خواستم به من شكيبائي دهد
خدا گفت : نه
شكيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شكيبائي دادني نيست بلكه به دست آوردني است!
من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد
خدا گفت : نه
من به تو بركت مي دهم
خوشبختي به خودت بستگي دارد!
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از اين جهان دور كرده و به من نزديك تر مي سازد!
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت بايد رشد كني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي!
من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد
خدا گفت : نه
من به تو زندگي مي بخشم تا تو از همۀ آن چيزها لذت ببري!
من از خدا خواستم تا به من كمك كند تا ديگران را همان طور كه او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : سرانجام مطلب را گرفتي
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرمایید
- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا نشسته ام !
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند.
و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود.
در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت.
یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است!
با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود.
خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد.
و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: «عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم»
بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:
«مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!»
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر, یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.
و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذارکنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر,همسر یا والدین,فرزند یا برادر,خواهر یا دوستی!
«کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید, آن را پیش خودتان نگهدارید»
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود!.!.!.!
خداحافظ همین حالا همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خدا حافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده است
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده است
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها
بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
خداحافظ خداحافظ…همین حالا…
امیر علیزاده
هیچ کسی زیبا نمی شه
انقدر دوست دارم آه تو کتاب جا نمی شه ... پی چاره ام با حرفای الفبا نمی شه
من که هیچ ، ساعتمم دیوونته دروغ که نیست ... تو از اون روزی که رفتی خوابیده پا نمی شه
هی می گم کاش که یه روز معجزه شه با همدیگه ... دو سه ساعتی بریم کنار دریا ، نمی شه
آسمون دلش گرفته ، مث اخمای تو ... یه گره افتاده رو پیشونیشو ، وا نمیشه
نامتم باهام لجه ، می خوام بذارمش کنار ... انقدر بد باهام ، هر چی کنم تا نمی شه
مگه کم ناز چشاتو کشیدم دسته گلم ؟ ... که دیگه یه ذره خندتم مال ما نمیشه
سرخیا مال تو ، هر چی زرده بفرس واسه من ... ماهی مثل تو که پنهون لای ابرا نمی شه
دیدی خواستن میون من و تو رو ابری کنن ؟ ... تو نفگتی بهشون برید ، چه حرفا ، نمی شه ؟
مگه از من چی شنیدی که یهو دلت شکست ... دل عاشق بیشتر از یک دفه رسوا نمی شه
چه شبایی که نشستم تا سحر به این امید ... که به هرکسی به جز من بگی نه ، یا نمی شه
روزی که خواستی بیای پیشم مث دیوونه ها ... از همه می پرسیدم پس چرا فردا نمی شه
اینه رسمش ؟ تا یه چیز شنیدی باورت بشه ؟ ... این جوری که قصه مون عبرت دنیا نمی شه
یعنی حق با شعر یه شاعر اون روزاش که گفت ؟...برو مجنون واسه تو هیچ کسی لیلا نمی شه
خوابتو دیدم و پرسیدم ازت کجا بودی ؟ ... گفتی طولانیه قصه ، توی رؤیا نمی شه
یادته ؟ تماس گرفتم که ببینم چی شده ؟ ... گفتی بعدا ، جایی ام ، صحبتش اینجا نمی شه
دفترم عادتشه ، فقط تو روش خط بکشی ... خودتم خوب می دونی بدون امضا نمی شه
تو رو باید تو تمام کتابا ، نه کمته ... حرف تو خلاصه نیس ، پس توی انشا نمی شه
چشاتو نمی شه گفت چه رنگیه بس که گلی ... هیچ چشی ، چش نزنم ، انقد زیبا نمی شه
راستی تو منو یادت رفته ، آره ؟ ... من همونم که بدون تو شباش به غیر یلدا نمی شه
با خودت قرار گذاشتی دیگه اسممو نگی ... جمله هات تموم می شه ، با نمی خوام ، با نمی شه
باشه هر چی تو بگی قبول ، فقط اینو بدون ... حکم قتلمم بدی ، هیچی کسی زیبا نمی شه
طالع بینی عشق در ماه های مختلف
متولدین فروردین ماه
به هنگام عاشقی گویی در دنیای شوالیه ها و پرنسس ها سر میکند
قلبا عاشق است و در عشق پا برجاست
متولدین اردیبهشت ماه
عاشقی بی قرار است و کمرو ولی پرشهامت.
موسیقی بر او تاثیر فراوان دارد
متولدین خرداد ماه
بر عشق ما هیچ چیز ناممکن نیست
بهترین عاشق دنیاست و گفتارها و دل او پر از رویاهای عاشقانه است
متولدین تیر ماه
دلی نازک و پر از محبت و از دل سوختن می هراسد
متولدین مرداد ماه
عاشق پیشه است و بی عشق زندگی نمیکند
متولدین شهریور ماه
تا اخرین لحظه عمر ان را در قلبم نگاه خوهم داشت
عشق او شعله ای کوچک ولی جاودان است و در پی عشقی حقیقی است
متولدین مهرماه
در امور عشق ورزیده است و زندگی اش پر از ماجراهای عاشقانه است
زن متولد مهر عشق خود را در عمل نیز یه اثبات می رساند
متولدین ابان ماه
هیجان عشق برای او زیبا و پر از جاذبه است و در عشق صادق است
متولدین اذر ماه
خوش بین است و راستگو و شاید نگاهی شاعرانه به عشق داشته باشد
متولدین دی ماه
شاید در ظاهر بی احساس باشد .ولی در قلب گرم و پر از عشق دارد
متولدین بهمن ماه
عشق خود را دیر ابراز میکند و عاشق ازادی است. اولین عشق اپ قلبش را به تپش در می اورد و هرگز فراموش نخواهد شد.
متولدین اسفند ماه
در عشق بی نظیر است. جذاب و پر نشاط است. احساساتی و رویایی است.
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای مهال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردانبرای بفشیه بنفشه ها دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم
هنوز حرف می زنم ، هنوز راه می روم
به سمت جای خالیت به اشتباه می روم
هنوز هم به عکس تو سلام می کنم ولی
بدون هیچ پاســخی دوباره راه می روم
هنـــــــوز ماجرای ما سر زبان مردم است
به هر طرف که می روم پر اشک و آه می روم
تو نیستی هنــــوز من به یاد با تو بودنم
به کوچه می روم به این شکنجه گاه می رومه
نـــــــوز هم برای تو پر از دلیـــــل بودنم
همینکه حرف می زنم ، همینکه راه می روم
رنگ عشق
در و دیوار دنیا رنگی است. رنگ عشق. خدا جهان را رنگ کرده است. رنگ عشق. و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.
از هر طرف که بگذری، لباست به گوشهای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.
اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ شاد باش و بیپروا بگذر، که خدا کسی را دوستتر دارد که لباسش رنگیتر است...
کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم. اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم. کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند. اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم.
Love like a war
easy to begin and hard to end
and difficult to forget