معرفی وبلاگ
« ای حیات! با تو وداع می‌کنم. با همه زیبائی‌هایت ؛ با همه مظاهر جلال و جبروت ؛ با همه وجود وداع می‌کنم ، با قلبی سوزان و غم آلود به سوی خدای خود می‌روم ، و از همه چیز چشم می‌پوشم.... ای پاهای من! می‌دانم شما چابکید ، می‌دانم که در همه مسابقه‌ها گوی سبقت را از رقیبان ربوده‌اید ، می‌دانم که فداکارید ، می‌دانم که به فرمان من مشتاقانه بسوی شهادت، صاعقه‌وار به حرکت در می‌آیید. اما من آرزوئی دارم ، من می‌خواهم که شما به بلندی طبع بلندم به حرکت درآیید ، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید ، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید ؛ این پیکر کوچک ، ولی سنگین از آرزوها و نقشه‌ها و امیدها و مسئولیت‌ها را ، به سرعت مطلوب ، به هر نقطه دلخواه برسانید . در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید ، من چند لحظه بعد به شما آرامش می‌دهم ، آرامش ابدی ! دیگر شما را زحمت نخواهم داد. دیگر شب و روز شما را استثمار نخواهم کرد ، دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد ، دیگر به شما بی‌خوابی نخواهم داد. و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد . از درد و شکنجه ضجه نخواهید کرد ، از بی‌غذائی ، از گرما و سرما شکوه نخواهید کرد ، آرام و آسوده ، برای همیشه ، در بستر نرم خاک ، آسوده خواهید بود ، اما... اما این لحظات حساس ، لحظات وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقاء پروردگار لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.»
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 488739
تعداد نوشته ها : 569
تعداد نظرات : 6
Rss
طراح قالب
GraphistThem247

پس از عرض سلام خدمت آقا امام زمان و نایب برحقش امام خمینی، خدمت خانواده محترم و عزیز خود سلام عرض می‌کنم.

 

سلام مخصوص خدمت خواهر عزیزم، که به یاد این برادر کوچک خود می‌باشد و با فرستادن نامه برادر خود را خوشحال می‌کند، و خدمت داداش کوچولوی خوبم-آقا مجید- سلام عرض می‌کنم و هم چنین خدمت مادر بزرگوار و پدر مخلص و بی‌ریا و زحمت کش خود سلام عرض می‌کنم.

بابا جان! من حسابی شرمنده شما هستم. شما تمام هزینه‌های زندگی مرا فراهم کردید، از وقتی که به دنیا آمدم و تا الان که من 17 سال را دارم. پدرجان! فکر نکن که من کسی هستم که به یاد شما نباشم و قدر زحمات شما را ندانم.

بابا جان! من شما را خیلی دوست دارم. اما هر چه باشد خدا تشخیص داده است که من الان در این جا باشم و با دشمنان دین اسلام بجنگم.

آیا تو خوشحال نیستی که در پیشگاه خدا شرمنده نخواهی بود؟! من قول می‌دهم که همیشه شما را دعا کنم و شما هم مواظب اعمالتان باشید که خدای ناکرده حضرتش را از خودتان ناراضی نکنید.

البته من خیلی کوچکم و باید مرا ببخشید.

خداحافظ- محسن صباغ زاده

25/9/1365

 

    منبع: آرشیو جمع آوری آثار شهدا، معاونت پژوهش و تبلیغات بنیاد شهید و امور ایثارگران.

برخی از درمان های پیشنهاد شده برای مسمومین گاز خردل عبارتند از:
محلول دو در هزار کلرامین را به مدت 24 ساعت به وسیله حوله خیس شده می توان جهت شستشوی بدن استفاده کرد. کلرامین با اکسیده کردن گاز خردل سبب خنثی شدن آن می گردد. از محلول ائوزین، نیترات نقره، پرمنگنات رقیق و اکسید روی، در برخی مراکز درمانی استفاده شده است .


    

اقدامات درمانی آسیب ها و عوارض گاز خردل:

1.درمان آسیب چشمی :

درمان شامل شستشوی اولیه چشم و سپس هر 6 ساعت به مدت 10 دقیقه با سرم فیزیولوژی یا محلول2% بی کربنات سدیم می باشد . در مواردی که فتوفوبی بیمار را ناراحت می کند، باید از پد یک چشمی استفاده کرد. در گروهی از بیماران که از ماسک استفاده نکرده اند یا آن را دیر به کار برده اند نشانه های چشمی پدید می آید. در این موارد باید از استفاده داروهای بی حس کننده موضعی اجتناب ورزید.

کورتن چشمی را فقط می توان پس از بهبودی اپی تلیوم قرنیه تجویز نمود. جهت مبارزه با عفونت احتمالی، استفاده از قطره سولفاستامید (sulfactamide) سفارش می شود. در بیمارانی که احتمال سی نشی خلفی  وجود دارد. استفاده از قطره های میدریاتیک جهت پیشگیری و درمان پیشنهاد می شود که لازم است سه قطره به فاصله دو دقیقه استفاده گردد تا بیمار میدریاز پیدا کند. جهت کنترل درد چشمی می توان مسکن های سیستمیک را بکار برد.

در مواردی که ترشحات جمع شده روی چشم ها زیاد باشد ضروری است به دقت چشم ها بامحلول سالین استریل برای جلوگیری از چسبیدن پلک ها شستشو داده شود. اگر مایع خردل به داخل چشم تراوش کرده باشد، باید بلافاصله آن را با محلول یک درصدی دی کلرامین خارج ساخت . چون داخل پلک بالا مقداری خردل مایع جمع می شود.  لازم است  زیر پلک را با آب پاک نمود. ضایعات مخاطی دهان را مشابه ضایعات چشمی با سرم فیزیولوژی شستشومی دهیم.

لازم به یادآوری است که ضایعات چشمی خردل مشابه لوئیزیت بوده و درمان در هر دو مورد مشابه است، ولی در ابتلا چشمی با لوئیزیت در دو دقیقه اول می توان از پماد دی مرکاپرول استفاده کرد اما از طرفی باید دانست که پماد دی مرکامپرول به خودی خود می تواند محرکی برای چشم ها باشد و مصرف نابجای آن در ابتلا با گازخردل می تواند سبب تشدید  ضایعات چشمی گردد.

2. درمان ضایعات پوستی:

در ضایعات پوستی ناشی از گاز خردل، بر عکس سوختگی های معمولی، بیماراحتیاج به مایعات فراوانی ندارد (حتی در سطح وسیع) ولی باید به هر حال مایعات مورد نیاز و ضروری را (چه تزریقی و چه خوراکی)در اختیار او قرار داد. تاول های پوستی را که در نقاط باز بدن ایجاد شده  به شکل طولی شکاف داده و پس از تخلیه، بایستی کاملا ً با آب و محلول تیوسولفات 2%ویا محلول آن – استیل سیستئین شستشو داده شود.

قابل یادآوری است که ازآمپول زدن باید پرهیز کرد زیرا موجب اضافه شدن عفونت و عدم تخلیه محتویات تاول می گردد. ضروری است کمال دقت به عمل آید تا از تماس مایع اگزودای تاول که حاوی متابولیک های خردل است با پوست سالم جلوگیری شود، زیرا امکان ظاهرشدن وزیکول های کوچک دیگر در اثر تماس فوق وجود دارد. در یک مورد بررسی انجام شده بر روی دو گروه از بیماران که دچار تاول های پوستی شده بودند تغییری در زمان بهبودی تاول های پاره شده و دست نخورده دیده نشد  ولی به هر حال تخلیه تاول موجب آرامش بیمار خواهد بود. جهت کنترل خارش و تحریکات پوستی بهترین دارو لوسیون کالامین است که در روزهای اول تجویز می شود که می تواند همراه با مصرف داروهای آنتی هیستامینیک به خصوص در جلوگیری  از خارش مجدد موثر واقع شود.

از مصرف پماد و لوسیون هایی که حاوی چربی می باشند باید اکیدا ً خودداری نمود زیرا در اثر حل شدن  سم در آنها جذب گاز خردل افزایش می یابد. از آمیل سالیسیلات و همینطور jelactive که پماد زغال فعال است  نیز می توان استفاده کرد.

3.درمان ضایعات دستگاه تنفسی :

ضایعات مجاری تنفسی را به خصوص اگر خفیف باشد مانند سرفه، خشکی و سوزش گلو، می توان با استفاده از شربت های کدئین دار و دهان شویه و به خصوص بخور تا حدودی تسکین داد . برای کاهش تحریک گلو می توان از غرغره کردن محلول نرمال سالین استفاده کرد. در آلودگی شدید و ظهور علائم رادیولوژیک و ادم ریوی و هیپوکسی باید اقدامات موثری به عمل آید (از جمله تراکئوتومی و استفاده از ونتیلاتور) در صورتی که فشار سهمی اکسیژن خون بیمار کمتر از60 باشد می توان از اکسیژن استفاده کرد. درمسمومیتی که به دلیل هیپوکسی دچار اسیدوز شده اند. در صورت وجود ضایعات قلبی نمی توان از بی کربنات سدیم استفاده نمود. لذا برای درمان اسیدوز و  همچنین افزایش تبادل اکسیژن با خون، تری هیدروکسی متیل آمینومتان THAM را میتوان بکار برد .

برای جلوگیری از اضافه شدن عفونت به خصوص عفونت های دستگاه تنفسی لازم است بیمار مداوم تحت کنترل قرار گیرد، گرفتن رادیوگرافی از قفسه سینه و کشت خون در هنگام تب ضروری است  و تا مشخص شدن جواب کشت خون و آنتی بیوگرام باید از آنتی بیوتیک هایی با طیف وسیع استفاده کرد .

در صورتی که رنگ آمیزی لخط افزایش باکتری و نوتروفیل را نشان دهد نیز باید از آنتی بیوتیک  استفاده کرد . اپسیلون آمینوکاپروئیک استد (کاپرامول) که به صورت آمپول های پنج گرمی است. هر یک ساعت یک گرم وریدی تا بهبودی نسبی علائم تنفسی تزریق می گردد. مکانیزم اثر آن به این صورت است که پلاسمینوژن در اثر گاز خردل و فسژن، به پلاسمین تبدیل می شود و پلاسمین با اتصال به فیبرین و فیبرینژون جدار عروق، آنها را حل کرده و سبب افزایش تراوائی مویرگ ها و ایجاد ادم ریوی حاد از نوع اگزودا می گردد.کاپرامول با اتصال به پلاسمین مانع تغییر در وضعیت اولیه جدار عروق می شود .

از امی استات می توان برای درمان عارضه هیالین مامبران که جزء عوارض ریوی است استفاده نمود. قابل تذکر است که دود سیگار چه به وسیله ارتباط مستقیم توسط مجروح و یا استنشاق از هوای آلوده محیط شدیدا ً برای اینگونه بیماران صدمه آور بوده و می تواند درصد مرگ و میر در اثر برونشیت مزمن و کارسینوم را بالا برد . به همین دلیل سفارش می شود که مجروحینی که سیگار مصرف می کنند حتما ً در ترک آن اقدام نمایند.

4. برای جلوگیری از درد شدید و اختلالات روانی و استرس اولسر می توان از لارگاکتیل به مقدار 25 میلی گرم و پتدین به مقدار 50 میلی گرم و فنرگان به مقدار 25 میلی گرم استفاده نمود.

5. مهمترین عارضه پس از هفته اول عوارض ناشی از سرکوب مغز استخوان توسط گاز خردل است. در چنین حالتی برای درمان مونوپنی یعنی کاهش یک رده سلولی چنانچه بیمار علامت داشته باشد تزریق همان رده توصیه می شود .

البته بجز درمان های بالا که گفته شد نسبت به هر یک از بیماری هایی که مجروح دچار آن گردد اقدامات مناسب توسط پزشک به اجرا گذاشته خواهد شد . درمان تری پنی(یعنی بیمارانی  که سه رده سلولی آنها گرفتار است  یا مبتلا به پان سیتوپنی هستند) پیوند مغز استخوان است.

رفع آلودگی محیط

آلودگی با مایع خردل از فرم گاز خردل خطرناک تر بوده و رفع آلودگی آن نیز مشکل تر است حداکثر مدت آسیب رسانی  در محیط پس از آلودگی زمین در گاز خردل  به شرح ذیل  می باشد :

در ده درجه سانتیگراد با هوای بارانی و باد خفیف  حداکثر 12-48 ساعت  ، در 15 درجه سانتیگراد با هوای آفتابی و نسیم ملایم  حداکثر 2-7 روز ،در ده درجه سانتیگراد زیر صفر با هوای آفتابی بدون باد و برف روی زمین حداکثر 2-8 هفته، ذرات باقیمانده از مایع خردل که به صورت قیر بوده و یا  به صورت مایع خردل در زمین فرو رفته است، تا رفع آلودگی و انهدام می توانند خطر ناک باشند. خردل توسط آهک کلره، سولفاک سید می شود، البته این تجزیه ناقص است .خاک آلوده ای که چند بار سم زدایی شده است هنوز هم پس از دو هفته ممکن است مقدار کمی آلودگی داشته باشد.

روش های رفع آلودگی محیط

1.     هپوکلریت سدیم : به صورت پودر مصرف می گردد ودر کپسول های کوچک و بزرگ وجود دارد.

2.     استفاده از گرد سفید رنگ STB:که یک پودر اکسید کننده است و شامل 70%  آهک و 30%  کلر می باشد و در قوطی های 5 پوندی موجود است و آن را به دو طریق مخلوط خشک و STB محلول به نسبت دو برابر با آب  مورد استفاده قرار می دهند.

3.      برای رفع آلودگی مایع خردل از خاک استفاده میشود بدین صورت که خاک را بر روی مایع ریخته و پس از مدتی بخودی خود نابود می گردد .

4.      پر منگنات نیز با اکسیده کردن خردل میتوان اثر آن را خنثی کرد .

رفع آلودگی از مواد غذایی و مایعات

مواد غذایی و آشامیدنی ها ممکن است از طریق گاز ،آئرسول ، قطرات و یا تراوش مایع خردل آلوده گردند . خردل در مایعات (آب) هیدرولیز شده و در ته ظرف با رنگ قهوه ای رسوب می کند. در اثر  هیدرولیز ایجاد شده تولید اسید نموده و آب را غیر قابل مصرف می سازد، باید دانست مواد قلیائی و حرارت هیدرولیز خردل را در آب تسریع می کنند و بدین طریق گوگرد به سولفاکسید، سولفون و سولفات اکسیده می شود که ترکیب سولفون هنوز هم خاصیت تاول زائی دارد. نوع خردل نیتروژنی از خاصیت اکسیده شدن کمتری بر خوردار است. ترکیبات خردل در آب جوش به سرعت هیدرولیز  می شوند.

مواد  غذائی

الف . در مورد مواد غذائی که بسته بندی صحیح و کامل دارند و در معرض گاز خردل قرار گرفته اند کافی است این مواد را برای 72 ساعت در معرض هوا قرار دهیم .

ب . مواد غذائی که بسته بندی صحیح دارند و در معرض مایع خردل قرار گرفته اند مانند قوطی های کنسرو و حلب پنیر کافی است  آنها را با آب و صابون شسته و سپس در معرض هوا قرار داد  تا مجددا ً قابل مصرف گردند.

ج . گوشت در برابر خردل رنگ طبیعی خود را از دست می دهد. سرخ کردن گوشت باعث از بین رفتن مواد تاول زا نمی شود. مواد غذایی به خصوص مواد آبکی طبخ شده که با مایع گاز خردل آلوده شده اند  غیر قابل استفاده می باشد.  از مصرف غذاهای با چربی زیاد باید اکیدا ً خود داری نمود ، زیرا ترکیبات خردل به عمق مواد غذایی چرب نفوذ می کنند .

د . حبوبات آلوده به مایع خردل و مواد غذائی بدون سرپوش مناسب غیر قابل استفاده هستند، باید توجه داشت که روپوش های نایلونی جزء بسته بندی کامل به حساب نمی آیند، زیرا از جنس هیدروکربورها بوده و خردل به راحتی از  آنها عبور می کند.

مواد شیمیایی و از جمله گاز خردل می توانند بر روی طعم، بو و شکل ظاهری ماده غذایی اثرگذار باشند وگاهی  آنها را به شکل کامل مسموم می نمایند ولی باید به خاطر داشت که ممکن است مواد غذایی بسیار سمی شده باشند بدون اینکه ظاهر آنها  تغییری کرده باشد.

پایان

منبع: راهنمای بهداشت و درمان برای جانبازان شیمیایی، صفحه151

با نام و یاد خدا

با عرض سلام خدمت پدر و مادر عزیزم .....

انشاء الله همه شما عزیزان سلامت باشید.

 

  

اگر از احوال من خواسته باشید به حمد الله خوبم. بعد از اینکه از پادگان دو کوهه - که آقاجان از ما جدا شدند- برای تقسیم به قسمت «قایقرانی» رفتم.

 مدتی است که در سد دز و اروندرود مشغول به خدمت هستیم و بعد از آن نیز برای انجام بعضی مانورهای نظامی و تمرینات باید به جزیره مجنون برویم.

حال و هوای اینجا قابل ذکر نیست. باید باشید و با شور و حال این عزیزان آشنا شوید.

از نمازهای عاشقانه، دعاهای توسل و دعاهای کمیل، نمازهای شب، تا شوخی ها و بذله گویی ها؛ «همه دیدنی و مثال زدنی است».

خدا را شکر می کنم که من نیز در جمع این عزیزان هستم تا کمی از زندگی عادی جدا شوم و بیشتر به فکر خود سازی باشم.

عزیزان! ای کاش می توانستم، هر چه که در دل دارم برایتان بنویسم و بگویم، اما نه فرصت هست، نه می توانم بیشتر از این شما را اذیت کنم.

روزی که به لطف خدا عازم جبهه شدم، شاید آقاجون اصلاً راضی نبود و من در لحظه خروج از در به مادر اطمینان دادم که هدفم از آمدن به جبهه «فقط رضایت الهی» است و باز هم از شما پدر عزیز و زحمتکشم حلالیت می طلبم و می خواهم که از من راضی باشید و جسارت من را ببخشید.

از شما می خواهم که قدر با هم بودنتان را بدانید، قدر این مملکت را بدانید.

شما را به خدا در هر کجا که هستید، نگذارید از انقلاب بد بگویند. طرفدار امام عزیزمان باشید نه اینکه تنها شعار دهید.

به همه فامیل، بچه های مدرسه، همه و همه که از آوردن اسامی شان در اینجا معذورم و مجال ندارم، سلام برسانید.

 انشاءالله عمری باقی باشد و دیدارها تازه شود.

به امید پیروزی رزمندگان اسلام در جبهه های جنگ حق علیه باطل.

«اگر شهادت نصیبم شد از همه شما می خواهم مرا حلال کنید».

والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته

حق یارتان  

 

صدایی ناشناس گفته بود: «ما از بیت رهبری تماس می­گیریم و ساعت ده شب برای عیادت می­آییم».

وقتی مادرم صدای زنگ حیاط را شنیده بود، هنوز باورش نمی­شد که خواب پدر به واقعیت رسیده باشد.

آقای پیری هم در جمع چند نفره­ای که از بیت رهبری آمده بودند دیده می­شد. عصا به دست داشت و در حرکاتش آرامش عجیبی به چشم می­خورد. مادرم چنان تحت تأثیر قرار گرفته بود که بلافاصله خوابی را که پدرم دیده بود برای پیرمرد تعریف کرده بود. بعد اشک مجالش نداده بود تا بیشتر تعریف کند.

پیرمرد لبخند زده و انگشتری اش را بیرون آورد و گفت: بگیر دخترم این همان انگشتر است که سید در خواب دیده . این انگشتر متعلق به آقا (آیت الله خامنه­ای) است. مادرم انگشتر را گرفته بود و به بالین پدرم رفته و خوب به یاد داشت که چشمان پدرم لبریز از اشک بود. پدر انگشتر را می بوسید و بی آنکه کلامی به زبان بیاورد می گریست. هنگام خداحافظی، پیرمرد گفته بود: آقا عصایش را به من داد و انگشترش را برای سید اکبر (یعنی پدرم) فرستاد. بعد چشم به اطراف گردانده و شال سبزی را که در کنار پدرم بود نشان داد و گفت: این شال سبز را بدهید برای آقا ببرم. به عنوان امانت می برم. انشاء الله آقا خودش به شما بر می گرداند و با خود برد در حالی که شال سبز بعد از شهادت پدرم روی پیکرش قرار گرفت. چند روز بعد در حالی که آسمان آبی تیره به خورشید سلام می گفت؛ مادرم و من سوار آمبولانس به طرف بهشت زهرا رفتیم. من به مادرم گفتم: مامان نمی شود روی بابا را کنار بزنی تا من این شال را بر روی او بگذارم. مادرم دستی روی سرم کشید و شال سبز رنگی را که ساعت شش صبح از بیت رهبری آورده بودند به صورت پدرم گذاشت و چشمان خسته اش پر از اشک شد. لحظاتی شال را بوئید و به یاد روزهای گذشته افتاد و شانه هایش با گریه ای بی صدا لرزید. من هم از میان بغض و اشک حرفهای مادر را می شنیدم: که می گفت: صبر کن... صبر کن مطمئن باش ما باز هم بابایت را می بینیم.

بابا دوستت دارم.

فاطمه السادات علم الهدی، دختر همیشه منتظر به لحظه ها

افسوس که لحظه سفر یادم نیست

لبخند قشنگش دم در یادم نیست

من هر چه ورق ورق زدم ذهنم را

دیدم که نوازش پدر یادم نیست

مجموعه خاطرات جانباز شیمیایی علی جلالی فراهانی

 - چند روزی بود که در لشگر نقل و انتقال وسایل و تجهیزات شروع شده بود. از نحوه حرکت و اعزام نیروها مشخص بود که عملیاتی طولانی و خارج از منطقه جنوب خواهد بود.

به هر حال من و دوستان که در واحدی به آموزش نظامی مشغول بودیم، تقریباً از حدود منطقه، نوع و میزان سختی کار و عملیات مطلع بودیم. محوطه لشگر هر روز خلوت می شد.

سه روز به عملیات مانده بود که یکی از رفقا به نام «سید محمد بطائی»- بعد از عملیات به شهادت رسید- تلفنی با من تماس گرفت و با هیجان خاصی خبر تولد فرزندم را به من داد.

در حالی که از شنیدن این خبر بسیار خوشحال بودم، سعی کردم رفتارم را عادی جلوه دهم، چون اگر فرماندهانم مطلع می شدند مرا با خود برای عملیات نمی بردند!

بگذریم، وقتی این خبر به گوش جانشین فرمانده واحدمان رسید، ابتدا سعی کرد مرا از شرکت در عملیات منصرف کند. پس از التماس و قسم و آیه، نهایتاً قرار شد که من سه روز به مرخصی بروم و بعد از مرخصی خود را به گردانی که از قبل برای عملیات مشخص شده بود، معرفی کنم.

- به اراک رسیدم بعد از ملاقات دو روزه با همسر و فرزندم آنها را به خدا و خانواده سپردم و به لشگر بازگشتم در حالی که  به مناسبت تولد فرزندم -حسین-  شیرینی هم خریده بودم. به محض ورود به محوطه  با محیط خالی لشگر و جای خالی همه واحدها مواجه شدم! شیرینی ها را به یکی از دوستان که مقرر شده بود در لشگر باقی بماند، دادم و به او گفتم: خودت آنها را در بین افراد باقی مانده ستاد لشگر تقسیم کن.

- با مراجعه به تدارکات لشگر و درخواست انتقال به منطقه، نزدیک ظهر با یک کامیون حامل بار به محل استقرار لشگر، خود را به همرزمانم رساندم.

چند روزی در گردان امام حسین (ع) بودیم. وسایل و تجهیزات رزم را آماده تر کردیم. ضمن آنکه در آنجا هم شیرینی تولد فرزندم را تهیه و تقدیم جمعی از دوستان کردم.

کم کم به منطقه نزدیک تر و به هر حال وارد عملیات شدیم. پس از سه روز نبرد و پیروزی های بدست آمده، گردان ما به عقب لشگر منتقل شد.

غروب بود به آنجا رسیدیم و با دوستان و رفقا قرار گذاشتیم برای استحمام صبح زود به مریوان برویم، در آنجا لشگر حمامی را کرایه کرده بود. صبح زود قبل از اذان با تویوتای واحد، همگی به حمام رفتیم و پس از استحمام و رفع خستگی به محل استقرار خود برگشتیم.

صدای ملکوتی قرآن کریم همه رزمندگان مستقر را در لشگر برای برپایی نماز صبح صدا می زد و بعد از اذان و خواندن نماز مشخص شد، گردان ما ساعت 8 صبح برای مرخصی به شهرمان باز خواهد گشت. سه روز به عید نوروز مانده بود و فرصت خوبی برای مرخصی بود.

ساعت حدود 6 یا 7 صبح بود که صدای ضد هوایی ها از خط مقدم به گوش می رسید و من در حالی که کنار چادر محل استراحت مشغول ورزش بودم، صداها نظرم را جلب کرد. کم کم صداها نزدیکتر و ضد هوایی های خط مقدم هم شروع به شلیک کردند. صدای هواپیماها را دنبال می کردم از فاصله های اطراف هر لحظه هواپیماها به طرف ما نزدیکتر می شد.

در آسمان حدود 20 هواپیما دیده می شد. بعضی از بمبها به صورت دود عمل می کرد و من فکر می کردم که این بمب ها عمل نمی کنند! غافل از آنکه دشمن در حال استفاده از سلاح شیمیایی در منطقه بود و ما از آن خبر نداشتیم!

صبح زود در عقبه لشگر اکثر رزمندگان همه تجهیزات انفرادی و نظامی خود را تحویل داده، بخشی هم با لباس شخصی کنار جاده آماده بودند تا اتوبوسها از ته دره بالا بیاید و برای مرخصی به شهرستان بروند که من هم یکی از آنها بودم.

همان طور که به آسمان نگاه می کردم دیدم که یک راکت هواپیما مستقیم به طرف من می آید. گویا هدفش من هستم، فوری به حالت درازکش در جویی که کنار منبع آب جلوی چادر بود قرار گرفتم، دستانم را بر سرم نهادم. انفجار در حدود 4 یا 5 متری اتفاق افتاد، آنقدر نزدیک بود که صدای پرتاب ترکش های پوسته راکت انگار از جسمم عبور می کرد و حرارت انفجار را حس کردم، بعد از اندکی از جای خود بلند شدم و خود را در دود غلیظی گرفتار دیدم، بعد از چند دقیقه ای که این دود پراکنده شد، دیدم نه خبری از چادر است نه منبع آب و نه مکانی که اسباب و اثاثیه آموزش نظامی و تدارکات ما در آن قرار داشت.

با صدای فریاد «زندی» - یکی از سربازان واحد - به خود آمدم. به طرف دره مجاور که چادر و افراد درون آن پرتاب شده بودند، برای کمک به طرف آنها رفتم، یکی دو نفری از دوستان به شهادت رسیده بودند، جمعی هم زخمی به هر حال کمک های اولیه را برای آنها انجام دادم و با همکاری دیگر رزمندگان مجروحان را به کنار جاده برای انتقال به بهداری لشگر آوردیم.

خودم و زندی که ترکش پاشنه پای او را کنده بود دست در گردن هم به طرف بیمارستان فاطمه الزهرا (س) که در چند صد متری ما بود حرکت کردیم. در آنجا با پزشکانی روبرو شدیم که رزمندگان را قسم می­دادند وارد نشوند و می گفتند: اینجا اتاق عمل است و برای شیمیایی ها کاری نمی شود انجام داد!

در آنجا بود که متوجه شدم آن بمب هایی که عمل نمی کردند «بمب شیمیایی» بوده اند چون اثرات آن هنوز در بدنم ظاهر نشده بود زیاد نگران شدم کاری هم نمی توانستم بکنم. چون تقریباً یک ساعتی بود که در منطقه آلوده قرار گرفته بودم، صدای بوق تویوتایی که مجروحان را سوار می کرد برای اسکان در روستای «سراوان» - در سی کیلومتری محل استقرار لشگر - که در آنجا بهداری، ش.م.ر را مهیا کرده بودند رفتیم. به هر زحمتی بود، «زندی» را سوار و خودم هم به صورت ایستاده به کمک به دیگر مجروحین سوار شدیم. به سروان رسیدیم، در آنجا لباس هایمان را خارج کردند و سوزاندند و پس از عبور ار کانتینرهایی که معروف بود به «حمام مواد ضد شیمیایی» عبور کردیم، زندی به اورژانس منتقل شد و ما هم منتظر بودیم که اتوبوس بیاید و به سنندج منتقل شویم.

کم کم چشمانم شروع به سوزش و اشک ریزی کرد، مشغول شستشوی چشمانم با آب بودم که دوباره صدای ضد هوایی ها به گوش رسید و بمباران در این روستا اتفاق افتاد، دشمن بعثی که ضربه سختی در نبرد با رزمندگان خورده بود و چون توان رویارویی مردانه را نداشت دست به عمل ناجوانمردانه زده و استفاده وسیع از سلاح­های ممنوعه و شیمیایی را در دستور کار خود قرار داده بود.

در این مرحله دشمن از بمب های شیمیایی استفاده می کرد و با بمب های جنگی بهداری را مورد هدف قرار داده بود.

«بدن برهنه و استحمام شده، دوباره بوی بد شیمیایی گرفت»!

در همین اوضاع و احوال با اتوبوسی که تعدادی مجروح سوار کرده بود و راننده قصد خارج شدن از منطقه را داشت، با راهنمایی مسئوول بهداری سوار شدیم و سراوان را به قصد سنندج ترک کردیم.

در داخل اتوبوس از هر گوشه ای ناله مجروحان شیمیایی به گوش می رسید. وضع و حال آنان را نمی دانم چگونه بیان کنم. در کف اتوبوس افتاده بودم. پیشانیم تاول بزرگی زده بود و سنگینی او احساس کور شدن را به من انتقال می داد. با کمک بعضی از همرزمان که فقط از روی صدایشان آنها را می شناختم در کنار پنجره اتوبوس نشستم و به سختی با کمک دستم تاول روی چشمم را کنار زدم و تابلوی 5 کیلومتر تا سنندج را مشاهده کردم.

بعد از مدت کوتاهی با سر و صدای پرستاران متوجه شدم که ما را از اتوبوس پیاده می کنند. از اتوبوس تا داخل سالن بزرگی که از آن به عنوان «بهداری اورژانس» استفاده می کردند، با بعضی از دوستان صحبت کردم آنها را توصیه به صبر و داشتن روحیه نمودم، ولی خودم چیزی را یاد نمی آورم و فکر می کنم، علت آن فشار درد و سوزش بدنم بود! تا اینکه مرا روی تخت خواباندند پس از چند دقیقه ای احساس کردم که دارند بدنم را سوزن می زنند.

به سختی چشمانم را باز کردم و دیدم دو جوان با سرنگ های بزرگ مشغول کشیدن آب تاول های بدنم هستند در همین حین جوان دیگری که گویا مسئوول آنان بود از راه رسید و گفت: چکار می کنید؟! مگر می شود این همه مجروح را اینگونه رسیدگی کرد، در حالی که تیغ جراحی به آن دو جوان می داد گفت: تاول ها را تیغ بزنید، سپس آنها مشغول بدن من شدند. بعد از چند لحظه احساس کردم تمام آنچه بر من گذشته از زمانی که یاد دارم تا مجروحیتم با سرعت سرسام آوری در سرم در حال چرخش می باشد. بعد از عمل، سوزش بدنم به قدری شدت یافته بود که قابل بیان نیست!

در همین حین دو جوان دیگر در حالی که سطل هایی در دست داشتند که داخل آن مواد سفید رنگی مثل ماست بود به بدنم مالیدند و خیلی سریع خنگی مطبوعی حس کردم و با این احساس و کم شدن سوزش فکر کردم که؛ چند دقیقه ای چرتی بزنم که در واقع همین چرت باعث شروع بیهوشی ام شده بود. همان روز به علت ضایعه شدید با آمبولانس به تهران منتقل شدم و حدود 15 روز در بیمارستان امام حسین (ع) و سعادت آباد بستری شدم، باز هم بنا به تشخیص پزشکان معالج و درخواست دولت ژاپن تعدادی از مجروحان را اعزام کردند که من یکی از آنها بودم.

دو ایرانی و سه عراقی به ژاپن اعزام شدیم به منظور درمان و تبلیغ و اطلاع رسانی به ملت های دنیا؛ که ما به واسطه حمایت استکبار جهانی و شیطان بزرگ، آمریکا، از طریق دست نشانده او صدام، مورد حمله ناجوانمردانه قرار گرفته ایم که امیدوارم این بخش از تاریخ دفاع مقدس توسط پزشکان، مسئوولان برای آیندگان مطرح شود.

تا آنجا که بعدها اطلاع پیدا کردم پس از اعزام ما به ژاپن و معاینه پزشکان ژاپنی در شهر «ناریتا» و انجام امور اورژانسی آنها قرار می گذارند که اگر به مدت 24 ساعت دوام آورد کار درمان را شروع می کنیم و اگر دوام نیاورد... !

پس از 24 ساعت مقاومت بدن من کار درمان شروع شد.

(من بعد از دو ماه و نیم بیهوشی که از این زمان هیچ چیزی در ذهنم ندارم و باید از پزشکان و کادر درمانی ژاپن تحقیق به عمل آید!)

پس از این مدت اینگونه یاد دارم که وقتی چشمانم را باز کردم، اتاقی مرتب و دستگاههایی مجهز و فراوان به بدنم متصل بود، اطراف اتاق تعدادی تلویزیون که هر کدام علائمی از حیات بدنم را نشان می داد و دو پرستار بدون حجاب هر کدام در طرفی از تختم قرار گرفته بودند.

در این فاصله مطالبی از ذهنم عبور کرد. اولاً- زنده ام یا مرده- اینجا چگونه عالمی است، بعد از زمان کوتاهی تمرکز، احساس تشنگی شدیدی کردم. رو به یکی از پرستاران کردم و گفتم: خواهر! ببخشید، می شود مقداری آب به من بدهید؟ دیدم که هیچگونه توجهی به من نمی کند، سرم را برگرداندم به دیگری گفتم، او با دست و صحبت هایی که من متوجه نمی شدم با من تماس بر قرار کرد، که هیچکدام موفق نشدیم.

فکر می کنم از تشنگی ام چند ساعت گذشت. احساس کردم که شانه هایم را ماساژ می دهند، چشمانم را باز کردم دیدم دو جوان با لباس های مرتب در کنار من ایستاده اند و زبان فارسی سخن می گویند. ذهنم رفت که نکند در کردستان مجروح شده ام و توسط عناصر ضد انقلاب ربوده شده و برای اجرای آزمایش در اختیار سازندگان این بمبها قرار گرفته ام در همین افکار بودم که متوجه شدم آنها با مهربانی با من سخن می گویند و در کلماتی که به کار می برند می گویند شما مهمان ما هستید. گفتم: دکتر! اگر می شود بگوئید کمی آب به من بدهند.

آنها خواسته مرا برای پرستاران ترجمه کردند و پرستار نیز به من مقداری آب داد چون احساس تشنگی فراوانی داشتم، مجدداً درخواست آب کردم که پرستار با نگاهی به دستگاه بالای سرم گفت: دیگر نمی شود!

سپس از آن جوان سئوال کردم، اینجا کجاست؟ او گفت: ناراحت نباش شما مهمان ما هستید و ما هم از برادران شما از سفارت هستیم، برایم کلمه غریبی بود و پرسیدم سفارت چیست؟ تو چطور نمی دانی سفارت چیست؟! و بعداً توضیح داد که برای ادامه درمان در حال حاضر مهمان دولت ژاپن هستم، کمی پیش خودم فکر کردم: «سنندج کجا، چرت چند دقیقه ای کجا! و ژاپن کجا!»

از اینجای سفر به بعد را چون من به هوش و بیدار بودم متوجه اطرافم نیز بودم، مطالب را به خاطر دارم. اولین مشکلی که پیش آمده بود بحث زبان، اینکه چگونه من درد و مشکلات و خواسته های خود را با پرستاران و پزشکان در میان بگذارم، زمانی که اعضای سفارت خواستند خداحافظی کنند و بروند این موضوع هم از سوی پزشکان مطرح شده بود و من هم بیان کردم، قرار شد به صورت شیفت یکی از کارکنان که به زبان ژاپنی تسلط داشت در کنار من بماند.

یکی دو روزی که گذشت، این موضوع مرا رنج می داد. یکی اینکه معطل من شده و کار کلافه کننده ای است، در همین افکار بودم که به یاد کد و رمز بی سیم افتادم، برادری که بالای سرم بود را صدا کردم. نام او را نیز فراموش کرده ام به او گفتم: یک کاغذ و قلم بیاور، او گفت: می خواهی نامه بنویسی، گفتم: نه، پرسید: پس برای چه کاغذ و قلم می خواهی! بعد از توضیح موضوع او وسایل را تهیه کرد و من هر چه را که به نظرم می رسید در طی روز و شب به آن نیاز دارم، گفتم و او به فارسی نوشت و بعد از پرستاران ژاپنی خواست عین آنها را جلوی مطالب به ژاپنی بنویسد. بعد از یکی دو روز من هر وقت با پرستار یا پزشکان کار داشتم کافی بود زنگ را بزنم، آنها که حاضر می شدند، به نوشته ها اشاره می کردم که در بالای سرم نصب کرده بودند، جلوی صورتم می گرفتم و من خواسته خود را به صورت نشان دادن فارسی مطالب بیان می کردم و آنها با خواندن خواسته من اقدام می کردند، پس از روان شدن این کار مسئله حل شد و هر کس که به ملاقات من می آمد مطالب جدید را در پائین برگه اضافه می کرد و پس از ثبت به صورت ژاپنی!! بدین ترتیب ارتباط تا پایان طول درمان ادامه داشت،

هر روز که می گذشت وضع من رو به بهبود بود و این به پیشرفت بهبود حالم هم برای خودم مشهود بود و هم آنهایی که به ملاقات من می آمدند.

یکی از روزها شادی خاصی را در میان پرستاران احساس می کردم، ولی نمی دانستم موضوع از چه قرار است تا اینکه خانم سفیر که کاملاً محجبه بود به ملاقاتم آمد از من سئوال کرد: دوست داری به ایران بازگردی؟ گفتم: البته و بعد گفت دوست داری کسی به ملاقاتت از ایران بیاید؟ گفتم: البته!

و بعد گفت: دوست داری کسی به ملاقاتت از ایران بیاید. گفتم: بله، خانواده­ام. گفت: همه که مقدور نیست خلاصه کم کم به من گفت؛ که مادرم برای ملاقاتم به ژاپن آمده در حالی که بسیار خوشحال بودم او آمد و من را از حال و احوال خانواده مطلع کرد و از اوضاع و احوال کشور، که آن روز یکی از روزهای خوب آن دوران بود.

برایم روزها یکی پس از دیگری سپری می شد و وضع حال من بهتر، تا اینکه حسابی در فکر جبهه و جنگ فرو رفته بودم. از اخبار بمباران شهرها مطلع شدم. در همین حین در این فکر بودم که چند پرستار به اتاقم آمدند و با سر و صدا و یک ترفند حواس من را از آن افکار دور کردند.

فردای آن روز خانم سفیر به ملاقاتم آمد و گفت: زیاد ناراحت نباش وضع ما در جنگ خوب است رزمندگان پیروزی های خوبی به دست آورده اند و خانواده ات هم، همه سالمند. تعجب کردم که او از کجا می داند، بعد خودش توضیح داد، این موضوع از طریق کادر پزشکی مطرح شده، آنها از نظر روحی و برخوردهای من و با استفاده از دستگاههای کنترل سیستم عصبی به نظرم به این موضوع پی برده بودند. خلاصه آن شب با کمک خانم سفیر و هماهنگی هایی که ایشان با ایران به عمل آورده بودند، خانواده هم با من تماس تلفنی برقرار کردند و من که حنجره­ام را سوراخ کرده بودند و لوله اکسیژن از آن عبور داده بودند، فقط قادر به شنیدن بودم. مادرم، همسرم، برادرم و خواهرم تلفنی در پیام های کوتاهی احساسات خود را بیان داشتند، چند روز بعد هم یک قطعه عکس از همسرم و فرزندم - که حالا حدود سه ماه شده بود - برایم رسید.

یکی دیگر از خاطراتی که حیفم می آید آن را نگویم و آن اینگونه بود که؛ بعد از به هوش آمدن خود را پیدا کردم به خانم سفیر گفتم: «می خواهم نماز بخوانم ولی اینجا مهر نیست». فردای آن روز ایشان یک مهر و تسبیح برایم آورد. فکر می کردم ذکر حمد و سوره به خاطرم نمی آید و فقط «بسم الله الرحمن الرحیم» در یادم باقی مانده بود.

 به هر حال چند وعده از نماز را با «بسم الله الرحمن الرحیم» خواندم تا اینکه باز به کمک خانم سفیر و تلاوت ایشان مطالب یادآوری شد و از این بابت خدای بزرگ را شاکرم.

در این فاصله 2 ماه و نیم که بعد از بهوش آمدن در بیمارستان بودم خاطرات فراوانی دارم.

روزی درخواست ضبط صوت و نوار آهنگران و نوارهای مذهبی را نمودم، چیزی که در سفارت آن زمان موجود بود؛ «نوار خطبه های نماز جمعه بود، که همه امکانات از طریق سفارت تهیه و من از آنها بهره می بردم به دلیل حفظ روحیه و ارتباط معنوی نقش خوبی برایم داشت.»

یک روز یکی از پرستاران مجله ژاپنی برایم آورد که هیچ فایده ای برایم نداشت، باز از طریق سفارت تعدادی روزنامه ایرانی برایم آوردند، عکس رهبر کبیر انقلاب. پیام تبریک عید ایشان در سال 1367 نظرم را جلب کرد. با دیدن عکس رهبر قوت و توان مضاعف پیدا کردم از پرستار بالای سرم خواستم این عکس را از روزنامه جدا کرده و با چسب آن را در بالای تختم نصب نماید، او پس از احترام به سبک ژاپنی به عکس رهبر انقلاب آن را بوسید و در بالای تختم نصب کرد، این موضوع باعث شده بود همه پرستاران آن بخش هر روز چند ثانیه ای به اتاق من بیایند و ضمن نشان دادن رهبر عزیزم به یکدیگر و ادای احترام به ایشان با اشاره به یکدیگر که این عمل از نشانه های علاقه فراوان من به رهبرم است که در بالا بردن روحیه من بسیار مفید بود. این موضوع برای آمریکایی ها جالب نبود و با فشار به کادر پزشکی قصد داشتند عکس را بردارند، وقتی با مخالفت شدید من که سیم سرم ها را دور دستم برای بیرون کشیدن بسته بودم روبرو گشتند از این کار منصرف شدند، ولی به نظرم این موضوع جرقه ای برای بازگشت زود هنگام من به ایران شد، چرا؟ چون دکترها گفته بودند: بعد از خوب شدنم با پای خود ژاپن را به قصد ایران ترک خواهم کرد.

و اما خاطره آخر، یک شب بعد از نماز مغرب و عشاء تعدادی از دانشجویان ایرانی که در ژاپن درس می­خواندند به ملاقاتم آمدند، در اکثر روزها می­آمدند، ولی در یک شب تعدادشان به 4 ، 5 نفر رسیده بود، تعدادی از کارکنان سفارت، با قرآن و مفاتیح در اطراف من مشغول راز و نیاز شدند.

من که از موضوع بی خبر بودم و آن روز هم کمی حالم مناسب نبود به فکر فرو رفتم توجه خاصی به خداوند قادر احساس کردم، امشب شب آخر است، اینها آمده اند در اطرافم دعا می خوانند در همین فکر بودم که پرستاران آمدند و آنها را از اتاقم بیرون کردند، دستگاهها را کنترل کردند و در این موقع بود که خانم سفیر آمد، سئوال کردم موضوع چیست؟ گفت: ناراحت نباش. حالت خوب است. چرا نگران شدی؟ امشب شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان است و اینها آمده بودند که احیاء را در کنار شما باشند، اینجا بود که غم من دو چندان شد.

بماند بعدها که به ایران آمدم از طریق خانواده و دوستان متوجه شدم در همان شب در اراک در هیأت عاشقان ثارالله، که خبر کسالت من رسیده بود، همرزمانم برایم دعا کرده بودند و توسل کرده بودند به خانم فاطمه زهرا (س) که عنایت او در همه حال با من بوده و هست، این بود خلاصه ای از آنچه بر این حقیر گذشته است. در اینجا جا دارد از همه خدمتگذاران به نظام جمهوری اسلامی که در قبل، حین و بعد از اعزام این حقیر برای درمانم زحمت کشیده اند علی الخصوص کادر پزشکی ایران تقدیر و تشکر می کنم. انشاءالله اجر آنان با قادر متعال.

تقدیر و تشکر ویژه از سفیر محترم و خانواده گرامیش و همه کارکنان خدوم و ایثارگران سفارت جمهوری اسلامی ایران در ژاپن در سال 1366 و 1367 که حضور این حقیر زحمت های فراوانی را بر آنان به وجود آوردم و امیدوارم اجر و مزد آنان را خداوند متعال بدهد و ثواب رزمندگان در خط مقدم را برای آنها محسوب کند، این حقیر هم تا زنده ام دعاگوی آنها خواهم بود.

پایان                                                                                                 

                                                                                     

                                                                                   علی جلالی فراهانی   

X