دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 3130
تعداد نوشته ها : 5
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید:« یک بستنی میوه ای چند است؟» پیشخدمت پاسخ داد:«50 سنت» پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:«یک بستنی ساده چند است؟» در همین حال، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:«35 سنت»پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: «لطفأ یک بستنی ساده»پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.وقتی پیشخدمت باز گشت از آنچه دید شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته شده بود. برای انعام پیشخدمت!!!
دسته ها :
سه شنبه بیست و سوم 7 1387
پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.او در مدت زندگیش، 296 سکه یک سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه 10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد.یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییزی را از دست داد. او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حالی که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزیی از خاطرات او نشد. 
دسته ها :
سه شنبه بیست و سوم 7 1387
مرد قوی هیکلی، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند.روز اول 18 درخت برید.رییسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد. روز بعد با انگیزه  بیشتری کار کرد، ولی 15 درخت برید.روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید.به نظرش آمد که ضعیف شده است. پیش رییسش رفت و عذر خواست و گفت:«نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم، درخت کمتری می برم.»رییس پرسید:«آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟»او گفت:«برای این کار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.» 
دسته ها :
دوشنبه بیست و دوم 7 1387
در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود.اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند؛ ازهمسر، خانواده ،خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.هر روز بعد از ظهر،بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیز هایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد.بیمار دیگر در مدت این یک ساعت، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، روحی تازه می گرفت. مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز میشد م گفت. این پارک دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره زیبایی به آنجا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.مرد که دیگر نمی توانست آنها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد و احساس زندگی می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.یک روز صبح پرستاری کهبرای حمام کردن آنها آب آورده بود، جسم بیجان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.مرد دیگر تقاضا کردکه او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد،اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند.هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد، در کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد.مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی  را برای او توصیف کند؟پرستار پاسخ داد:«شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند.»         
دسته ها :
دوشنبه بیست و دوم 7 1387
مردی دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟-بله حتما.چه سوالی؟-بابا!شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟مرد با ناراحتی پاسخ داد:این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟-فقط می خواهم بدانم.-اگر باید بدانی,بسیار خوب می گویم:20 دلارپسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید.بعد به مرد نگاه کرد و گفت:می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟مرد عصبانی شد وگفت:اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال,فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملأ در اشتباهی,سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتار های کودکانه وقت ندارم.پسر کوچک,آرام به اتاقش رفت و در را بست.مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی کند؟بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است.شاید واقعأ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش در خواست پول کند.مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.-خوابی پسرم؟-نه پدر بیدارم.-من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام.اوروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.پسر کوچولو نشست, خندید و فریاد زد :متشکرم بابا! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته , دوباره عصبانی شد با ناراحتی گفت:با این که خودت پول داشتی , چرا دوباره درخواست پول کردی؟پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم.آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم...
دسته ها :
دوشنبه بیست و دوم 7 1387
X