فرسوده پای خود را چششم به راه دور تا حرف من پذیرد آخر که: زندگی رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود. دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود، پایان شام شکوه ام صبح عتاب بود. چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست: این خانه را تمامی پی روی آب بود. پایم خلیده خار بیابان. جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه. لیکن کسی، ز راه مددکاری، دستم اگر گرفت، فریب سراب بود. خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید: کندی نهفته داشت شب رنج من به دل، اما به کار روز نشاطم شتاب بود. آبادی ام ملول شد از صحبت زوال. بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست تصویر جغد زیب تن این خراب بود.
|
سکوت، بند گسسته است.
کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.
نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.
ز خوف درة خاموش
نهفته جنبش پیکر.
به راه می نگرد سرد، خشک، تلخ، غمین.
چو مار روی تن کوه می خزد راهی،
به راه، رهگذری.
خیال دره و تنهایی
دواند در رگ او ترس.
کشیده ام چشم به هر گوشه نقش چشمة وهم:
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.
غروب پر زده از کوه.
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر.
غمی بزرگ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون درة تاریک
سکوت بند گسسته است.
قصه ام دیگر زنگار گرفت: با نفس های شبم پیوندی است. پرتویی لغزد اگر بر لب او، گویدم دل: هوس لبخندی است. خیره چشمانش با من گوید: کو چراغی که فروزد دل ما؟ هر که افسرد به جان، با من گفت: آتشی کو که بسوزد دل ما؟ خشت می افتد از این دیوار. رنج بیهوده نگهبانش برد. دست باید نرود سوی کلنگ، سیل اگر آمد آسانش برد. باد نمناک زمان می گذرد، رنگ می ریزد از پیکر ما. خانه را نقش فساد است به سقف، سر نگون خواهد شد بر سر ما. گاه می لرزد با روی سکوت: غول ها سر به زمین می سایند. پای در پیش مبادا بنهید، چشم ها در ره شب می پایند! |
شب ایستاده است. خیره نگاه او بر چارچوب پنجرة من. سر تا به پای پرسش، اما اندیشناک مانده و خاموش: شاید از هیچ سو جواب نیاید. دیری است مانده یک جسد سرد در خلوت کبود اتاقم. هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است، گویی که قطعه، قطعة دیگر را از خویش رانده است. از یاد رفته در تن او وحدت. بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن سه حفرة کبود که خالی است از تابش زمان.
بویی فسادپرور و زهرآلود تا مرزهای دور خیالم دویده است. نقش زوال را بر هر چه هست، روشن و خوانا کشیده است. در اضطراب لحظة زنگار خورده ای که روزهای رفته در آن بود ناپدید، با ناخن این جسد را از هم شکافتم، رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن اما از آنچه در پی آن بودم رنگی نیافتم. شب ایستاده است. خیره نگاه او بر چارچوب پنجرة من. با جنبش است پیکر او گرم یک جدال. بسته است نقش بر تن لب هایش تصویر یک سؤال. |
دنگ . . .، دنگ . . . ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ. زهر این فکر که این دم گذراست می شود نقش به دیوار رگ هستی من. لحظه ام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلوده است. لیک چون باید این دم گذرد، پس اگر می گریم گریه ام بی ثمر است. و اگر می خندم خنده ام بیهوده است. دنگ . . .، دنگ . . . لحظه ها می گذرد. آنچه بگذشت، نمی آید باز. قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ بر لب سرد زمان ماسیده است. تند بر می خیزم تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز رنگ لذت دارد، آویزم، آنچه می ماند از این جهد به جای: خندة لحظة پنهان شده از چشمانم. و آنچه بر پیکر اومی ماند: نقش انگشتانم. دنگ . . . فرصتی از کف رفت. قصه ای گشت تمام. لحظه باید پی لحظه گذرد تا که جان گیرد در فکر دوام، این دوامی که درون رگ من ریخته زهر، وا رهانیده از اندیشة من رشتة حال وز رهی دور و دراز داده پیوندم با فکر زوال. پرده ای می گذرد، پرده ای می آید: می رود نقش پی نقش دگر، دنگ می لغزد بر رنگ. ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ: دنگ . . .، دنگ . . . دنگ . . . |
رنگی کنار شب بی حرف مرده است. مرغی سیاه آمده از راه های دور می خواند از بلندی بام شب شکست. سر مست فتح آمده از راه این مرغ غم پرست. در این شکست رنگ از هم گسسته رشتة هر آهنگ. تنها صدای مرغک بی باک گوش سکوت ساده می آراید با گوشوار پژواک. مرغ سیاه آمده از راه های دور بنشسته روی بام بلند شب شکست چون سنگ، بی تکان. لغزانده چشم را بر شکل های درهم پندارش. خوابی شگفت می دهد آزارش: گل های رنگ سر زده از خاک های شب. در جاده های عطر پای نسیم مانده ز رفتار. هر دم پی فریبی، این مرغ غم پرست نقشی کشد به یاری منقار. بندی گسسته است. خوابی شکسته است. رؤیای سرزمین افسانة شکفتن گل های رنگ را از یاد برده است. بی حرف باید از خم این ره عبور کرد: رنگی کنار این شب بی مرز مرده است. |