زیر باران می سپارم راه خویش.
سیل غم در سینه غوغا می کند٬
قطرهی دل میل دریا می کند٬
قطرهی تنها کجا٬ دریا کجا٬
دور ماندم از رفیقان تا کجا!
همدلی کو تا شوم همراه او٬
سر نهم هرجا که خاطرخواه او!
شاید از این تیرگیها بگذریم.
ره بهسوی روشناییها بریم.
میروم٬ شاید کسی پیدا شود.
بی تو کی این قطرهدل٬ دریا شود؟
همه می پرسند
چیست در زمزمۀ مبهم آب ؟
چیست در همهمۀ دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ،
روی این آبی آرام بلند ،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خندۀ جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟!
نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینۀ کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پایندۀ هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونۀ گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم !
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم .
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند .
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر ،
تو ببند !
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو
قصۀ ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعۀ جانم با قی ست
اخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
دریچه ی احساس من امشب
از نور خالی ست!
با این حال
شاید این عادت معمول من است
که دلم هر شب
تا نخواند غزل چشم تو را چندین بار
آرام نخواهد گشت...
دل من را که دگر پروایی نیست
پس بگذار
بی خیال همه ی فاصله ها
به تو گویم حرفی :
کاش می دانستی که دلم را دیگر
طاقت حجم سکوتت هرگز نیست!
شاید این گونه بدانی که چرا
نا مهربان مردم این دشت
دیوانه ی باران زده ام می خوانند...!!!
هر که از راه رسید
قصه ای گفت از این دام فریب
یکی اینگونه که من
"قایقی خواهم ساخت
دور خواهم شد از این خاک غریب"
دیگری با نفسی گرم و مسیحا یی وپاک
این چنین خواند که من
"مرغ باغ ملکوتم
نی ام از عالم خاک"
من کنون با همه بی سرو سامانی خویش
این چنین می خوانم:
"ما٫ بدین محکو میم
که بیاییم٫ بمانیم ٫ولی در دل این عالم فانی
آن چنان دیر نپاییم
نا گزیریم از این درد که خا موش شویم
قسمت این است که ما نیز فراموش شویم"
سالها رفت وهنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی !
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟ ..
چه جای ماه
که حتی شعاع فانوسی
درین سیاهی جاوید کور سو نزند
به جز طنین قدم های عابران ملول
صدای پای کسی
سکوت مرتعش شهر را نمی شکند
به هیچ کوی و گذر
صدای خنده ی مستانه ای نمی پیچد
کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است؟
چراغ میکده ی آفتاب خاموش است!
فریدون مشیری
مثنوی باز تو و درد دل خونی من
پاک شرمنده ام ای باعث مجنونی من
مثنوی جان تو و جان غزل حرف بزن
مئنوی قهر مکن، چند بغل حرف یزن
شوق یک چلچله پرواز مرا خواهد کشت
مثنوی ناز مکن، ناز مرا خواهد کشت
مثنوی جان ! به کجا می برد این خواب مرا
که جدا کرده از اندیشه مهتاب مرا
نرسیده به خدا جرم مرا جار زدند
دو درخت ان طرف باغ مرا دار زدند
دو درخت ان طرف سایه دلتنگی من
گریه می کرد کسی در حرم سنگی من
مثنوی گرچه که یک آینه درکم نکنی
از تو می خواهم یک روزنه ترکم نکنی
دل من تنگ تر از تنگ نگاه من و توست
عشق سزمایه تفسیر گناه من و توست
دلم از خویش فراری ست، قفس بفرستید
دوستان پنجره باز است، نفس بفرستید
کوچه در سیطره سایهء تبریزی هاست
روی قندیل دلم پچ پچِ پاییزی هاست
فرصت سبز تماشاست، بخاری بکنید
ماه و مرداب مهیا شده، کاری بکنید!
مردم گم شده در خویش تکانی بخورید
از سر سفره ایمان زده نانی بخورید
سرِ بی درد به دیوار بلا باید زد
خویش را در نفسِ درد صدا باید زد
دو سه روزی ست که ایمان مرا دزدیدند
سفره بازست ولی نان مرا دزدیدند
جرمم این بود که هی تکیه به باران دادم
بی سبب نیست که از چشم خودم افتادم
دو سه خورشید به دوش همه تان پنجره بود
در نگاه همه تان چند دهن حنجره بود
خودم از پنجره دیدم که مرا می بردند
خوره ها چنگ زنان، روح مرا می خوردند
درد، خوُراک دلم بود؛ نمی دانستم
آسمان، چاک دلم بود؛ نمی دانستم
شانه شعر فرو ریخت، سقوطی رخ داد
باز ابلیس سخن گفت، هبوطی رخ داد
شاخه ای نور به دستم بده تا سیر شوم
پُر نمانده است که من نیز زمینگیر شوم
پُر نمانده است که از پنجره پرتاب شوم
پُر نمانده است شبی ساقی مهتاب شوم
آی مردم ! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست
من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود
بنویسید که باران به خیابان برخورد
بنویسید که مردی به زمستان برخورد
خانه در خاک و خدا داشت، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود
بنویسید که با ماه،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید
بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت
لالهء وا شده را خوب تماشا می کرد
با گل گاوزبان روزهء دل وا می کرد
دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه، ولی روی زمین می جوشید
بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد
پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت
پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد
به ملاقات سپیدار و کبوتر می رفت
گاه با بال و پر چلچله ها ور می رفت
وقتی از چارجهت پنجه پاییز افتاد
او به فرمول فروپاشی گل پاسخ داد
بنویسید به قانونِ عطش، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد
سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود
تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت
سیب می خورد ولی نیمه شب قی می کرد
گل نشین بود ولی خوب ترقی می کرد
کوه غم بود ولی چند بلا صبر نداشت
طاقت دیدن خورشید پس ابر (عج) نداشت
او به هر زاغچه امکان تکلم می داد
کرکس و چلچله را یکسره گندم می داد
پیرخو بود وَ هم صحبت کودک می شد
مثل دیوار ولی گاه مشبک می شد
اعتقادی به تبر خوردن پاییز نداشت
آسمان بود ولی بارش یکریز نداشت
بی گدار آب نمی زد به دل برزخ عشق
لحظه ای سرد نشد در نوسان یخ عشق
برزخ از پنجره چشم دلش گل می کرد
هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد
بنویسید که در آتشی از باران زیست
بنویسید که با فلسفه قرآن زیست
ماه در حوصلهء حوض دلش گم می شد
تکه تکه دل او قسمت مردم می شد
صبح تا در افق دهکده تاول می زد
چشم بارانی او طعنه به جنگل می زد
مثل ماهی همهء خاطره اش آبی بود
روشن از آینه اش، برکهء مهتابی بود
شعر از همهمه سینه او داشت خبر
به درختان لب جاده نمی گفت: تبر!
گرچه یک عمر درون قفس مردم بود
بنویسید که او همنفس مردم بود
هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد
آی مردم ! به خدا درد تناول می کرد
رود از ناحیهء سینه او می جوشید
نور می خورد وَ از باغچه گل می نوشید
خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت
حس معصوم همآغوشی پیچکها داشت
آخرین مرد مه الود زمستانی بود
شاعر خوشه ای از واحهء قرآنی بود...
پشت هر پنجره ای جرم مرا جار زدند
دو کلام ان طرف شعر مرا دار زدند
دو کلام آن طرف فلسفه فانی شب
دختر روز فروریخت به پیشانی شب
من که رفتم گل ریواس اذان خواخد گفت
گندم سوخته از قحطی نان خواهد گفت
زیر زردابه پاییز مرا غسل دهید
در شبِ گریهء کاریز مرا غسل دهید
در رگ خسته باور نفسی چرات نیست
شَمَد شعر مرا بس؛ به کفن حاجت نیست!
پس دعا کن که به آتشکده نان نرسیم
به شبِ منجمدآبادِ زمستان نرسیم
شب دراز است تو را فرصت بیداری نیست
باورت نیست ولی پنجره هم کاری نیست
من به جمهوری آلاله ارادت دارم
به درختان لب جاده محبت دارم
از زمانی که به حوای دلم سیب رسید
اولین لابحه عشق به تصویب رسید
روی هم رفته من از سمت خدا افتادم
و به این زندگی خط خطی ام معتادم !
چه کسی گفت از آیینه به آهن نرسیم
از دهان گس دیوار به روزن نرسیم
پنجره طفل ترک خوردهء دیواری ماست
زندگی تلخترین مرثیهء جاری ماست
زیستن با تپش سبز خدا تکلیف است
سرسپردن به دل پنجره ها تکلیف است
خواب خورشیدی یک خاطره در جانم بود
کوچه آبستن پاهای پریشانم بود...
دلم از هول فروریخت، دو پایم دل شد!
سینه خالی ز نفس بود، هوا نازل شد!
دیدم از چار جهت، نور و صدا می بارد
بر دل سوخته ام خواب خدا می بارد
دامنِ حنجره یک مشت غزل پاشیدم
بی امان بر سرِ خاکستر خود رقصیدم
حوریان بر سر سجاده شرابم دادند
و در آغوشِ پریشانی من افتادند
من به گیسوی زلالیتشان چنگ ردم
و به آیینه شیطانی خود سنگ زدم
دو صدا مانده به امکان سکوت ابدی
سجده می برد سری در ملکوت ابدی
پنج نوبت به درخت دل خود برخوردم
هفت جان دادم و پنجاه زمستان مُردم
هفت کوچه که یکی راه به خمیازه نداشت
چارده پنجره وا بود که اندازه نداشت
دو قدم آن طرف پیرهنِ توریِ شعر
گریه می کرد عروسی، بغلِ حوریِ شعر
حوری شعر به من پنجره تعارف می کرد
به سر و صورت گندم صفتان تف می کرد
من دویدم وَ به همسایه خود برخوردم
آمدم خنده کنم، دم نزدم تا مُردم!
گرچه دیوار به محدوده گرفتارم کرد
چارده پنجره وا بود که بیدارم کرد
نور در ساقه سرشار درختان جاریست
پنجره بر تن دیوار کماکان جاریست
عطش لاله فروریخته در بادهء آب
ابر سر را بفرستید به سجادهء آب
شب در آرامشِ مواجِ صدا می پوسد
صورتم را ز پس پنجره ها می بوسد
دو غزل مانده به ایمان همه جا آبی بود
شب صدا داشت ولی حنجره مهتابی بود
خواب آیینه گران است، چه باید بکنیم ؟!
مشکل آینه نان است، چه باید بکنیم ؟!
مثل دریا به تنِ تابلویی قاب شدیم
توی گهوارهء تن، تاب خوران خواب شدیم
خیمه در چشمِ خدا، باغچه در خُم کردیم
چارده شیوه در آیینه تکلم کردیم
آی مردم! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست
چارده پنجره باز است، بگو ای والله!
تشنگان! طالبِ فیضید اگر، بسم الله!
سید محمد علی رضا زاده
گل آفتابگردان رو به نور میچرخد و آدمی رو به خدا.
ما همه آفتابگردانیم.
اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست.
آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.
اینها را گل آفتابگردان به من گفت و
من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و
هر گلبرگش شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت: وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکارد،
مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد؛
اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه میگیرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند.
او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد.
او همه زندگیاش را وقف نور میکند، در نور به دنیا میآید و در نور میمیرد.
نور میخورد و نور میزاید.
دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است.
آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا.
بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد؛ بدون خدا، انسان.
آفتابگردان گفت: روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد،
دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی،
دیگر «تویی» نمیماند. و گفت من فاصلههایم را با نور پر میکنم،
تو فاصلهها را چگونه پُر میکنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد.
گفتوگوی من و آفتابگردان ناتمام ماند.زیرا که او در آفتاب غرق شده بود.
جلو رفتم بوییدمش، بوی خورشید میداد.
تب داشت و عاشق بود.
خداحافظی کردم،داشتم میرفتم که نسیمی رد شد و گفت:
نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد،
نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم...
با تب تنهایی جانکاه خویش٬
زیر باران می سپارم راه خویش.
سیل غم در سینه غوغا می کند٬
قطرهی دل میل دریا می کند٬
قطرهی تنها کجا٬ دریا کجا٬
دور ماندم از رفیقان تا کجا!
همدلی کو تا شوم همراه او٬
سر نهم هرجا که خاطرخواه او!
شاید از این تیرگیها بگذریم.
ره بهسوی روشناییها بریم.
میروم٬ شاید کسی پیدا شود.
بی تو کی این قطره دل٬ دریا شود؟
فریدون مشیری
گفت روزی به من خدای بزرگ
نشدی از جهان من خشنود!
این همه لطف و نعمتی که مراست
چهرهات را به خندهای نگشود!
این هوا، این شکوفه، این خورشید
عشق، این گوهر جهان وجود
این بشر، این ستاره، این آهو
این شب و ماه و آسمان کبود!
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان، سری به سجده فرود!
در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتی نشنود!
وین زمان هم در آستانه مرگ
بیشکایت نمیکنی بدرود!
گفتم: آری درست فرمودی
که درست است هرچه حق فرمود
خوش سراییست این جهان،
لیکن جان آزادگان در آن فرسود
جای اینها که بر شمردی، کاش
در جهان ذرهای عدالت بود.