در پشت نگاهي كه ز اشك لاجوردي مي شد.،
مي توان پرده ز رازي برداشت،
كه در آن فاصله ي دور،
همان كودكي اش...
درد و رنجي كه عذابش ميداد.
در گذر گاه همين زندگي سرد،
كمينش مي كرد.
آري آن تيغ نگاه كسي از دور
نشانش مي رفت.
و گذر كرد كمي ثانيه ها.
قلب پاكش تركي خورد و چند لحظه ي بعد.،
پيري از دور صدايش مي كرد.،
تو كه در دامن اين عشق گرفتار شدي.!؟
بگريز از تب عشق و نهراس از شب غم.
كه همين عشق تو را مست و خرابات كند.
... اسماعيل رضواني خو ...
به من نگاه كن...!
آيا باور خواهي كرد...،
من همان كودك ديروز هستم..،
كه قلبش را در اين آشفته بازار گم كرده است.؟!
بي ترديد كسي قلبم را ربوده است...
...
در اين سراي بي دلان ، جايي براي من نيست.
كسي قلب مرا نديده است..؟؟...!!!.
اگر حتي شكسته اش را بيابم..،
به كودكي باز خواهم گشت.
آري به كودكي....!
.....
... اسماعيل رضواني خو ...
خاطراتم هنوز سردر گمند...!
به گذشته ام نگاه مي كنم..،
و سرك مي كشم از لا به لاي روزنه اي بزرگ.،
به سرزمين روياهايم...
پُر مي شوم از احساس پوچ نا اميدي...
آيا اين ستاره ي پنهان در ميان ابرها..،
همان نيمه ي گمشده ي من است.؟!
دقايقي بيش،به دوي بعد از ظهر باقي نمانده است.
امروز مي فهمم كه چرا باد به گريه هاي من مي خندد...!
آري روياهايم.....رويا...نبود...!
آري خاطراتم هنوز هم سر در گمند و روياهايام نيز....!
................
... اسماعيل رضواني خو ...
يك نفر محبوس در كنج اتاقي سرد و بي روح.،
روي سقف تيره و تاريك.،
چنان حك مي كند،يك كهكشان از جنس اختر را...
كه در آبي ترين اسماء روياها،چنين روشن نخواهد بود.
و او بر روي ديوارش كه با ساروج و سنگ آميخته است.،
با غم نگارش مي كند...
سالهاست در پشت قلبي از تبار سنگ.،
من زنداني يك چشم از جنس كمان زهرگين هستم.
كه با قلبي يخي،نجواي يك فواره را در ذهن خود دارد.
و شب...!
با آنكه از پشت سكوتش،ناله اي افسانه اي دارد..!
قطره ي اشكي ز چشمش مي چكاند،تا سكوتش بشكند...
لاجرم بي آنكه فكر كهكشان باشد.!،
صداي رعد را چون تازيانه بر تن ابري فرود آورد.،
و باران با تمام هستي اش.،آسوده مي بارد.
ولي من همچنان محبوس يك قلبم.
كه شايد راز پنهان شقايق هاست.،
شايد راز پنهانيست.،
شايد.....!
.....
... اسماعيل رضواني خو ...
خيلي بده كه يه آدم از تو بخواد كمكش كني و تو با همه ي مشغله هاي فكري كه داري...فقط براي اينكه دلش نشكنه بهش بگي باشه كمكت ميكنم.
اونوقت تموم فكر و ذكرت ميشه اون...و همه ي كاراتو عقب ميندازي تا بهش كمك كني...
اينقد واسش حرف بزني كه ديگه چونت درد بگيره...اينقد واسش بنويسي كه ديگه...دستات بي حس بشه...
اونقد با صداقت باهاش حرف بزني كه احساس غريبي نكنه...
توي اين مدت اون فقط از غماش باهات حرف بزنه...از تلخي هاي زندگي برات بگه...
اما حتي يه لحظه هم فكر نمي كنه كه شايد تو زير بار اين همه درد دل و غم.،.بشكني...
و اصلا براش مهم نيست كه تو هم غم داري...فقط خودشو مي بينه و غماي خودشو...
اما تو چي..؟؟؟...اينقد براش حرف مي زني كه ديگه براش تكراري مي شي...
حالا اگه پس از اين همه زجر و دردسر احساس كني كه اون...حرفات رو فهميده و داره از اونا درس مي گيره...
احساس مي كني كه پيروز شدي...اما وقتي مي بيني كه...حرفايي كه توي اين مدت بهش گفتي توي يه چشم به هم زدن از يادش ميره...
و تو رو يه آدم ساده و زود باور كه با هر حرفي از اين رو به اون رو ميشه خطاب ميكنه...دلت آتيش مي گيره..
و آروم ميشكني...زير پاي غرور كسايي كه حتي خودشون نمي دونن از زندگيشون چي مي خوان...و براي چي زندگي مي كنن...
اون موقع است كه به خودت ميگي...تند رفتي پسر.،.تند رفتي...
به خودت ميگي..ديگه از اين كارا نمي كنم...اما خودت مي دوني كه تو نمي توني...
اما مي توني به خودت اينو بگي كه...من اشتباه كردم..من اشتباه كردم...
من نبايد به خاطر غرور ديگران غرور خودمو بشكو نم...
من نبايد به خاطر زندگي ديگرون زندگي خودمو خراب كنم...
من اشتباه كردم.....!
پس بايد تاوانش رو بپردازم...