معرفی وبلاگ
در تماشايي ترين اغراق خيال، تجسم آرامشي مبهم، مرا به مرور ياد تو وادار مي كند
صفحه ها
دسته
وبلاگ های تبیانی
رفقاي قديمي ثبت مطالب
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 236110
تعداد نوشته ها : 77
تعداد نظرات : 540
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان


بشر! از آتش گیتی به فنا خواهی رفت


فارغ از ماتم وُ آسوده ز ما خواهی رفت


 

همچو روزی که به تقدیر خدا زاده شدی


به جهانی دگری بی سر و پا خواهی رفت


 

آتش کینه و نفرینِ تو کم بود؟ نبود!

        

از همین روست که با خوف و رجا خواهی رفت


 

هر چه بر این در و آن در زده ای باز نشد


بال بگشای که اینگونه رها خواهی رفت


 

چون خدا در رهِ ارشادِ تو لطفی ننمود


دائما راه طویلی به خطا خواهی رفت


 

آنچنان ظلمت سختی به تو، خالق افکند


که ندانی تو در این شب به کجا خواهی رفت


 

تا تو برگردی و از ظلمتِ خود توبه کنی،


دیر خواهد شد و از یاد خدا خواهی رفت


... اسماعیل رضوانی خو .. 

من همیشه اشتباه قضاوت شدم

می ترسم،


از ابراز احساساتم می ترسم


می ترسمبگم دوستت دارم


دلم برات تنگ شده،
باور می کنی!!؟


می ترسم بگم عاشقتم


شاید خیلی ترس آور باشه که لبریز از احساس باشی و ...


همه فکر کنن بی احساسی


من از ابراز احساساتم می ترسم.


من از گذر زمان جا موندم


می ترسم بگم بی تو می میرم و تو با یه لبخند تلخ،

 یه بغض،

 سرتو با افسوس تکون بدی و بگی، مگه تو احساس هم داری!!!؟


شاید دوست داشت پیش از اینها این عاشقانه ها رو بشنوه


و حالا ... 

من مونده باشم و یه دنیا حرف نگفته که می ترسم به زبون بیارم.


من موندم و یه دنیا درد دل که هیچ وقت .... هیچ وقت ..... آه ...


 کسی باور نمی کنه من هم درد داشته باشم، یا اصلا دل داشته باشم.


من می ترسم،


من از ابراز احساساتم می ترسم.


می ترسم بگم به عشق تو نفس می کشم


می ترسم ...



... اسماعیل رضوانی خو... 

پنهان نشو در غصه‌ها، دیگر تو پیدا نیستی
در التهاب بغض ها، از غم مجزّا نیستی
در این حوالی عاشقی، از عشق تو مجنون نشد
با غصه ها سر کُن دلم!، دیگر تو تنها نیستی

فصل بهاران آمده، در باغ سبز زندگی
اما میان غنچه‌ها، دیگر شکوفا نیستی
در ازدحام قلب‌ها، چشمی به دنبال تو نیست
از یادها رفتی دلم!، محو تماشا نیستی

گُل می کند در چشم ها، دنیای بی‌معشوقه ها
در این شکوه نیمه جان، دیگر تو زیبا نیستی
مخروبه‌های عاشقی، آغشته‌‌‌ی تزویرهاست
آزاد از این ویرانه شو، دیگر تو شیدا نیستی

... اسماعیل رضوانی خو ...

my telegram: saviors

my instagram: s.rezvanikhoo
1397/10/12 10:58
به اوج غم رسیده، صدای خیس بارون

نشسته یک غریبه، کنار بید مجنون

گم میشه بی اراده، به انتهای کوچه

نگاه عابری که، رد میشه از خیابون

 

خرابه های قصری، پُر از خیالِ واهی

شکوه یک سپیده، شکسته در سیاهی

مسافری که عزمش، نگاه عاشقی بود

به انتها رسیده، در ابتدای راهی

 

من آن غریبه ای که، از همه دل بریده

همان مسافری که، به انتها رسیده

قصر من آن قفس بود، کنار خاطراتت

تو آن پرنده ای که، شب از قفس پریده

 

شکسته توی سینه، دلی که عاشقت شد

لبی که با تو خندید، به غم رسید وُ پژمرد

عشق من و توئی که، خیالِ عاشقی بود

در التهاب یه بغض، پشت سکوت شب مُرد

آمدی اما برای با تو بودن دیر شد

آن جوان عاشق و دیوانه دیگر پیر شد


دیر کردی آنقَدَر با غصه تنها مانده ام

تا نگاهم در دل تاریک شب تسخیر شد


غم تمام لحظه هایم را به چالش می کشید

روح عشقم در میان غصه ها زنجیر شد


گرچه فریادم درون سینه جا می شد ولی!

بغض های عاشقانه، ناله ای شبگیر شد


آمدی معنی کنی این عشق را اما چه حیف!

شعرهایم در نبودن های تو تفسیر شد


خاطراتت روی زخم کهنه ام را باز کرد

رنج های بردنت از یاد، بی تاثیر شد

.....

اسماعیل رضوانی خو

خونه مملو از سکوته، کوچه از همهمه خالی
ذهن جاده رو گرفته یه هیاهوی خیالی
توی رویای خیابون رد عابری به جا بود
یه مسافر قدیمی رد شده از این حوالی

دل دیوونه هنوزم فکر خاطرات دوره
توی فکر یه مسافر که پر از حس غروره
راه میوفتم توی جاده، با یه دنیا بی قراری
توی راه بی عبوری، که پُر از عطر حضوره

توی رویایی که شاید، می نشینی تو کنارم
پَر میشه هوای قلبم، از نگاه بی قرارم
وقتی که خاطره هامون، تو غبار جاده گم شد
رد میشه خیال چشمات، روی نبضِ انتظارم

شب گذشته بی هیاهو، داره می‌رسه سپیده
مِه سنگین و عظیمی، توی جاده قد کشیده
با یه نجوا، مات و مبهم، تا تهِ جاده دویدم
کسی از کوچه گذر کرد؟کسی از سفر رسیده!؟ 

اسماعیل رضوانی خو

مثل غنچه ای که وا شد

توی ترس خار و خاشاک

مثل شعله های آتش

روی سطح خیس و نمناک


پر از آرزوی واهی

توی شیرینیه رویا

پر از اشتیاق مجنون

برای دیدن لیلا


خالی از ماتم و غصه

توی دنیای توهّم

پَر می گیری و می شینی

توی آسمون هفتم


عاشق رفتن و رستن

فارغ از تموم دنیا

خالی از حس شکستی

مثل عاشقای رسوا


خسته از بود و نبودی

وقتی می رسی به پایان

پشت پنجره می شینی

غافل از شکوه باران


... اسماعیل رضوانی خو... 

دیگر حواسش نیست من محتاج دیدارم

یا هر شب از آشفتگی تا صبح بیدارم

دیگر حواسش نیست من غم می خورم یا نه

با لحظه های بی کسی در حال پیکارم

دیگر حواسش نیست یادش می کنم یا نه

با کی!  کجا!  تا کی!  قرار دیگری دارم

دیگر حواسش نیست عاشق تر شدم از قبل! 

یا از نفس افتاده دل، پژمرده رخسارم 

حالا که دنیایم به رویایم نمی خندد

حس می کنم از زندگی هم سخت بیزارم

بی او تمام لحظه هایم غرق ماتم شد

با یک سکوتِ دائمی در حال تکرارم

حالا صدایم هم غریبی می کند با من

من با خودم هم فرق کرده طرز رفتارم

فریادی از پشت سکوتم می دمد هر دم

گویا هنوز از عشقِ او بسیار سرشارم

نوازش کن مرا، در این سکوتِ سرد و تکراری

جدا کن پیکرم از این همه کابوس ِ هوشیاری

بیا آرام امشب هم، کنارم باش در خوابم

که من هرگز نمی بینم، تو را در اوج بیداری

نوازش کن مرا، ای سایه ی گسترده بر رویا

مرا با خود ببر امشب، ببر آن سو تر از دریا

جدا کن شور عشقم، از دل مغرور محبوبم

نخواهم لحظه ای دیگر، بمانم در دلش پیدا

نوازش کن مرا، ای ابر بغض آلود و بارانی

به پا کن در وجود خسته ام، افکار طوفانی

به سیمایم عطا کن قطره های سرد باران را

که روحم رفته از دستم در این عصیان پنهانی

نوازش کن مرا، ای لحظه های مرده و نمناک

بپوشان چهره ام در زیر آوار سیاه خاک

به یاد روزهای ساده و زیبای پاییزی

دلم را غرق شادی کن در آغاز شبی غمناک

.........

... اسماعیل رضوانی خو ...

من بار ِ دیگر عشق می خواهم ولی بی تو

اما برای رفتن از تو، هیچ راهی نیست

هر جا که باشم بهتر از دل بر تو دادن بود

در عشقمان حتی نشان از قرص ماهی نیست

من عاشقم اما،  ... تو عشقم را نمی فهمی

فرجام این دلدادگی، جز بی پناهی نیست

روزی به دور شمع عشقت سوختم، حالا

یادی از آن پروانه را هم گاه گاهی نیست

گاهی دلم می گیرد از این دل شکستن ها

بر من خدای عشق را گاهی نگاهی نیست

شاید ندانسته دلم را زود رنجاندی

دلداده را فرصت برای اشتباهی نیست

من تکیه بر قلبی زدم، امروز فهمیدم

من را بجز غم های قلبم تکیه گاهی نیست

آبی ترین دل های ما از عشق لبریزند

در قلب ما رنگی بجز رنگ سیاهی نیست

ای کاش هرگز عشق در دل ها نمی گنجید

من عشق ورزیدم ولی دل را گناهی نیست

امشب دلم مهتاب می خواهد ولی افسوس

در آسمانم بی تو دیگر هیچ ماهی نیست

از تو به جز زخمی به دل چیزی نمی ماند

دل را توان حسرت و فریاد و آهی نیست

من سال ها با عشق سر کردم و با رویا

این بود تقدیرم ولی من را گناهی نیست

..... اسماعیل رضوانی خو .....

گاهی وقتا قلب گل ها، توی سینه شون می میره

واسه پرپر شدناشون، صدتا لاجَرَم میارن


آدما هم گاهی وقتا توی زندگی، تو بازی

حتی گاهی توی شادی واسه خنده، کم میارن

 

خیلی راهه تا سپیده، دلا می‌گیرن از این شب

حتی شاعرانِ عاشق، توی شعرا غم میارن

 

اونا که یه روزی آسون، راه غصه ها رو بستن

حالا واسه ی رسیدن، صدتا پیچ و خم میارن

 

یاد اون روزا که چشمات، حرف قلبمو می فهمید

نه مثِ حالا که غم ها!، ما رو یاد هم میارن

 

تو از اون روزی که رفتی، دل به عشقی تازه بستی

نه! ندیدی چه بلایی خاطرات سرَم میارن

... اسماعیل رضوانی خو ...

ترانه ای سروده ام که دل به غم نمی دهد

به رسم شادِ عاشقی، زیاد و کم نمی‌شود

پر از ستایش کسی، که شب به او نمی‌دمد

هوای غم نمی‌کند، اسیر نم نمی‌شود

 

در این هوا که قلب من، تو را بهانه می‌کند

شکوه و شور و روشنی، مرا نشانه می‌کند

به لطف حس پاک ما، تمام راه را دلم

پر از شکوفه می کند، پر از ترانه می‌کند

 

اگر چه در مصاف غم، سد عظیم و محکمی

برای زخم عاشقان، اگر چه مثل مرهمی

اگر چه صاف و ساده ای، نماد صبح روشنی

ولی برای قلب من، همیشه گنگ و مبهمی

 

شروع می شود دلم، دوباره با خیال تو

"وضو"ی تازه می کنم، ز چشمه ی زلال تو

تو قبله ی نماز هر مسافر شکسته ای

سجود می‌کنم شبی، به قلب بی مثال تو

..... اسماعیل رضوانی خو .....


همه ی حرفای قلبم، تو سکوت ساده ای مُرد

چه هیاهوی عظیمی، منو از یاد دلت برد

بگو کی بود اونکه خندید،غماتو شکست و رد شد

بگو چی شد که یه دفعه، بین ما فاصله سد شد

تو که گفتی هر جا باشیم، فاصله معنا نداره

چرا حالا قلب سنگت، منو داره جا میذاره؟

تو که نیستی دل تنگم توی سینه جا نمیشه

آخه با تو بسته عهدی، اون که بی وفا نمیشه

بیا برگرد شوخی بسه، می دونم یه امتحانه

کار هر روزت همینه، با بهانه، بی بهانه

اما ایندفه نه شوخی، بلکه جدی جدی رفتی

قلبمو با بی وفایی، دوباره زدی شکستی

وقتی رفتی می‌دونستم که دوباره بر می‌گردی

اما بعد از اون جدایی، فکر اینجاشو نکردی

فکر می کردی توی قلبم کسی جاتو نمی گیره

اما وقتی اومدی که دیگه خیلی خیلی دیره

حالا عشق پاکی دارم که برام خیلی مهمه

اما قلب تو محاله پاکیه عشقو  بفهمه

 

... اسماعیل رضوانی خو ...

مانند اشكي از نگاهي خيس مي لغزيد
بغض سترگي كز صداي هيس مي ترسيد

تنهايي اش را كس نفهميد و نمي فهمد
سنگ عظيمي را كه از تنديس مي ترسيد

شيطانِ بي پروا كه دنيا محو او مي شد
از جا شدن در قلب يك قدّيس مي ترسيد

از خود تهي مي شد و سرگردان رويا شد
روحي كه از اغراق يك ابليس مي ترسيد

بر لوح خوش نقش و نگار وهم جاري بود
آن اژدهايي كز شب و جرجيس مي ترسيد

بي‌شك كشيشي كز مسيحايش سخن مي‌گفت
از رونق دنياي بي تثليث مي ترسيد

در روحِ من عطر نسيمي تازه مي پيچيد
چون انقلابي نو كه از تاسيس مي ترسيد


... اسماعيل رضواني خو ...

ديوانه ها از سيل و توفان ها نمي ترسند

عاقل شدن يك چتر و صدها خانه مي خواهد

ديوانه ها مَستند، سرخوش، غرق در شادي

عاقل شدن، مطرب، مي و ميخانه مي خواهد

تشويش ها در ذهن يك عاقل دو چندان است

ديوانه اما ...! معني اش را هم نمي داند

ديوانه مي خندد، چه در شادي، چه در ماتم

عاقل شدن در هر دو حالت، شانه مي خواهد!

ديوانه ها در كلبه اي مخروبه شادابند

عاقل شكوه و ثروتي شاهانه مي خواهد

سخت است عاقل بودن و از عشق رنجيدن

ديوانه از اين رنج ها چيزي نمي داند

فهمِ سكوت وقت و تيك و تاك ساعت ها

اخلاص قلب و دركِ يك فرزانه مي خواهد

تكرار يك اغراق، در روياي يك شب گرد

افسون شدن در قلب يك افسانه مي خواهد

در التهاب لحظه ها، آرامشي مبهم

آزادي از احساسِ خودخواهانه مي خواهد

شمعي كه مي سوزد ميان دست هاي شب،

پرواز بي پرواي يك پروانه مي خواهد

هر عاقلي در ماوراي عشق رويايي

شور و عطش هاي دلي ديوانه مي خواهد


... اسماعيل رضواني خو ...

X