گفتم : بهار
خنده زد و گفت:« اي دريغ ،
ديگر بهار رفته نمي آيد. »
گفتم : پرنده؟
.........گفت: « اينجا پرنده نيست.
اينجا گلي كه باز كند لب به خنده نيست.»
گفتم : درون چشم تو ديگر...؟
گفت: « ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست.
اينجا بجز سكوت ، سكوتي تلخ و گزنده نيست»