امروز صبح که از خواب بیدار شدی ،نگات می کردم امیدوار بودم که با من حرف بزنی ،حتی برای چند کلمه،اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی!
وقتی داشتی این طرف و اونطرف می رفتی تا حاضر بشی ،فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که واستی و با من حرف بزنی...
....اما خیلی مشغول بودی!
یک بار مجبور شدی منتظر بشی و برای یه ربع کاری نداشتی جز اینکه رو صندلی بشینی وبعد دیدمت که از جا پریدی .خیال کردم می خوای با من صحبت کنی ،اما به طرف تلفن رفتی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر بشی.
....تمام روز با صبوری منتظر بودم.....
با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاٌ وقت نداشتی با من حرف بزنی .متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت رو نگاه می کنی ،شاید چون خجالت می کشیدی با من حرف بزنی ،سرت رو به سوی من خم نکردی.به خونه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری!
بعد از انجام دادن چمد کار ،تلویزیون رو روشن کردی .نمی دونم تلویزیون رو دوست داری یا نه ؟تو اون چیز های زیادی نشون میدن و تو هر روز مدت زیادی از روزت رو جلوی اون می گذرونی ،در حالی که درباره هیچ چیز فمر نمی کنی و فقط از برنامه هاش لذت می بری...
.....باز هم صبورانه انتظارت رو کشیدم
و تو در حالی که تلویزیون رو نگاه می کردی ،شام خوردی ،وباز هم با من صحبت نکردی .موقع خواب ...
فکر می کنم خیلی خسته بودی.بعد از اینکه به اعضای خانوادت شب بخیر گفتی ،به رخت خواب رفتی....
فوراً هم به خواب رفتی!
احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارتم و برای کمک به تو آماده ام .من صبورم ،بیش از اونچه تو فکرش رو می کنی.حتی دلم می خوام یادت بدم که تو چطور با دیگران صبور باشی.
من اونقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.
منتظر به سر تکون دادن ،دعا،فکر......
خیلی سخته که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی....
خب،من باز هم منتظرت هستم...
سراسر پر از عشق تو....
به امید اینکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدی.
دوستت دارم.روز خوبی داشته باشی..
دوست و دوستدارت: خدا
برگرفته از ارسالی های گروه هشت بهشت
از سر نیاز باز می خوانمت
((خــــــــــــدا))
می دانی جز تو مرا کسی به سرای امید نمی برد
امید ...
همان امیدی که در سیاهی سایه های تاریک تنهایی ام گم شده
تو همیشه تنهایم گذاشتی و به حال خودم وا گذاشتی
می دانم این جسم خاکی بی تو هیچ معنایی ندارد
...
دست هایم مانده به درگاه پنجره
صدای واضحی مرا می خواند
آری غروب است
خیره می شوم به آیینه
کسی در آینه از من می پرسد
بی قراری باز
بی تابی
روی از آن بر می گردانم می گویم
مرا تابی نیست
اشتیاقی نیست
به این دنیا
شکوه از خود دارم چرا نور امید را هر از گاهی گم می کنم
به کنار آسمان می روم
دست هایم بلند می کنم می گویم
خدایا براستی که تو مهربان ترین مهربانانی پس از گناهم بگذر که تو تنها بخشنده مهربانی
خداوندا مرا ببخش که چشم بر حقیقتی بستم که برایم از روز روشن تر بود
خدایا مرا ببخش که آنقدر مغرور و خودبین بودم
می دانم جرم من این است که مرز بین عشق و دوست داشتن را نمی دانستم
مرزی به فاصله یک قدم و یک نگاه و یا یک جمله
خدایا مرا ببخش که جز شرمندگی چیزی ندارم
حال باید چه کنم
باید چه کنم تا از درگاهت بی جواب بر نگردم
بار الهی جز تو که من کسی را ندارم که از او بخواهم مرا ببخشد
خدایا مرا ببخش
ندانسته و بی آنکه بخواهم کسی را از خود ناراحت می کنم
مرا ببخش ... مرا ببخش
یا صاحب الزمان! داستان یوسف را گفتن و شنیدن به بهانهی توست .
شرمندهایم .
میدانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست .
میدانیم کوتاهیها، نادانیها و سستیهای ما، ستمهایی است که در حق تو کردهایم .
یعقوب به پسران گفت: به جستجوی یوسف برخیزید،
و ما با روسیاهی و شرمندگی، آمدهایم تا از تو نشانی بگیریم .
به ما گفتهاند اگر به جستجوی تو برخیزیم، نشانی از تو مییابیم .
اما ای فرزند احمد ! آیا راهی به سوی تو هست تا به دیدارت آییم .
اگر بگویند برای یافتن تو باید بیابانها را درنوردیم، در مینوردیم .
اگر بگویند برای دیدار تو باید سر به کوه و صحرا گذاریم، میگذاریم .
ای یوسف زهرا !
خاندان یعقوب پریشان و گرفتار بودند،
ما و خاندانمان نیز گرفتاریم،
روی پریشان ما را بنگر. چهره زردمان را ببین .
به ما ترحم کن که بیچارهایم و مضطر
ای عزیزِ مصرِ وجود !
سراسر جهان را تیره روزی فرا گرفته است .
نیازمندیم ! محتاجیم و در عین حال گناهکار
از ما بگذر و پیمانه جانمان را از محبت پر کن .
یابن الحسن !
برادران یوسف وقتی به نزد او آمدند کالایی – هر چند اندک – آورده بودند،
سفارشنامهای هم از یعقوب داشتند .
اما ...
ای آقا ! ای کریم ! ای سرور !
ما درماندگان، دستمان خالی و رویمان سیاه است .
آن کالای اندک را هم نداریم .
اما ... نه،
کالایی هر چند ناقابل و کم بها آوردهایم .
دل شکسته داریم
و مقدورمان هم سری است که در پایت افکنیم .
ناامیدیم و به امید آمدهایم .
افسردهایم و چشم به لطف و احسان تو دوختهایم .
سفارش نامهای هم داریم .
پهلوی شکسته مادر مظلومهات زهرا را به شفاعت آوردهایم .
یا صاحب الزمان !
به یقین، تو از یوسف مهربانتری .
تو از یوسف بخشندهتری .
به فریادمان برس، درماندهایم .
ای یوسف گم گشته ! و ای گم گشتهی یعقوب !
یعقوبوار، چه شبها و روزها که در فراق تو آرام و قرار نداریم .
در دوران پر درد هجران، اشک میریزیم و میگوییم:
تا به کی حیران و سرگردان تو باشیم .
تا به کی رخ نادیده ترا وصف کنیم .
با چه زبانی و چه بیانی از اوصاف تو بگوییم و چگونه با تو نجوا کنیم .
سخت است بر ما، که از دوری تو، روز و شب اشک بریزیم .
سخت است بر ما، که مردم نادانتر واگذارند .
سخت است بر ما، که دوستان، یاد ترا کوچک شمارند .
یا بقّیةالله !
خستهایم و افسرده،
نالانیم و پژمرده،
گریه امانمان را بریده است .
غم دوری، دیوانهمان کرده است .
اما نمیدانیم چه شیرینی و حلاوتی در این درد و دوری است که میگوییم:
کجاست آن که از غم هجران تو ناشکیبایی کند .
تا من نیز در بی قراری، یاریش دهم
کجاست آن چشم گریانی که از دوری تو اشک بریزد؟
تا من او را در گریه یاری دهم
مولای من! دیدگانمان از فراق تو بی فروغ گشتهاند .
و میدانیم پیراهن یوسف، یادگار ابراهیم، نزد توست .
و ای کاش نسیمی از کوی تو ،
بوی آن پیراهن را به مشام جان ما برساند .
و ای کاش پیکی، پیراهن ترا به ارمغان بیاورد
تا نور دیدگانمان گردد .
ای کاش پیش از مردن، یک بار ترا به یک نگاه ببینیم .
درازی دوران غیبت، فروغ از چشمانمان برده است
کی میشود شب و روز ترا ببینیم و چشمانمان به دیدار تو روشن گردد؟
شکست و سرافکندگی، خوار و بی مقدارمان کرده است .
کی میشود ترا ببینیم که پرچم پیروزی را برافراشتهای؟
و ببینیم طعم تلخ شکست و سرافکندگی را به دشمن چشاندهای .
کی میشود که ببینیم یاغیان و منکران حق را نابود کردهای ؟
و ببینیم پشت سرکشان را شکستهای .
کی میشود که ببینیم ریشه ستمگران را برکندهای ؟
و اگر آن روز فرا رسد ...
و ما شاهد آن باشیم ،
آیا شده تا بحال بتونید به کسی به صورت صد در صد اعتماد کنید که هر چی میگه حتما درسته و هیچ اشکال و اشتباهی در حرفها و اعمالش وجود ندارد؟!
آیا کسی را در زندگیتان دارید که مطمئن باشید پیروی از او باعث هدایتتان میشود و هیچ کجی در راهش نیست؟
آیا میخواهید به بهشت بروید و در آنجا در آرامش زندگی کنید؟
برای رسیدن به چنین جایگاهی از چه کسی باید پیروی کرد؟
دل به چه کسی باید بست؟!
آیا نباید به آب کُر وصل شد؟!
برای یافتن پاسخ سوالها، این حدیث را با دقت بخوانید:
قال رسول الله(صلی الله علیه و آله):
من یرید ان یحیی حیاتی، و یموت مماتی، و یسکن جنة الخلد التی و عدنی ربی فلیتول علی ابن ابی طالب(علیهالسلام) فانه لن یخرجکم من هدی، و لن یدخلکم فی ضلالة.(1)
رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: کسی که میخواهد زندگی و مرگش همانند من باشد و در بهشت جاودانهای که پروردگارم به من وعده کرده، ساکن شود، ولایت علی بن ابی طالب(علیهالسلام) را انتخاب کند، زیرا او هرگز شما را از راه هدایت بیرون نبرده، و به گمراهی نمیکشاند.
منبع:تبیان
واسه من که خیلی جالب بود!!!
بعضی در آیه 6 تا 8 سوره فجر ماجرای بهشت شدّاد و هلاکت او را قبل از دیدار آن بهشت نقل کردهاند. در این آیات چنین میخوانیم:
«اَ لَمْ تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِی لَمْ یخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ؛ آیا ندیدی پروردگارت با قوم عاد چه کرد؟ با آن شهر اِرَم و باعظمت عاد چه نمود؟ همان شهری که مانندش در شهرها آفریده نشده.»
روایت شده: عاد که حضرت هود ـ علیه السلام ـ مأمور هدایت قوم عاد شد، دو پسر به نام «شدّاد» و «شدید» داشت، عاد از دنیا رفت، شدّاد و شدید با قلدری جمعی را به دور خود جمع کردند و به فتح شهرها پرداختند، و با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط یافتند، در این میان، شدید از دنیا رفت، و شدّاد تنها شاه بیرقیب کشور پهناور شد، غرور او را فرا گرفت (هود ـ علیه السلام ـ او را به خداپرستی دعوت کرد، و به او فرمود: «اگر به سوی خدا آیی، خداوند پاداش بهشت جاوید به تو خواهد داد، او گفت: بهشت چگونه است؟ هود ـ علیه السلام ـ بخشی از اوصاف بهشت خدا را برای او توصیف نمود. شدّاد گفت اینکه چیزی نیست من خودم این گونه بهشت را خواهم ساخت، کبر و غرور او را از پیروی هود ـ علیه السلام ـ باز داشت).
او تصمیم گرفت از روی غرور، بهشتی بسازد تا با خدای بزرگ جهان عرض اندام کند، شهر اِرَم را ساخت، صد نفر از قهرمانان لشکرش را مأمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر نمود، هر یک از آن قهرمانان هزار نفر کارگر را سرپرستی میکردند و آنها را به کار مجبور میساختند.
شدّاد برای پادشاهان جهان نامه نوشت که هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند، و آنها آنچه داشتند فرستادند.
آن قهرمانان مدت طولانی به بهشت سازی مشغول شدند، تا این که از ساختن آن فارغ گشتند، و در اطراف آن بهشت مصنوعی، حصار (قلعه و دژ) محکمی ساختند، در اطراف آن حصار هزار قصر با شکوه بنا نهادند، سپس به شدّاد گزارش دادند که با وزیران و لشکرش برای افتتاح شهر بهشت وارد گردد.
شدّاد با همراهان، با زرق و برق بسیار عریض و طویلی به سوی آن شهر (که در جزیره العرب، بین یمن و حجاز قرار داشت) حرکت کردند، هنوز یک شبانه روز وقت میخواست که به آن شهر برسند، ناگاه صاعقهای همراه با صدای کوبنده و بلندی از سوی آسمان به سوی آنها آمد و همه آنها را به سختی بر زمین کوبید،همه آنها متلاشی شده و به هلاکت رسیدند
دلسوزی عزرائیل برای شدّاد
روزی رسول خدا ـ علیه السلام ـ نشسته بود، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ از او پرسید: «ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی رحم آمد؟»
عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
1. روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را در هم شکست، همه سرنشینان کشتی غرق شدند،تنها یک زن حامله نجات یافت، او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیرهای افکند، در این میان فرزند پسری از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2. هنگامی که شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بینظیر خود پرداخت، و همه توان و امکانات ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد، و خروارها طلا و گوهرهای دیگر برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل شد[2] وقتی که خواست از آن دیدار کند، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب بر زمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را قبض کنم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت از این رو که او عمری را به امید دیدار بهشتی که ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نیفتاده بود، اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ رسید و گفت: «ای محمد! خدایت سلام میرساند و میفرماید: به عظمت و جلالم سوگند که آن کودک همان شدّاد بن عاد بود، او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم، بیمادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد، و خودبینی و تکبر نمود، و پرچم مخالفت با ما برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت میدهیم ولی آنها را رها نمیکنیم، چنان که در قرآن میفرماید:
«إِنَّما نُمْلِی لَهُمْ لِیزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِینٌ؛ ما به آنها مهلت میدهیم تنها برای این که بر گناهان خود بیفزایند، و برای آنها عذاب خوار کنندهای آماده شده است.
منبع:تبیان