هنوز هم دوستش داشت . او عین خیالش نبود ! " چرا حالیت نیست ! دو ... ست .... دا ... رم ... ! "
واقعا نمی فهمید یا خودش را به آن راه میزد ؟ دلش تنگ بود و نفس هایش رو به اتمام بودند ... بعد از هشت ماه دوری ، خیال می کرد فراموش شده است اما زهی خیال باطل ! وقتی بعد از اینهمه دوری ، دوباره نگاهش در همان چشمان دلربا و شیرین ، گره خورد ، دیگر آنطور معصومانه نگاهش نمی کردند . آن نگاه های دوره گرد .... تمامش کن ! دوستت ندارد ! دیگر به آن موهای بلند و سیاه فام نمی نازید . این موهای کم پشت ! وای ! این تارهای سپید روی شقیقه های صورت بیست و دو ساله اش از کجا آمده و جا خوش کرده اند ؟ یک آن ، اشک را دید که در چشمانش حلقه زده و دیگر کار تمام است ! نه ! نه ! این اشک ها هم نمی تواند معصومیت هجده سالگی اش را به او برگرداند . حداقل او اینطور فکر می کرد . چطور به آن روز افتاده بود ؟ دلش به حال او سوخت . در همان یک قدمی که از او دور شد ، او را نشناخت دیگر ... رفته بود و فراموش شده بود ... او دیگر نبود . خاطراتش هم همینطور ... او ... فراموش شده بود ... دلش به حال او سوخت ...