دسته
مطالب زیبای دوستام
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 102121
تعداد نوشته ها : 124
تعداد نظرات : 61
Rss
طراح قالب
محمد علي گل کار
 

دیرگاهیست که من روزنه را یافته ام

به امید رویش لحظه سبز دیدار

بذر بودنت را در دلم کاشته ام ...

با خودم می گویم :




" نکند بی خبر از راه رسی و من دلخسته

با آن همه گلهای آرزو

در سحرگاه وصال جان خود را به تن خسته دشت بسپارم ... "

از نسیم خواسته ام مژده آمدنت را

به من عاشق رنگین بدهد ...

شک نباید به دلم پای نهد

من خانه قلبم را با اشک مژه گانم آب و جارو کردم

به امید پیوند

به امید لبخند

به امید صحبت




دسته ها :
دوشنبه بیست و یکم 11 1387
خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !
آشتی خواهم داد .
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.

دوست خواهم داشت.

دوست خواهم داشت



(سهراب)
دسته ها :
يکشنبه بیستم 11 1387


از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟

خدا جواب داد

گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،با اعتماد زمان حال ات را بگذران و

بدون ترس برای آینده آماده شو.ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.

زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید

مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ اینه که مهم باشی! حتی برای یک نفر

مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام. توان شروع به دویدن کنی .

کوچک باش و عاشق... که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را

بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی


موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران... زلال که باشى، آسمان در توست

دسته ها :
يکشنبه بیستم 11 1387


رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن
ابتدای یک پریشانی است حرفش را مزن

گفته بودی چشم برمی دارم از چشمان تو
چشم هایم بی تو بارانی است حرفش را مزن

آرزو دارم که دیگر بازگردم پیش تو
راهمان با اینکه طولانی است حرفش را مزن

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانی است حرفش را مزن

حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن

خورده ای سوگند روزی عهد ما را بشکنی
این شکستن نا مسلمانی است حرفش را مزن

دسته ها :
شنبه نوزدهم 11 1387
 درود بر همه ایرانیان از این که این همه تاخیر داشتم پوزش می خواهم.......پنج شنبه 10 بهمن ماه سال 1387 برابر با روز مهر از ماه بهمن جشن بزرگی در کرمان بر پا شد در این جشن تمام اقشار جامعه (زرتشتیان و مسلمانان) حضور داشتند.بوی خوشی می آمد و همه خوشحال بودند و به هم جشن سده را تبریک می گفتند.مراسم در ساعت 2 پسین با آمدن صدای دف ها و به همراهی موبدان اغاز شد.بعد از آن موبدان به جایگاه خود رفتند و مراسم را شروع کردند. ستایش پاک تو را باشد، ای آتش پاک گهر، ای بزرگ‌ترین بخشوده‌ی اهورامزدا، ای فروزنده‌ای که در خوری ستایش را، می‌ستاییم تو را، که در خانه‌مانمان افروخته‌ای... اوستا - آتش نیایش  بعد از آن دو خردسال زرتشتی قسمتی از گات ها را خواندند و سپس سرود ملی ایران نواخته شد.از جالبترین بخش مراسم ،شاهنامه خوانی ساقی عقیلی بود.دکتر وحیدی،پژوهشگر ایران باستان سخنانی را در مورد پیدایش آتش ایراد کردند.سروده ای از ایران توسط آقای زندی خوانده شد....وطن یعنی رود ،دریاوطن یعنی شهر ،خانهوطن یعنی خلیج همیشه فارس..................  سرانجام  پس از خورنشست (غروب آفتاب)، سه تن از موبدان با جامه‌ی سپید به سوی توده‌ای از هیزم خشک که از پیش آماده گردیده بود رفتند و گروهی از جوانان که آنان هم جامه‌ی سپید بر تن داشتند با هموخ‌های (مشعل‌های) روشن، موبدان را همراهی کردند. موبدان بخشی از اوستا که بیشتر آتش نیایش است را می خواندند و موبد بزرگ با آتشدان و جوانان سپید پوش با هموخ‌ها هیزم‌ها را افروختند. گروه نوازنده از آغاز تا پایان جشن، آهنگ می‌نواختند و همه با شادی، پیروزی روشن شدن آتش سده را جشن گرفتند و به امید آنکه تا جشن سال دیگر روشنایی و گرمی در دل‌هایشان باشد، به خانه باز گشتند.  
دسته ها :
پنج شنبه هفدهم 11 1387
 حکایت دیده و دل،


تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،
که در نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟
می دانم!
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،

اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : سلام!
اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!
از کوچه های بی چراغ!
از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!
از این ترانه ی تار...
مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!
کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
باورم شده بود!
باورم شده بود،
که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،
که در نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟
می دانم!
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست ِ دریا امیدی نیست!
می ترسیدم - خدای نکرده ! -
آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،
تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِ‌همیشه می گنجانم،
انگشتانم،
برای شمردنشان
کم می آید!
  
دسته ها :
پنج شنبه هفدهم 11 1387
بلبل را ببین که حتی در قفس هم می‌خواند.
پروانه را ببین که حتی با وجود کوتاهی عمر، از پرواز دست نمی‌کشد.
طاووس را ببین که زشتی پاهایش، افسرده‌اش نساخته.
زرافه را ببین که هرگز گردن‌کشی نمی‌کند.
کرم را ببین که بی‌دست و پا بودنش، او را از حرکت باز نداشته.
جغد را ببین که شب‌ها چگونه به مراقبه مشغول است.
عقاب را ببین که چگونه چشمانش را به هدفش دوخته است.
سگ را ببین که تو نجس می‌خوانیَش اما او به تو وفادار مانده.
گوسفند را ببین که چگونه قربانی خوشی‌ها و ناخوشی‌های توست.
زنبور را ببین که چگونه از گل شهد برمی‌آورد و از دشمن دمار.
لاک‌پشت را ببین که چگونه شجاعانه به جای لاک دیگران در لاک خود پنهان شده.
پشه را ببین که چگونه غرور و عظمت تو را در هم می‌شکند و خشم نهفته‌ات را بیرون می‌ریزد.
ماهی را ببین که چگونه سودای کرمی کوچک او را به دام می‌اندازد.
اسب را ببین که چگونه از روی نجابت به ولی نعمت خود خدمت می‌کند.

و
کرکس را نبین که پیوسته در انتظار مرگ دیگران است.
طوطی را نبین چرا که بی‌اندیشه هر گفته‌ای را تکرار می‌کند.
کفتار را نبین چرا که خفت ریزه‌خواری می‌کشد.
ملخ را نبین چرا که تاراجگر زحمات دیگران است.
عنکبوت را نبین چرا که تنها به فکر بنای خانۀ خود است.
عقرب را نبین چرا که در دشواری‌ها به جای حل مسئله، حلال مسئله را می‌کشد
  
دسته ها :
چهارشنبه شانزدهم 11 1387


هوای گریه





نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من

ستاره ها نهفته
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من
دسته ها :
شنبه دوازدهم 11 1387

یکی بو یکی نبود
یک مرد بود که تنها بود
یک زن بود که اوهم تنها بود
زن به آب رودخانه نگاه می کرد وغمگین بود
مرد به آسمان نگاه میکرد وغمگین بود
خدا غم آنها را میدید وغمگین بود
خدا گفت:
شما را دوست دارم
پس همدیگر را دوست بدارید وبا هم مهربان باشید
مرد سرش را پائین آورد
مرد به آب رودخانه نگاه کرد ودر آب زن را دید
زن به آب رودخانه نگاه می کرد،مرد را دید
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند
خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود(زن خندید)
خدا به مرد گفت:به دست های تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید
مرد زیر باران خیس شده بود
زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت(مرد خندید)
خدا به زن گفت:
به دست های تو همه زیبائیها را می بخشم
تا خانه ای را که او می سازد،زیبا کنی
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم کرد،آنها خوشحال بودند
خدا خوشحال بود
یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد....
دستهایش را سوی آسما بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند....
اما پرنده نیامد...پرواز کرد و رفت .دستهای زن رو به آسمان
ماند،مرد او را دید...
کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد
خدا دست های آنها را دید که از مهربانی لبریز بود
فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند
خدا خندید و زمین سبز شد
خدا گفت:
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد
فرشته ها شاخه ی گل را هب دست مرد دادند
مردگل را به زن داد
و زن آن را در خاک کاشت
خاک خوشبو شد
پس ازآن کودکی متولد شد که گریه می کرد...
زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد واز شیره ی جانش به او بنوشاند
مرد زن را دید که میخندد کودکش رارا دید که شیر مینوشد
بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت
خدا شوق مرد را دید و خندید وقتی خدا خندید
پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست
خدا گفت:
با کودک خو د مهربان باشید تا مهربانی را بیاموزد راست بگوئید تا راست بگوید
گل وآسمان را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد...
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت...
زمین پرشد از گل های رنگارنگ ولابلای گلها پر شد ازبچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند.
خدا همه چیز و همه جارو می دید
میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، تا خیس نشود
زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد
دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند
و پرنده هایی که....
خدا خوشحال بود
چون دیگر ...
غیر از او هیچ کس تنها نبود

 
دسته ها :
جمعه یازدهم 11 1387


راه و رسم عاشقی

من یک عمربه خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانسته اما رسوام نساخت و مرا مورد قضاوت قرارنداد!
هرچه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضرشد. اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم.
وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم ها و گوش هایم را بستم تا خدا را نبینم و صدایش را نشنوم.
من ازخـــدا گریختم بی خبرازآن که او با من و درمن بود !
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواست بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها بلا ومصیبت ماندم.
ازهمه کس کمک خواستم اما هیچ کس فریادم را نشنید و یاریم نکرد.
با شرمندگی فریاد زدم :
خدایا اگرمرانجات دهی‌، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هرچه بگویی همان را انجام دهم !
درآن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باورکرد و مرا پذیرفت نمی دانم چگونه اما درکمترین مدت خدا نجاتم داد.
گفتم : خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت و لطف بی حد تورا جبران کنم ؟
گفت : هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باورکن و بدان درهمه حال درکنار تو هستم.
گفتم : خدایا عشقت را پذیرفتم و ازاین لحظه عاشقت هستم.
سپس بی آن که نظرخدارا بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگیم ادامه دادم. اوایل کارهرآن چه ازاومی خواستم فراهم می شد. اما ازدرون خوشحال نبودم !
نمی شد هم عاشق خدا شوم وهم به نظرات او بی توجه !
راه و روش خدا را نمی پسندیدم.
با آن چه او می گفت من به آرزوهای بزرگی که داشتم نمی رسیدم.
پس او را فراموش کردم تا راحت تر به آن چیزهایی که می خواهم برسم!
برای ساختن کاخ رویاییم از رهگذران کمک می خواستم.
آنان که خدارا می دیدند سری ازتاسف تکان می دادند و رد می شدند و آن ها که جزسنگ های طــلایی قصـــرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آن ها نیزبهره ای ببرند که همان ها در آخر کاراز پشت خنجرها زدند و رفتند!
همان گونه ازمن گریختند که من از صدای خدا و وجدانم!
نا امید ازهمه جا دوباره خدا را خواندم. کنارم حاضربود!
گفتم: دیدی بامن چه کردند؟!
آنان را به جزای اعمالشان برسان ...
گفت: تو خودت آن ها را به زندگیت فراخواندی!
ازکسانی کمک خواستی که محتاج تر از هرکسی به کمک بودند.
گفتم: مرا عفو کن. من تورا فراموش کردم و به غیرتو روی آوردم. اگردستم بگیری و بلندم کنی هرچه بگویی همان کنم.
بازهم خدا تنها کسی بود که حرف ها وسوگندهایم را باورکرد.
نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره روی پای خود ایستاده ام.
گفتم: خدایا چه کنم ؟
گفت: هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باورکن و بدان که همیشه درکنارت هستم.
گفتم: چرا اصرارداری تو را باورکنم و عشقت را بپذیرم؟!
گفت: اگر مرا باورکنی خودت را باورکردی اگرعشقم را بپذیری وجودت آکنده ازعشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که درجست وجوی آنی می رسی و دیگرنیازی نیست که خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیاندازی! دیگرچیزی نیست که تو نیازمند آن باشی و به خاطرآن از من روی گردانی. وقتی مرا باورکردی حرف ها و وعده هایم را باورخواهی کرد!
وقتی عاشقم شدی و باورم کردی به آن چه می گویم عمل می کنی زیرا درستی آن ها را باورداری وسعادت خود را درآن ها می بینی!
بدان که من :
عشق مطلق، آرامش مطلق
و
نورمطلق هستم وازهرچیزی بی نیاز!

دسته ها :
پنج شنبه دهم 11 1387
 
زیر لب گفت: دوستت دارم.

تعجب کردم.با دقت نگاهش کردم.پیش خودم گفتم نکند عاشق شده!

پرسیدم:ببخشید . . . ! برای کی نامۀ فدایت شوم می نویسی؟!

گفت:برای آسمان.

گفتم:یعنی تو به آسمان گفتی دوستت دارم؟

گفت: آره،البته هر وقت دلم برای اشکهایش تنگ می شود.

گفتم:مگر آسمان برای تو گریه می کند؟

گفت:همیشه که نه.فقط وقتهایی که بهش می گویم دوستت دارم.

و بعد دوباره زیر لب به آسمان گفت:«دوستت دارم»

دیگر یواش یواش داشت از حرفهایش خنده ام می گرفت که یک دفعه آسمان شروع به باریدن کرد.خنده ام روی لب خشک شد.

گفتم:باورم نمی شود!

گفت:می بینی!آسمان هم از اینکه یک زمینی واقعا دوستش دارد خوشحال است و دارد اشک شوق می ریزد!

ماتم برده بود.

حواسم به کل پرت شده بود.همه اش به حرفهایش فکر می کردم که یک دفعه دیدم دارد به طرف ناودان خانۀ همسایه می رود.

گفتم:حالا کجا می روی؟

گفت:می روم گریه هایش را از نزدیک بشنوم.

ساکت و بی حرکت توی کوچه ایستاده بودم و به او که داشت دور و دورتر می شد نگاه می کردم.

دستهایم را از جیبهایم بیرون کشیدم و گونه های خیسم را پاک کردم.باران تمام تنم را هاشور می زد . . .
 
دسته ها :
چهارشنبه نهم 11 1387
X