یک اشتباه...
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
آیا میدانیدکه..........
1.کرگدن ها میتوانندسریع تراز انسان ها بدوند.
2.یک اسب درطول یک سال 7برابر وزن خود غذامصرف میکند.
3.از هرده نفرجمعیت کره زمین ، یک نفردر جزیره زندگی می کند.
4. اادرصدجمعیت جهان راچپ دست ها تشکیل می دهند.
5. قلب وال ها تنها 9بار دردقیقه می تپد.
6. 98درصد وزن آب را اکسیژن تشکیل می دهد.
7. چیتا قادر است در حداکثر سرعت خود ، گام هایی به طول 8 متر بردارد.
8. عمر یک سنجاقک تنها 24 ساعت است.
9. روشنایی قرص کامل ماه ، 9 برابر روشنایی هلال ماه است.
10. مدت زمان یک روز عطارد ، دوبرابر 1سال آن است.
11. قلب یک جوجه تیغی در حالت عادی 190بار دردقیقه می تپد واین میزان در خواب زمستانی به 20بار دردقیقه می رسد.
12. شامپانزه ها قادرند تصویر خودرا درآینه تشخیص دهند اما میمون ها نمی توانند.
13. یک خرس بالغ قادر است با سرعت یک اسب بدود.
14. یک کوه آتشفشان قادراست ذرات گردوغبار راتا ارتفاع 50کیلومتری به هوا پرتاب کند.
15. کانگروها می توانند 3متر به بالا و8 متر به جلو بپرند.
16. گونه ای از خرگوش قادر است 12ساعت پس از تولد، جفتگیری کند.
17. مزه سیب ، پیازوسیب زمینی یکسان است وتنها بواسطه ی بوی آن هاست که طعم متفاوتی می یابند.
18. تمامی پستانداران به جزء انسان ومیمون ، کور رنگ هستند.
19. موریانه ها می توانند تا2 روز زیر آب زنده بمانند.
20. فیل ها می توانند در هر روز60گالن آب و250کیلو گرم یونجه مصرف کنند.
21. قلب انسان به طورمتوسط 100هزار بار در سال می تپد.
22. قلب میگو در سر آن قرار دارد.
23. شیشه در ظاهر جامد به نظر می رسد، اما در واقع مایعی است که خیلی کند حرکت می کند.
24.یک لیتر سرکه در زمستان ، سنگین تر از تابستان است.
25. یک کوروکودیل نمی تواند زبانش را بیرون بیاورد.
به سلامتیِ درخت!
نه به خاطرِ میوهش،
به خاطرِ سایهش
به سلامتیِ دیوار!
نه به خاطرِ بلندیش،
واسه اینکه هیچوقت پشتِ آدم رو خالی نمیکنه.
به سلامتیِ دریا !
نه به خاطرِ بزرگیش،
واسه یک رنگیش
به سلامتیِ سایه !
که هیچوقت آدم رو تنها نمیذاره
به سلامتیِ پرچم ایران !
که سه رنگه
رفیق !
که یه رنگه
به سلامتیِ همه اونایی
که
دوسشون داریم و نمیدونن،
دوسمون دارن و نمیدونیم
به سلامتیِ زنجیر !
نه به خاطر اینکه درازه،
به خاطر اینکه به هم پیوستس
به سلامتیِ کرم خاکی !
نه به خاطر کرم بودنش،
به خاطر خاکی بودنش
به سلامتیِ پل عابر پیاده !
که هم مردا از روش رد میشن هم نامردا
به سلامتیِ برف !
که هم روش سفیده هم توش
میخوریم به سلامتیِ گاو
که نمیگه من،
میگه ما
میخوریم به سلامتیِ اون که
همیشه راستشو میگه
به سلامتیِ بیل !
که هرچه قدر بره تو خاک،
بازم برّاقتر میشه
به سلامتیِ دریا !
که قربونیاشو پس میآره.
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند.
گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
به نام خدا
بعضی وقتا از خودم می پرسم: مگه من چه گناهی کردم که خداوندچینین مشکلی سر راه من قرار داد ؟
برای پاسخ به این سوال یک مثال جالب می زنم :
یک روز دختری که از درس جبر نمره نیاورده بود، قلبش
شکسته شده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده
بوده به مادرش گفت : همش اتفاق های بد می افته !
مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد ؟
و دخترک جواب داد : البته من عاشق دست پخت شما هستم !
مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داددخترک گفت :اه...! حالم را به هم می زنه !
مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد ،و دختر گفت : از بوش متنفرم !
این بار مادر رو به او کرد و پرسید: با کمی آرد چطوری ؟
و دختر پاسخ داد که از آن همه بدش می آید .
مادر با چهر ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت : بله شاید مهمه اینها به تنهای به نظرت بد بیایند ولی
وقتی آنها را به اندزه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنی یک کیک خیلی خوشمزه خواهی داشت .
خداوند نیز این چنین عمل می کند .ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان
شکایت می کنیم در حالی که فقط اومی داندکه این
موقعیت ها برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است و منتهی به خیر می شوند .
باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این
موقعیت های به ظاهر نا خوشایند معجزه می آفرینند.
مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد
چون در هر بهار برایت گل می فرستدوهر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند .
پروردگار هستی با اینکه می تواند در هر جای از دنیاباشد قلب تو رت انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت
بخواهی چیزی بگویی گوش می کند .
و تو باید صبور باشی و این مراحل را طی کنی
سلامت و شاد و موفق باشید در پناه عنایت خداوند
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
کوچک باش و عاشق.. که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران... زلال که باشى، آسمان در توست
نام : مصطفی
نام خانوادگی : زمانی
اصلیت : شمالی
تابعیت : ایران
اولین نقش : حضرت یوسف
تحصیلات : کارشناس مدیریت صنعتی
محل زندگی : تهران
پیش از این از رویارویی با خبرنگاران احساس خوبی نداشته از عنوان کردن حرفهای تکراری بیزار است اعتماد به نفس زیادی دارد میدانست نقش حضرت یوسف سرو صدای زیادی میکند آدم محتاطی است 99 درصد از آشنایان او را نسبت به مطبوعات دچار دلهره کرده اند از بچگی عاشق بازیگری بوده وقتی وارد دانشگاه شد به بازیگری در تاتر پرداخت معتقد است فضای رشد پیشرفت برای جوانان و نوجوانان علاقه مند در شهرستانها کم و محدود است میان بازیگران مرد محمدرضا فروتن را خیلی دوست دارد به نظر او هدیه تهرانی هنرپیشه تاثیرگذاری است بازی فروتن و تهرانی را در قرمز خیلی دوست دارد از طریق دوستش متوجه شد برای سریال یوسف دنبال بازیگر هستند ابتدا هیچ شانی برای خود قائل نبوده روز اول تست هول شده و دیالوگهایش را فراموش کرده پیش از تست دوم کتاب یوسف در آینه تاریخ را خواند بعد از تست دوم قراردادی 6 ماهه امضا کرد . برای ایفای بهتر نقش به کلاسهای بازیگری سوارکاری و بدنسازی رفت به خاطر فشارهای حاکم بر فضای کار 2 بار انصراف داده .معتقد است سلحشور پای او ایستاد .خود را مدیون صداقت و اعتماد سلحشور میداند .اولین پلان را 8 بهمن 1383 بازی کرد .بازیگر نقش نوجوانی یوسف پسرعمه زمانی است .کتایون ریاحی را بهترین انتخاب برای نقش زلیخا میداند .هیچکس بدون گریم او را نمیشناسد .در باشگاه بدنسازی با محمدرضا فروتن آشنا شد .آرزوی بازی با مرحوم خسرو شکیبایی را داشت .بسیار احساساتی است . بازیگری را دوست دارد .امیدوار است بازی در نقش یوسف ویترین خوبی برای او باشد اجازه بازی در کلاه پهلوی را نداشت .هنوز ازدواج نکرده و مجرد است .طبق قرارداد تا پایان سریال حق بازی در هیچ فیلمی را ندارد معتقد است محمدرضا گلزار حقش بوده که دارای چنین جایگاهی در سینما شده . پارسا پیروزفر را هنرپیشه ای باسواد میداند . از نظر او حامد بهداد دوست داشتنی و عجیب است . علی دایی را سمبل اراده میداند .
40 نکته در مورد مصطفی زمانی :
1- نام مصطفی را مادرش برایش انتخاب کرده است.
2- از اسم فامیلش که "زمانی" است بسیار راضی است.
3- او ۲۶ سال سن دارد و دقیقا روز سی ام خرداد ۱۳۶۱ به دنیا آمده است.
4- زاده شهر برنج و دریا است یعنی فریدون کنار.
5- از همان بدو کودکی چشم هایش زبانزد افراد فامیل شد.
6- به رفیق بازی چندان اهمیتی نمی دهد و در طول ۲۶ سال سن تنها ۲ دوست دائمی برای خود نگه داشته است.
7- خیلی از افرادی که او را می شناسند٬ می گویند او خودش را می گیرد !؟
8- مثل بسیاری از جوانها پس از مدتی از فریدون کنار سر از تهران درآورد.
9- یکی از منتقدان نام او را آقای شانس گذاشته چرا که او از بین ۳۰۰۰ نفر برای نقش یوسف انتخاب شده است.
10- کاندیداهای نقش یوسف حتی از بین خارجی ها هم بوند و او توانست آنها را هم عقب بزند.
11- قرارداد مصطفی زمانی عجیب ترین قرارداد در تلوزیون برای ساخت یک سریال بود چرا که در یکی از ماده های این قرارداد ثبت شد هر وقت چهره بهتری از زمانی پیدا شد او کنار برود.
12- لباس پوشیدن او مثل بسیاری از جوان هاست خوش پوش و خوش تیپ.
13- خانواده او هم اکنون در شهرستان ساکن هستند و مصطفی ناراحتی شدیدی از لحاظ دوری با آنها دارد.
14- منتقدان بسیاری از بازی او خرده گرفتند و او را نابازیگر شهرستانی خواندند اما او می گوید: من همه حضورم را مدیون خدا هستم و بس!
15- گریم روی صورت مصطفی در مورد نقش یوسف روزانه بیش از ۳ ساعت به طول می انجامید.
16- مصطفی زمانی یکی از معدود بازیگرانی است که در کوچه و خیابان هیچ کس او را نمی شناسد و باورش نمی شود او همان یوسف سریال تلویزیونی است.
17- آرزوی مصطفی حضور در سینماست اما نه هر کاری! هر چند اخیرا عواملی او را در مورد چند قرارداد سینمایی سرکار گذاشته اند.
18- او آنقدر به محمد رضا فروتن اعتقاد دارد که می گوید: یکی از قوت قلب هایم جهت حضور در این سریال یوسف پیامبر٬ او بود.
19- آرزوی پرپر شده مصطفی این بود که او دوست داشت برای یکبار هم که شده مقابل مرحوم خسرو شکیبایی ایفای نقش کند.
20- او در مورد محمد رضا گلزار می گوید: حقش بوده که به اینجا رسیده است!
21- مصطفی زمانی از طرفداران علی دایی است و می گوید: او اسوه ی اراده است.
22- هنوز در جایی اعلام نکرده که طرفدار آبی است یا طرفدار قرمز است؟!
23- از طرفداران صدای محمد اصفهانی است و می گوید دوست دارد به کنسرتش برود و صدایی کم نظیر دارد.
24- همیشه برای تیم ملی دعا می کند و می گوید امیدوارم به جام جهانی برویم.
25- در مجالس اگر بگوید او بازیگر نقش یوسف است کسی حرفش را باور نمی کند چون چهره گریم شده اش با گریم نشده اش زمین تا آسمان فرق دارد.
26- او اسب سوار و شمشیرباز خوبی است چرا که برای اجرای بسیاری از صحنه های سریال می بایست اسب سواری و شمشیر بازی کند و این دو حرفه را در مدت کوتاهی فرا گرفت.
27- او به خاطر ایفای نقش یوسف دشمنان بسیاری را در این صنف که به نوعی رقبای او محسوب می شوند پیدا نموده است.
28- به گفته برخی ها مصطفی زمانی در این سریال به توعی پارتی بازی کرده است و پسر عمه خود را که می گویند یکی از بازیگران نوجوان استان مازندران است را به کارگردان معرفی نمود تا پسر عمه مصطفی نقش نوجوانی یوسف را بازی کند.
29- تحصیلات خود را در رشته مدیریت صنعتی گذرانده است.
30- جهت تامین امرار معاش حسابدار یک شرکت خصوصی است.
31- بیش از سینما رفتن به تلوزیون علاقه دارد. خودش می گوید: در مدت زمان عمرش ۴ بار بیشتر به سینما نرفته است.
32- از بین بازیگران مرد سینما هنرمند محبوبش محمد رضا فروتن است و می گوید او الگوی خوبی برای هنر سینما و من است و همین طور از هدیه تهرانی به عنوان بهترین بازیگر زن نام می برد.
33- حقوق او از ابتدا تا پایان سریال از قرار ماهی ۵۰۰ هزار تومان تعیین شد.
34- اوایل سریال او آنقدر در فشارهای روحی قرار گرفت که ۲ بار استعفا داد.
35- اولین بار که مصطفی جلوی دوربین رفته است ۸ بهمن ۱۳۸۳ ساعت ۱۱ صبح بوده است آن هم بازی در نقش یوسف در سکانسی که از تلوزیون هم پخش شد: سکانس شکنجه کردن یوسف به دستور بانو زلیخا که به قول خودش سخت ترین سکانس کارش در یوسف پیامبر بوده است.
36- یکی از مشتریان پر و پا قرص سریال یوسف پیامبر است و بیشتر دوست دارد این سریال را تنها مشاهده کند.
37- تنها در دو مجله با ژست و فیگور واقعی خودش عکس گرفته است و آنقدر از مطبوعات می ترسد که نکند حرفش را وارونه جلوه دهند. او با مجله رویش و مجله سینمای امروز حضوری مصاحبه کرده است و با مجله خانواده سبز تلفنی مصاحبه کرده است. بسیاری از مجلات عکس و مصاحبه های تکراری او را چاپ کردند زیرا او کم حرف است و از مطبوعات بیم دارد.
38- او در مورد پوریا پورسرخ و شهرت یکباره اش اظهار نظری نکرده است.
39- می گویند مجرد است و قصد ازدواج ندارد.
40- ارادت خاصی به حضرت علی علیه السلام دارد و با استفاده از همین علاقه فرج الله سلحشور٬ کارگردان این کار تاریخی٬ یکی از سکانس هایی که مصطفی نمی توانست آن را خوب بازی کند٬ به بهترین نحو گرفت. برای سکانسی که یوسف به ماورا می رود و فرشتگان دور او می چرخند٬ آقای سلحشور به مصطفی که نمی توانست این صحنه را خوب بازی کند٬ گفت: گمان کن گناه زیاد کرده ای و حضرت علی حالا برای شفاعت تو آمده است، چه می کنی؟ مصطفی می گوید با این جمله به هم ریختم و آن سکانس را خوب بازی کردم.
دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.
یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: "چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده."
ـ "بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟"
ـ "بریم به اون آغل بزرگه که دومنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم."
ـ "معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد."
ـ "تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه."
ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش"
ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟"
ـ "بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن."
ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم."
ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟"
ـ "آره، نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."
گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:
ـ "داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟
"
ـ "واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟"
ـ "چه فداکاری ای؟"
ـ "تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم."
ـ منو بخوری؟"
ـ "آره مگه تو چته؟"
ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم."
ـ "برای همینه که میگم باید فداکاری کنی."
ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟"
ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن."
ـ "آخه گوشت من بو نا میده"
ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده؟
ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟"
ـ "معلومه چرا نخورم؟"
ـ "پس یه خواهشی ازت دارم."
ـ "چه خواهشی؟"
ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن."
ـ "واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می کنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه."
گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...
نتیجه گیری اخلاقی :
1. گرگها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند
2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است
3. گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها ...
ماه وسنگ
اگرماه بودم، به هرجا که بودم
سراغ تو رااز خدا می گرفتم
وگرسنگ بودم،به هرجا که بودی
سررهگذار تو جا می گرفتم
اگرماه بودی - به صدناز – شاید
شبی برلب بام من می نشستی
وگرسنگ بودی،به هر جا که بودم
مرا می شکستی، مرا می شکستی...........
(فریدون مشیری)
از تمام رمز ورازهای عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود.
من سرم نمی شود
ولی راستی
دلم
که می شود.........
(قیصر امین پور)زندگی چیست؟
زندگی چون گل سرخ است.....
پرازخاک، پرازبرگ، پرازعطرلطیف.....
یادمان باشدگرگل چینیم.....
خاروعطروگلبرگ، هرسه همسایه دیواربه دیوارهم اند.....
زندگی چشمه آبی است وما رهگذریم.....
بنشین برلب آب، عطش تشنگی ات را بنشان.....
وصفایی بده سیمایت را.....
واگرفرصت بود.....
کفش ها رابکن وآب بزن پایت را.....
غیراز این چیزی نیست.....
زندگی.....
آینه ای شفاف است.....
تواگر زشت یا زیبایی.....
تو اگرشاد ویا غمگینی.....
هرچه هستی تودرآینه آن می بینی.....
شادیت را دریاب.....
چون گل عاشق بتاب.....
تادرآینه هستی، گل هستی باش.....