به نام خداوند بخشنده ي مهربان

چند وقتي بود كه در حس بينايي دچار مشكل شده بودم.بخصوص هنگام مطالعه احساس مي كردم كه چشمانم توان زوم كردن و تشكيل تصوير واضح و روشن را ندارند.ضمن اينكه احساس مي كردم براي ديدن نسبت به گذشته به نور بيشتري هم نياز دارم.

به يك  چشم پزشك مراجعه كردم .ابتدا عكس زا چشمانم را پيشنهاد داد .عكس ها را گرفتم و به وي مراجعه كردم. چون چيزي از عكس ها متوجه نشد ،اين بار برايم يك آزمايش خون نوشت.آن را هم انجام دادم. نتيجه را به نزد او بردم .او گفت چشمانت اشكالي ندارند و مشكل خاصي نداري و فقط بايد با چشمانت بيشتر از گذشته  مدارا كني .

چند روزي به همين منوال گذشت و رفته رفته مشكلات من بخصوص در مطالعه بيشتر شد.تصميم گرفتم به يك چشم پزشك ديگر مراجعه كنم.چشم پزشك  دوم تا مرا معاينه كرد گفت كه مجراي اشكي شما بسته شده است و بايد جراحي شده و مجرا باز شود.

براي دو روز ديگر ساعت دوازده با ايشان هماهنگ كردم و به خانه بازگشتم.روز موعود به كلينيك  چشم پزشكي مورد نظر آقاي دكتر رفتم و كارهاي بستري شدن را انجام دادم و حتي لباس  مخصوص را هم پوشيدم .كه از پزيرش كلينيك آمدند و گفتند كه دكتر تماس گرفته و گفته كه نمي تواند بيايد.و شما برويد و براي عمل جراحي بعدا با ايشان هماهنگ كنيد. راستش از اول هم نسبت به اين عمل جراحي چندان نظر مثبتي نداشتم و اين اتفاق شك مرا به يقين تبديل كرد كه شايد

 را ه بهتري باشد.

براي هماهنگي به دكتر زنگ هم نزدم و چندان تمايلي هم به اين كار نداشتم .باز هم دو روز گذشت و مشكل همچنان خودنمايي مي كرد.تصميم گرفتم كه قبل از هماهنگي مجدد به نزد يك چشم پزشك ديگر بروم.روز يكشنبه عصر به يك چشم پزشك كه اطلاعات خوبي از حاذق بودنش داشتم مراجعه كردم و ايشان با يك معاينه و خيلي سريع گفتند كه بايد عمل كني .وي گفت ديگران را به يك آزمايش هم مي فرستيم .اما مشكل چشمان شما بسيار واضح است و حتي احتياج به آزمايش هم ندارد.

از دكتر خداحافظي كردم  و به سرعت به نزد دكتر دومي كه مطب او هم در همان نزديكي بود رفتم و براي سه شنبه يعني دو روز بعد با وي هماهنگ كردم.در برگشت به روند اين پروسه فكر مي كردم كه به ايستگاه اتوبوس رسيدم.پيرمردي در ايستگاه منتظر اتوبوس نشسته بود. با اين جمله كه خيلي وقته منتظر نشسته ايد؟ سر صحبت را با وي باز كردم. ساعت هشت و نيم شب بود.به او گفتم كه تا ساعت نه اتوبوس نخواهد آمد .اين اتوبوس هايي كه مي روند آن جا مي نشينند  و ساعت نه به بعد راه مي افتند تا سرويس فوق العاده باشد و از مردم به جاي صد تومان دويست تومان بگيرند.پيرمرد مرد گفت البته بعيد نيست و در اين دنياي وانفسا همه چيز ممكن است و از اين بشر دوپا همه چيز برمي ايد. او گفت كه ديشب براي يك مسير دويست متري راننده ي يك تاكسي از او مبلغ هزار تومان گرفته است.و هر چه اعتراض كردم فايده اي نداشته است.او اضافه كرد كه نمي دانم چگونه مردم اين پول ها را مي خورند و از عواقب آن نمي ترسند.

بعد از مشكل خود گفت .او گفت كه از يكي از روستاهاي يكي از شهر هاي خراسان آمده و پسرش به علت بيماري سرطان در بيمارستان اميد بستري است.او با گريه از پسرش و آنچه بر سر خانواده اش آمده صحبت مي كرد.مي گفت پسرم چهارده سال درس خوانده بعد هم سربازي اش را رفته است.چند وقتي بعد از برگشت از سربازي حالش به هم مي خورد و او را به بيمارستان مي برند و آن ها  او را به مشهد منتقل مي كنند .و در مشهد با آزمايش هايي  كه انجام مي شود مشخص مي شود كه بيماري وي سرطان است. سرطاني پيشرفته، كه حتي كبد او را هم گرفته.او با پشت دست اشكهايش را كه به تندي بر گونه هايش مي غلتيد پاك مي كرد.

خواستم به او دلداري بدهم .به وي گفتم خدا انشاء الله او را شفا بدهد .دعا كنيد و به لطف و رضاي خداوند اميدوار با شيد.

پيرمرد  خدا را شكر مي كرد و همچنان آرام مي گريست.درك شرايط او بسيار سخت و دردناك است.با اين سختي هاي زمانه  و با مشكلات فراوان بچه اي را بزرگ كني ،با هزار اميد و آرزو او را به مدرسه بفرستي .به اميد قبولي او در دانشگاه شبها گريه كني و به درگاه خدا دعا كني و موفقيتش را از خدا بخواهي .او قبول شود و تو خدا را شكر كني .در دل برايش آرزوهاي دور و درازي مي كني و از نگريستن به قد و بالايش و موفقيت هايش لذت مي بري .با هزارن نگراني  و ترس پسرت را به سربازي مي فرستي و روزها و دقايق را مي شماري تا پسر رعنايت از سربازي با گردني افراشته مثل يك مرد برگردد. حالا به فكر كار برايش هستي و در دل  با روياي ازدواج او زندگي مي كني و مشغولي كه ناگهان دست تقدير چنين رقم مي زند . واقعا كه سخت است و غير قابل باور و غير قابل درك. انسان يك لحظه فكر مي كند كه آيا مشكل بالاتر و سخت تري هم مي تواند وجود داشته باشد؟

خواستم حال و هواي  گفتگويمان عوض شود .رو به پرمرد كردم و گفتم از روستا چه خبر ؟كشاورزي مي كني ؟ در منطقه خودتان  چه مي كاريد؟ بنده ي خدا گفت كه من كارگر هستم و براي مردم كار مي كنم و براي خودم زمين ندارم.

حال به همه ي آن چه در بالا به آن اشاره شد ،درد بي پولي را هم اضافه كنيد! آنچه از نظر ما مي گذرد اين است كه "از اين بدتر ديگر نمي شود" .

مانده ام بنده ي خدا  با اين هزينه هاي نجومي درمان چه مي كند و چگونه  كمر اين مشكل را خم مي كند!البته اميد كه كمر خودش در اين بحبوحه خم نشود!

آيا در اين شرايط  قرار گرفته ايد؟صد البته كه خدا نكند در چنين شرايطي گرفتار شويد. اما آن ها كه گرفتارند ،چه مي توانند بكنند؟ و چه بايد بكنند؟ جز اين نيست كه بايد به خدا اميد بست  و دل به او سپرد كه او به احوال همه ي بندگان خود آگاه است. و فقط ايمان به خدا و اميد به لطف او و دعا به درگاهش مي تواند ادمي را از لغزش و افتادن در ورطه ي تباهي  و عصيان  نگهدارد.

كاري كه همان پيرمرد دل سوخته مي كرد و شكر خدا زمزمه اش بود زمزمه اي با تسلاي اشك غلتان بر گونه هايش.

از صميم قلب براي همه ي مريض ها و بخصوص اين جوان روايت مان  آرزوي شفا مي كنيم.

مقصود از همه ي آنچه  گذشت اين بود كه: "ما به مشكلات خود چگونه مي نگريم؟" و چگونه با آن ها برخورد مي كنيم؟

بياييد  هرگاه به مشكلي برخورديم ابتدا  بينديشيم كه مشكل ما آيا واقعا مشكل است يا ما آن را آنقدر بزرگ كرده ايم كه مشكل به نظر مي رسد؟ اين انديشه و توقف زمان آرامش خاصي به انسان مي دهد .وآن گاه  در سايه ي اين  آرامش خاطر، به راه هاي حل مشكلمان بپردازيم. خواهيم ديد كه راه هاي حل زيادي به فكرمان خطور خواهد كرد.ضمن اينكه ميبينيم كه مشكل مان آن چنان كه ما فكر مي كرديم هم" مشكل" نبوده است.

دو روز بعد من هم براي عمل جراحي مجراي اشكي چشم به  اتاق عمل رفتم.و همه چيز به خوبي و خوشي تمام شد.

دسته ها : نگاه متفاوت
پنج شنبه هجدهم 1 1390

روز مادر مبارک باد
///////////////////////////////////////////////////////////
مادرم هستی من ز هستی توست
تا هستم و هستی دارمت دوست !
/////////////////////////////////////////////////////////////
مادر عزیزم
به خاطر تمام مهربانیهایی که در حق من کردی
و به من بال و پر دادی و مرا بالنده کردی
و با سوختن خود عشق و شور در وجودم روشن کردی
با همه وجودم و با تک تک سلولهایم دوستت دارم
/////////////////////////////////////////////////////////////////
ای مادر عزیز که جانم فدای تو
قربان مهربانی و لطف و صفای تو
تولد مظهر خلقت مبارک باد !
/////////////////////////////////////////////////////////////////
مادر، ای لطیف ترین گل بوستان هستی،
ای باغبان هستی من،
گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند.
گاهِ پروردنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد.
مادر خوبم روزت مبارک!
//////////////////////////////////////////////////////////////////////////
مادر ای لطیف ترین گل بوستان هستی
تو شگفتی خلقتی
تو لبریز عظمتی
تو را دوست دارم و می ستایمت!
دست بر دعا بر می دارم و از خدای یگانه برایت
برکت,رحمت و عزت
می طلبم.

 

 

 

دسته ها : نگاه متفاوت
يکشنبه بیست و چهارم 3 1388

زنده بودن را به بیداری بگذرانیم

که

سال ها به اجبار خواهیم خفت

دسته ها : نگاه متفاوت
جمعه بیست و پنجم 11 1387

کار علی (ع):هدایت

درس علی (ع):عدالت

راه علی (ع):سعادت

حب علی (ع):لیاقت

کار علی(ع) :شفاعت

عشق علی (ع):شهادت

ذکر علی (ع):عبادت

عید علی (ع):مبارک

 

دسته ها :
چهارشنبه بیست و هفتم 9 1387

خدایا رحمتی کن
تا ایمان
نام و نان برایم نیاورد
قوتم بخش
تا نانم و حتی نامم را
در خطر ایمانم افکنم
دکتر شریعتی

دسته ها :
دوشنبه بیست و پنجم 9 1387

انتخاب شایسته

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!

دسته ها :
دوشنبه بیست و پنجم 9 1387

سعی و تلاش در عین ناامیدی


کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه .
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها .
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد .
مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم . اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

 

دسته ها :
دوشنبه بیست و پنجم 9 1387

فکر و عمل دانشمندان

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

دسته ها :
دوشنبه بیست و پنجم 9 1387

چه کسی شنید؟


مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است ، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
« ابتدا در فاصلۀ 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید ، همین کار را در فاصلۀ 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیۀ شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصلۀ ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
« عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم ، در دیگران نباشد ؛ شاید در خودمان باشد...

 

دسته ها :
دوشنبه بیست و پنجم 9 1387

اگر عشق نبود !


در حضور خارها هم می شود یک یاس بود در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
دست در دست پرنده بال در بال نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود
کاش می شد حرفی از "کاش می شد"هم نبود هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود


به خدا دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست!
اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!
دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.
دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!
دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی
به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!

دسته ها :
دوشنبه بیست و پنجم 9 1387
X