بلندترین داستان غدیر به روایت حذیفه یمانی برای یک جوان ایرانی در مدائن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بلندترین داستان غدیر به روایت حذیفه یمانی برای یک جوان ایرانی در مدائن - نسخه متنی

محمدرضا انصاری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


آغاز اقدامات ضد غدير براى تشكيل سقيفه


حذيفه دنباله ى ماجرا را براى جوان ايرانى چنين نقل كرد: بلال مؤذن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و در مواقع نماز اذان مى گفت و آن حضرت را براى نماز خبر مى كرد. در ايام بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، اگر حضرت قدرتى براى نماز جماعت داشت او را كمك مى كردند و به مسجد مى آمد و نماز را مى خواند؛ و اگر نمى توانست بيرون بيايد به على عليه السلام دستور مى داد تا نماز را با جماعت براى مردم بخواند. در اين بيمارىِ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، على بن ابى طالب عليه السلام و فضل بن عباس بطور دائم در خدمت حضرت بودند.

شبى كه عده اى از افراد تحت فرمان اسامه وارد مدينه شدند به صبح رسيد و بلال براى نماز اذان گفت. سپس طبق عادت هميشه به خانه ى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت تا وى را براى نماز خبر كند، ولى متوجه شد بيمارى حضرت شدت يافته و مانع از ورود او به داخل خانه شدند.

عايشه به صهيب دستور داد نزد پدرش برود و خبر دهد كه بيمارى پيامبر شديدتر شده و نمى تواند به مسجد برود، و رسيدگى على بن ابى طالب به پيامبر او را از حضور براى نماز جماعت مشغول داشته است.
تو به مسجد برو و براى مردم نماز بخوان زيرا اين موقعيتى گوارا براى توست و دليلى براى روزهاى بعدى خواهد شد!

آن روز صبح، مردم منتظر بودند كه طبق عادتِ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در بيمارى، يا خود حضرت و يا على بن ابى طالب عليه السلام براى نماز جماعت بيايد؛ كه ناگهان ابوبكر وارد مسجد شد و گفت: بيمارى پيامبر شديد شده و به من دستور داده براى شما نماز جماعت بخوانم!

يكى از اصحاب حضرت به او گفت: تو را چه به اين كار؟ تو بايد اينك در سپاه اسامه باشى!؟ نه بخدا قسم! ما كسى را نمى شناسيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سراغ تو فرستاده و دستور نماز جماعت را به تو داده باشد.

نماز ابوبكر و عكس العمل پيامبر


مردم براى حل اين مشكل بلال را صدا زدند. بلال گفت: 'اى مردم خدا شما را رحمت كند، صبر كنيد تا در اين باره از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤال كنم'.

سپس با سرعت به در خانه ى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت و محكم در زد. حضرت با شنيدن صداى در فرمود: اين چه در زدن شديدى است؟ ببينيد جريان از چه قرار است؟

فضل بن عباس در را گشود و با ديدن بلال گفت: چه خبر است اى بلال؟ بلال جواب داد: ابوبكر وارد مسجد شده و در محراب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايستاده تا نماز بخواند؛ به اين گمان كه حضرت به او دستورِ نماز خواندن براى مردم را داده است.

فضل گفت: مگر ابوبكر در سپاه اسامه نيست؟! بخدا قسم اين همان شر عظيمى است كه ديشب وارد مدينه شده و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبرش را به ما داد.
فضل با بلال وارد خانه شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از او پرسيد: 'چه خبر است، اى بلال'؟ بلال ماجرا را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت. حضرت فرمود: 'مرا بلند كنيد، مرا بلند كنيد و به مسجد ببريد! قسم به آنكه جانم به دست اوست، مصيبتى عظيم و فتنه اى بزرگ بر اسلام وارد شده است'.

سپس حضرت در حاليكه سر را با پارچه اى بسته بود و بر على عليه السلام و فضل تكيه كرده بود و پاهايش بر زمين كشيده مى شد وارد مسجد شد. ابوبكر در محراب ايستاده بود؛ و عمر و ابوعبيده و سالم و صهيب و عده اى كه با آنان آمده بودند وى را احاطه كرده بودند، اما بيشتر مردم نماز را نخوانده و منتظر خبر بلال بودند. هنگامى كه نماز گزاران ديدند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آن حال بيمارى شديد وارد مسجد شد عظمت موضوع را دريافتند!

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جلو رفت و لباس ابوبكر را گرفت و او را از محراب دور نمود. با اين كارِ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، ابوبكر و كسانى كه با وى بودند از پشت سر آن حضرت متوارى شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز را به حالت نشسته به جاى آورد و مردم به حضرت اقتدا نمودند و بلال براى مردم تكبيرِ نماز را مى گفت.

سخنان پيامبر درباره غاصب حق صاحب غدير


پس از نماز، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به پشت سر خويش نگاهى كرد و ابوبكر را نديد و فرمود: اى مردم، آيا تعجب نمى كنيد از پسر ابى قحافه و كسانى كه به سپاه اسامه فرستادم و آنها را تحت فرمان وى قرار دادم؟ من به آنان دستور داده بودم به مسيرى كه گفته شده بود بروند، اما آنها با اين امر مخالفت كرده و براى فتنه به مدينه بازگشته اند! بدانيد كه خداوند اينان را
در فتنه انداخته است. مرا كمك كنيد تا به منبر بروم.

حضرت در حالى كه سرش را بسته بود بر اولين پله ى منبر نشست و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

اى مردم، خبر رحلتم از سوى پروردگار رسيده است. من شما را بر پايه اى محكم قرار دادم كه شب آن مانند روز است. بعد از من اختلاف مكنيد همانگونه كه بنى اسرائيل قبل از شما اختلاف كردند!

اى مردم، من بر شما حلال نمى كنم مگر آنچه قرآن حلال كرده و حرام نمى كنم مگر آنچه قرآن حرام كرده است.

من در بين شما دو چيز بر جاى مى گذارم كه اگر به آنها تمسك كنيد گمراه نمى شويد و هرگز دچار لغزش نخواهيد شد: كتاب خدا و عترتم كه اهل بيت من هستند. اينها دو جانشين من در بين شمايند. اين دو از يكديگر جدا نخواهند شد مگر اينكه بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند. در آنجا من درباره ى آنچه در بين شما باقى گذاردم سؤال خواهم كرد. در آن روز اشخاصى را از حوض دور خواهم كرد همانطور كه شترهاى غريبه را از ساير شترها دور مى كنند. دو نفر از آنان به من خواهند گفت: ما فلان و فلانيم! من به آن دو جواب مى دهم: از نظر اسم شما را مى شناسم، اما بعد از من مرتد شديد! پس دور باشيد، دور!

سپس حضرت از منبر پايين آمد و به منزل خويش بازگشت.

ماجراى سقيفه


حذيفه در ادامه ماجرا چنين گفت: ابوبكر و اصحابش تا هنگامى كه

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت در مدينه ظاهر نشدند؛ و بعد از وفات حضرت آن
قضاياى مشهور از انصار و غير آنان در ماجراى سقيفه اتفاق افتاد. [ [حذيفه ماجراى سقيفه را با اشاره ذكر كرده، و ما در اينجا ملخصى از آن را مى آوريم:

پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، توطئه هاى پنهانى از سوى مهاجرين و انصار آشكار شد، و هر يك براى تصاحب مقام خلافت اقداماتى انجام داده و با يكديگر درگير شدند. در اين ميان اصحاب صحيفه ى ملعونه با پيش بينى هاى لازم و توافق عده اى از انصار، توانستند خلافت را غصب كنند.

آغاز ماجرا چنين بود كه انصار نزد سعد بن عباده آمده و او را به سقيفه ى بنى ساعده آوردند. هنگامى كه عمر اين خبر را شنيد به ابوبكر اطلاع داد و با ابوعبيده با سرعت به سوى سقيفه حركت كردند.

در سقيفه جمع زيادى از انصار بودند و سعد بن عباده بين آنان در حال بيمارى بود. با آمدن ابوبكر و عمر بر سر مسئله ى خلافت درگيرى آغاز شد و تا آنجا ادامه پيدا كرد كه ابوبكر در آخر سخنانش به انصار گفت: اينك شما را به بيعت با عمر يا ابوعبيده دعوت مى كنم! و من هر دو به را براى خلافت پيشنهاد مى كنم و هر دو را سزاوار آن مى دانم!!

عمر و ابوعبيده گفتند: سزاوار نيست كه ما از تو پيشى بگيريم. اى ابوبكر، تو اولين اسلام آورنده ى ما هستى و همراه پيامبر در غار بوده اى!! تو به اين امر سزاوارترى!

انصار گفتند: دوست نداريم كسى خلافت را در دست بگيرد كه نه از ما باشد و نه از شما. پس اميرى از ما و اميرى از شما انتخاب مى كنيم و همه خلافت آن دو را مى پذيريم؛ به اين شرط كه اگر از دنيا رفت ديگرى را از انصار انتخاب كنيم.

ابوبكر پس از مدح مهاجرين گفت: اى انصار، شما كسانى هستيد كه فضل و خوبيهايتان در اسلام منكر ندارد! خداوند و پيامبرش شما را به عنوان انصار دينش پذيرفته اند. پيامبر مهاجرتش را به سوى شما قرار داد و منزل همسران او در بين شما است. هيچ كس بجز مهاجرين اوليه بهتر از شما نيستند!! آنها اميرانند و شما وزيرانيد!

حباب بن منذر برخاست و گفت: 'اى انصار، دست نگه داريد. مردم در سايه ى شمايند و كسى جرأت نمى كند با شما مخالفت كند. مردم هرگز بدون اشاره ى شما حركت نخواهند كرد'، و سپس انصار را مدح نمود و گفت: اگر مهاجرين از امير بودن شما بر ايشان ابا دارند، ما نيز به امير بودن آنان راضى نيستيم. ما اين پيشنهاد را كه هم از ما و هم از آنان امير باشد، نمى پذيريم.

عمر بن خطاب برخاست و گفت: هرگز دو شمشير در يك غلاف جاى نخواهند گرفت! عرب راضى نمى شود كه شما را امير خود قرار دهد در حاليكه پيامبرشان از قوم ديگرى باشد، و عرب مانع نمى شود كسى بر آنان امير باشد كه پيامبرشان در آنها باشد!

پس از او حباب بن منذر دوباره برخاست و سخنانى گفت و عمر بن خطاب نيز به او جوابى داد. سپس به ابوعبيده گفت: تو سخن بگو. ابوعبيده برخاست و در فضيلت انصار بسيار صحبت كرد.

بشير بن سعد كه يكى از بزرگان انصار بود هنگامى كه ديد انصار به سوى سعد بن عباده روى آورده اند تا وى را امير كنند طبق توافقى كه با اصحاب صحيفه داشت كه نگذارد خلافت به انصار برسد با سخنانى كه مطرح نمود سعى كرد مسئله ى خلافت سعد را منتفى كند! و بر خلافت مهاجرين راضى شد.

ابوبكر گفت: اين عمر و اين ابوعبيده دو بزرگ قريش هستند كه با هر كدام مى خواهيد بيعت كنيد! عمر و ابوعبيده گفتند: با وجود تو ما خلافت را به دست نمى گيريم! دست خود را بده تا بيعت كنيم. بشير بن سعد گفت: من هم سومين شمايم.

هنگامى كه مردم ديدند بشير بن سعد از بزرگان انصار با ابوبكر بيعت كرد آنان نيز براى بيعت به سوى ابوبكر ازدحام نمودند، و در اين ميان سعد بن عباده- كه در بستر بيمارى به حالت خوابيده بود- زير دست و پاى مردم قرار گرفت و در حالى كه مى گفت: مرا كشتيد!

عمر گفت: سعد را بكشيد! خدا او را بكشد! قيس پسر سعد بن عباده برخاست و ريش عمر را گرفته و سخنانى گفت، و با پا در ميانى ابوبكر آن غائله به پايان رسيد!!! سپس سعد بن عباده گفت: 'مرا از اين مكان فتنه بيرون ببريد' و او را به منزلش بردند.

بعد از آن كه همه ى مردم بيعت كردند، ابوبكر سراغ سعد فرستاد كه بيا و بيعت كن، اما او امتناع نمود. هنگامى كه پيام سعد را به ابوبكر رساندند عمر گفت: 'او بايد بيعت كند'، اما بشير بن سعد گفت: 'او لج كرده است و هرگز بيعت نخواهد كرد مگر اينكه بكشد يا كشته شود، و كشته نمى شود مگر آنكه اوس و خزرج نيز همراه او كشته شوند! پس او را ترك كنيد كه ترك وى ضرر ندارد'. آنها سخن بشير را قبول نموده سعد را به حال خويش رها كردند.

بحار الانوار: ج 28 ص 179 تا 188.] ]
سپس حذيفه به جوان ايرانى گفت: اى برادر، در آنچه براى تو از اين وقايع عظيم نقل كردم جاى بسى عبرت براى كسى است كه خدا هدايت او را بخواهد.

ريشه يابى نفوذ فتنه سقيفه بين مردم


جوان گفت: افراد ديگرى كه بر صحيفه حاضر بودند و شهادت دادند
برايم نام ببر. حذيفه گفت: ابوسفيان، عكرمة بن ابى جهل، صفوان بن امية بن خلف، سعيد بن عاص، خالد بن وليد، عياش بن ابى ربيعه، بشير بن سعد، سهيل بن عمرو، حكيم بن حزام، صهيب بن سنان، ابوالاعور اسلمى، مطيع بن اسود مَدَرى و عده اى ديگر كه نام آنان را فراموش كرده ام.

جوان پرسيد: اى حذيفه، اينان چه منزلتى بين اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داشتند كه مردم به سببشان گمراه شدند؟ حذيفه جواب داد: در بين اين اشخاص، رؤساى قبايل و اشراف آنان بودند كه قوم هر كدام از رييس خود اطاعت كرده و سخنان او را گوش مى كردند. همچنين محبت ابوبكر در قلبهاى مردم جاى گرفت همانگونه كه در بنى اسرائيل محبت سامرى و گوساله در دلهاى مردم بود و با تنها گذاشتن هارون او را تضعيف نمودند.

جوان ايرانى گفت:

من از اعماق جان قسم مى خورم كه هميشه آنان "ابوبكر و عمر و همدستانشان" را مبغوض خواهم داشت؛ و از آنها و اعمالشان بيزارم. براى هميشه ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام را پذيرفته ام و با دشمنان على عليه السلام دشمنم، و بزودى به او ملحق خواهم شد و آرزو دارم خداوند شهادت در راهش را به من روزى فرمايد.

اميدوارم، ان شاء الله

جوان ايرانى در خدمت صاحب غدير


جوان ايرانى با شنيدن گذشته ى تلخ خلافت و آغاز شيرين حكومت اميرالمؤمنين حقيقى، از مدائن به طرف مدينه حركت كرد. او در بين راه به اميرالمؤمنين عليه السلام پيوست، در حاليكه حضرت براى جنگ جمل از مدينه بيرون آمده به عراق مى رفت.

در جنگ جمل اولين كسى كه از لشكر اميرالمؤمنين عليه السلام به شهادت رسيد آن جوان بود. هنگامى كه لشكر عايشه صف كشيده آماده جنگ شدند حضرت تصميم گرفت با دعوت به قرآن، حجت را بر آنان تمام كند. از اين رو قرآنى خواست و فرمود: چه كسى مى تواند اين قرآن را بر لشكر عايشه عرضه كند و به آنچه در آن است دعوتشان كند؛ و با اين كار زنده كند آنچه قرآن زنده كرده و بميراند آنچه قرآن ميرانده است؟

هر دو لشكر بحدى آماده ى جنگ بودند و نيزه هايشان آماده بود كه اگر شخصى اراده مى كرد مى توانست بر روى آنها گام بردارد!

در چنين وضعيتى جوان گفت: يا اميرالمؤمنين، من قرآن را بر اين

لشكر عرضه خواهم كرد و آنان را به آنچه در آن است دعوت مى كنم.

اميرالمؤمنين عليه السلام با رفتن او موافقت نكرد و دوباره فرمود: چه كسى مى تواند اين قرآن را بر لشكر عايشه عرضه كند و آنان را به آنچه در آن است دعوت كند؟ اين بار نيز همان جوان ايرانى برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين، من اين قرآن را گرفته و بر آنان عرضه خواهم كرد و آنها را به آنچه در آن است دعوت مى كنم.

اين بار نيز حضرت با رفتن او موافقت نكرد و سخنان قبلى را تكرار فرمود. باز هم جوان ايرانى برخاست و گفت: من آن را مى گيرم و بر لشكر عايشه عرضه مى كنم و آنان را به آنچه در آن است دعوت مى كنم.

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: اگر اين كار را انجام دهى به شهادت خواهى رسيد. جوان پاسخ داد: يا اميرالمؤمنين، بخدا قسم چيزى براى من محبوبتر از اين نيست كه شهادت در ركاب شما و با اطاعت از شما نصيبم گردد. اميرالمؤمنين عليه السلام قرآن را به وى داد و جوان در حالى كه قرآن به دست داشت به سوى ميدان حركت كرد.

اتمام حجت و شهادت در راه صاحب غدير


با رفتن جوان ايرانى حضرت نگاهى به او كرد و فرمود: اين جوان از كسانى است كه خداوند قلبشان را از نور و ايمان لبريز نموده است. او با اين اقدام خود كشته خواهد شد، و من از اين رو به وى اجازه ى ميدان نمى دادم. اين لشكر نيز پس از كشتن او هرگز رستگار نخواهند شد.

آن جوان با قرآنى در دست مقابل لشكر عايشه ايستاد، در حاليكه طلحه و زبير در سمت چپ و راست هودج عايشه ايستاده بودند. او با
صداى بلندى كه داشت فرياد زد: اى مردم، اين كتاب خداست و اميرالمؤمنين على بن ابى طالب شما را به كتاب خدا و حكمى كه پروردگار در آن نازل كرده دعوت مى كند. پس به اطاعت خداوند و عمل به كتاب او باز گرديد.

عايشه و طلحه و زبير دست نگه داشته و به سخنان او گوش مى دادند. پس از اتمام سخنان جوان، لشكر به وى حمله نموده دست راستش را كه قرآن در آن بود قطع كردند. او قرآن را به دست چپ داد و دوباره با صداى بلند همان سخنان را تكرار نمود. لشكر عايشه دوباره هجوم آورده دست چپ وى را قطع كردند. او قرآن را در آغوش گرفت و در حاليكه خون از دستانش جارى بود همان مطالب را تكرار كرد. اين بار لشكر حمله ى شديدى كرده او را كشتند و پيكر او روى زمين افتاد، و همچنان او را مورد ضربات خويش قرار مى دادند تا آن كه پيكر پاكش تكه تكه شد.

پيروزى غديريان در جنگ جمل


اميرالمؤمنين عليه السلام كه ايستاده بود و صحنه را تماشا مى نمود، رو به اصحاب خود كرد و فرمود:

بخدا قسم من در گمراهى و باطل بودن اين لشكر شك و ترديدى نداشتم، اما دوست داشتم تا گمراهى اينان بر شما روشن شود با قتل مرد صالح حكيم بن جبلة عبدى و همراهان صالحش [ [هنگام ورود عايشه و طلحه و زبير به بصره، عثمان بن حنيف حاكم آنجا بود. طلحه و زبير براى در دست گرفتن حكومت و تصرف بيت المال، شبانه به همراه اصحابشان وارد شهر شدند تا به دارالاماره رسيدند در حاليكه عثمان بن حنيف از آنان خبر نداشت.

جلوى در كسانى ايستاده بودند و از بيت المال محافظت مى نمودند. طلحه و زبير و اصحابشان حمله كرده و چهل نفر از آنان را با زجر كشتند. سپس سراغ عثمان بن حنيف رفتند، و دست و پاى او را بسته و محاسن صورتش را كندند.

اين اخبار به حكيم بن جبله رسيد و او در قومش ندا داد: به اين گمراهان و ظالمان حمله كنيد كه خون حرام را بر زمين ريختند و اشخاص صالح را كشتند و آنچه خدا حرام كرده بود حلال كردند.

هفتصد نفر از طايفه ى 'عبد القيس' به حكيم پاسخ مثبت دادند و در مسجد جمع شدند. سپس حكيم سوار بر اسب شده و نيزه در درست گرفت و اصحابش نيز از او متابعت كردند، و آنقدر جنگيدند كه مجروحان و كشته شدگان بسيارى بر روى زمين افتادند.

يك نفر از دشمنان به حكيم به جبله حمله كرد و با شمشير پاى راست او را قطع نمود. حكيم پاى قطع شده اش را برداشت و بر او زد. آن شخص با ضربه اى كه از پاى حكيم خورده بود بر زمين افتاد. برادر حكيم به جبله به نام اشرف نزد او آمد و گفت: 'چه كسى اين ضربت را به تو زد'؟ حكيم به كسى كه او را زده بود اشاره كرد.

اشرف به سوى او حمله نمود و چنان با شمشير به وى زد كه كشته شد. ناگهان لشكر عايشه به اشرف و برادرش حكيم هجوم آورده و بعد از كشتن آن دو متفرق شدند.

كتاب الجَمَل "شيخ مفيد": ص 282 تا 284.] ] و فزونى گناهانشان

/ 12