فصل اول: فرق كلام و فلسفه
ممكن است در وهلة نخست بيان فرق فلسفه و كلام دشوار به نظر آيد. به خصوص آن كه در مراجعه به بعضي از كتابهاي مهم كلامي به عناويني برميخوريم كه كاملاً با عناوين بحثهاي فلسفي مشتركاند. وقتي در كتابهاي مهم كلامي همچون، تجريدالاعتقاد و شرح تجريد، مواقف و شرح مواقف، شوارق الهام و... به عناويني از قبيل: امور عامه، الهيات بالمعنيالاخص، جوهر و عرض، مقولات عشر و... برميخوريم، به ترديد ميافتيم كه آيا در حال مطالعة كلام اسلامي هستيم يا مطالعة فلسفة اسلامي؟
اما بايد گفت كه با وجوه اشتراكي كه بعضي از مسايل كلامي با فلسفه دارند، كلام و فلسفه دو علم كاملاً متمايزاند. با اين توضيح كه كلام از فلسفه هم در موضوع و هم در روش و هم در هدف جداست. موضوع فلسفه، موجود بما هو موجود است. يعني در فلسفه از عوارض ذاتي موجود مطلق بحث ميشود. اما موضوع كلام، عقايد ديني است (و يا به تعبير دقيقتر موضوع كلام اسلامي، عقايد اسلامي است).
روش فلسفه، برهان است. به اين معنا كه فلسفه براي اثبات مسايلش تنها از برهان استفاده ميكند و به هيچ وجه براي يك فيلسوف استفاده از ساير روشهاي استدلالي از جمله جدل، جايز نيست. برهان، قياس منتج يقين است و يقين منطقي نيز با يقين روانشناختي متفاوت است. يقين منطقي نسبت به يك قضيه عبارت است از حكم به ثبوت محمول براي موضوع و حكم بالقوه (قوة نزديك به فعل) به محال بودن عدم ثبوت محمول براي موضوع. معناي اين سخن آن است كه در يقين منطقي علاوه برآن كه ثبوت صد در صد محمول براي موضوع را ميپذيريم بايد محال بودن عدم ثبوت محمول براي موضوع را هم بپذيريم وگرنه قضية ما از برهاني بودن خارج ميشود. اما كلام گذشته از آن كه از روش برهان بهره ميبرد، از جدل نيز در استدلالهايش استفاده ميكند. جدل قياسي است كه از مقدمات مشهور وظني براي حصول نتيجه استفاده ميكند. زيرا هدف علم كلام در بعضي از مباحث، ساكت كردن خصم و مجاب كردن اوست و براي رسيدن به اين هدف گاهي از مفروضات خصم براي مجاب كردن او استفاده ميكند، هرچند ممكن است كه آن مفروضات خود مورد پذيرش نباشند.
غايت و هدف فلسفه رسيدن به واقعيت و حقيقت است، هرچند اين حقيقت مورد پذيرش يك دين و اعتقاد بخصوص نباشد. يعني اگر فيلسوف به مدد برهان به نتيجهاي رسيد، ناگزير است كه به آن نتيجه ملتزم باشد، هرچند با عقايد رسمي و رايج زمان خود هماهنگي نداشته باشد. اما غايت و هدف متكلم، اثبات صحت يك عقيدة خاص است و به همين جهت هرگز نميتوان فرض كرد كه متكلم به نتيجهاي خلاف عقايدش برسد. بنابراين يك فيلسوف از ابتداي بحث هيچ موضعي نسبت به نتيجه ندارد و آن نتيجه هرچه باشد، خود را پايبند به آن ميداند. اما متكلم از ابتدا نسبت به بحث مطرح شده موضعگيري ميكند و تلاش ميكند كه مطلوب مورد پذيرش خود را با قالبهاي استدلالي همراه سازد.
به كلام حكيم لاهيجي در گوهر مراد در تعريف فلسفه توجه كنيد: «تحصيل معارف حقيقيه و اثبات احكام يقينيه براي اعيان موجودات بر نهجي كه موافق نفسالامر بوده باشد، از راه دلايل و براهين عقليه صرفه كه منتهي شود به بديهيات كه هيچ عقلي را در قبول آن توقفي و ايستادگي نباشد، بيآنكه موافقتيا مخالفت وضعي از اوضاع يا ملتي از ملل را در آن مدخلي بود و تاثيري باشد، طريقة حكما بود، و علم حاصل شده به اين طريق را در اصطلاح علما علم حكمت گويند.»
ايشان در تعريف كلام در همان كتاب ميفرمايند: «در تعريف كلام متاخرين گفتهاند كه علمي استبه احوال موجودات بر نهج قوانين شرع، و به [وسيله] اين قيد اخير، احتراز نمودهاند از علم حكمت. چه، موافقت قوانين شرع يعني بناي ادله بر مقدمات مسلمه و مشهوره ميان اهل شرع، در مفهوم حكمت معتبر نيست. چه، مشهورات ومسلمات لازم نيست كه يقينيات باشند. پس اگر به حسب اتفاق، يقيني باشد آن را از اين حيثيت به كار برند و الا ظنيات را در مسائل حكميه معتبر ندانند
[1]»
اما بايد گفت كه چون متكلمان شيعه همگي فيلسوف بودهاند، از اينرو كلام شيعه تفاوت چنداني با فلسفة آن ندارد. كساني همچون خواجه نصيرالدين طوسي و حكيم لاهيجي در وهلة نخست فيلسوف بودهاند و با همان بيان و توان فلسفي به علم كلام پرداختهاند. به همين جهت است كه در كلام شيعه از جدل پرهيز ميشود و از شيوة برهان در استلالها استفاده ميگردد. از سوي ديگر كتابهاي فلسفة حكماي شيعه به نتايج كلامي ميرسد و عقايد اسلامي و حتي شيعي را (همانند اثبات امر بين امرين در بحث جبر و اختيار) در نهايت به اثبات ميرساند. وجود بخش امورعامه در كتابهاي مهم كلامي شيعه گواه همين مطلب است.
[1]. لاهيجي/گوهر مراد ص42, 43