...خوب هر سیزده نفر مشغول به کار شدند و هریک گوشه ای از کار را انجام داد.کار نظافت که تمام شد می خواستیم به اسایشگاه برویم که متاسفانه نظافت چی های اسایشگاه ما را راه نمیدادند و میگفتند "جای پاتون میفته تازه اینجا را تی کشیدیم"خلاصه با کلی خواهش و التماس و اینکه ما همکار شما در سلف هستیم و کلی پاچه خواری دیگه ما را راه دادند .بعدش هم که میخواستیم به دستشویی وبرویم این عملیات اتفاق افتاد.به مهدیه رفتیم و برگشتیم.ساعت شش وبیست دقیقه صبح بود.فرمانده گروهان هم پس از بازدید از نظافت قسمت های مختلف به سمت اسایشگاه امد و ارشد ایست کشید(وقتی تعداد نفرات بیش از چهار نفر باشد از صبح تا غروب افتاب ادای احترامات دسته جمعی الزامی است و به این صورت است که اولین فردی که متوجه فرد ارشدتر میشود با صدای بلند(در حد تیم ملی)میگوید "ایست گروهان جهاد به جای خود خبر دار" و دراین لحظه همه مانند چوب خشک بیحرکت میایستند(پاها جفت سرروبه جلو و دست ها مشت شده چسبیده به خط دوخت شلوار) وقتی فرمانده داخل اسایشگاه می اید مجددا یک مرتبه کسی میگوید"ایست اسایشگاه جهاد به جای خود خبر دار"البته خیلی وقت ها تا نفر ایست میکشد فرمانده میگوید"از نو" و نفر میگوید"از نو فرمودند"یعنی اینکه به کارتون برسید نمی خواد خبر دار بایستید) خوب تا ساعت هفت بی کار بودیم که فرمانده گفت برای جلسه توجیهی باید به مهدیه برویم که رفتیم و با ما در مورد مسایل پزشکی(اگه سرما خوردید اب نمک فراموش نشه) عقیدتی سیاسی حفاظت اطلاعات و ....با ما صحبت کردند البته در بین جمعیت حدود هزار و ششصد نفری فقط فکر کنم نصفشون توجیه شدند چون بقیه خواب بودند!در این جلسه چند نفری که واکسن مننژیت نزده بودند را به خونه هاشون برگردوندند و نیز کسایی که پزشک و پرستار بودند را برای بهداری و کساییکه الهیات و فقه بودند برای عقیدتی و اینها انتخاب کردند .البته چند روز بعد از اونهایی که مهندسی برق و کامپیوتر خونده بودند هم برای ادامه خدمت در مرکز فاوا گزینش کردند که من هم قبول شدم(صدنفر بودیم ولی پنج نفر بیشتر نمیخواستند .باور کنید راست میگم).جلسه توجیهی که تموم شد ظهر شده بود و بالطبع نماز و نهار و مجددا صف جمع
ساعت چهار ونیم بعد ازظهر پنجشنبه بود و همگی ما ساده دلان پیش خود فکر میکردیم که فردا تعطیله فتیله (ببخشید یه لحظه در حین نوشتن یاد عمو قناد و اون سه تای دیگه افتادم دست خودم نبود).
به هر حال بنده برای تلفن کردن به سمت تلفن های عمومی رفتم که چهار تا بودند ولی متقاضی تماس حدود هشتصد نفر به هر حال صف تلفن انصافا از دیروز خلوت تر بود و ما به جای یک ساعت, پنجاه و پنج دقیقه توی صف ایستادیم وفقط پشت تلفن گفتم :سلام من خوبم رسیدم اینجا همه چی عالیه واگه با من کار داشتید با شماره 0861 بقیه شا حالا یادم نیست ولازم هم نیست تماس بگیرید(که تو این دوماه فقط یک بار با من تماس گرفتند که اون هم داستان داره).خلاصه این یکی دوساعتی هم که تا خاموشی وقت داشتم به اشنایی با بچه ها پرداختم ....
... ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه روز پنجشنبه پنجم دی است و افسر نگهبان با کف زدن و داد زدن هشدارمیداد که پاشید وگفت برم و برگردم(اخه باید میرفت بچه های گروهان شهادت را هم بیدار میکرد.جایگاه ما در گردان به این صورت بود که از در وررودی که وارد میشدی دست چپ دفتر گردان بود و کنار ان گروهان ایمان و کنار ان ایثار بود و طرف راست روبروی ایثار جهاد و کنار ان شهادت.خوب این دوطول مستطیل گردان بود و در دوعرض در یک عرض کلاس ها و در عرض دیگر دو دستشویی در طرفین و سلف هم در وسط قرار گرفته بود. انبار و اسلحه خانه هردو گروهان مجاور اتاقک های کوچکی بود ودر در وسط اسایشگاه های ان دو گروهان قرار داشت و بالطبع ترتیب بیدار شدن و خوابیدن هم به همین صورت بود یعنی ایمان ایثار جهاد شهادت(امیدوارم تصویر درستی از محوطه گردان به دست اورده باشید))هنوز بیدار باشید همتون را به خط میکنم و اونقدر بشین پاشو میدم که از هوش برید من که از بس خسته بودم فکر کنم با همان زاویه ای که به خواب رفته بودم تا صبح به همون زاویه باقی موندم و بر خلاف شبهای قبلی که یه خواب هایی میدیدم وبعدا یادم نمیاومد اینجا اصلا خواب ندیدم .در واقع میگند خواب برادر مرگه ها ,این خواب من و دوستانم تازه یه پله به مرگ نزدیک تر بود.خوب پاشدیمرفتیم نظافت شخصی و دستشویی و بعدش هم صبحانه(جای شما خالی یه نون بود و سه تا خرما و یک دوازدهم پنیر سفید ایرانی(پگاه) و یک لیوان چایی).
دیگه ما نظافت چی های سلف کم کم همدیگه را شناختیم و مخصوصا اون تنبل ها هم شناسایی شده بودند .لذا اون چند نفر نظافت چی های پاکار رفتند وبا صدا کردن انبار دار(همه نظافت چی ها با انبار دار کار داشتند و لذا او را صدا میکردند .همین شد که مثلا اگر کسی تلفن میکرد وبچه ها اسم اون شخص را صدا میکردند چند نفر هم از اطراف و اکناف اسایشگاه فریاد میزدند"انباردار... انبار دار". و بچه ها تنها چیزی که تو این یک روز یاد گرفته بودند همین بود) وسایل نظافت را گرفتند و بقیه را هم از زیر تخت ها پیدا کردند و اوردند همه ی سیزده نفر در سلف حاضر شدیم.صبح ها کار ما سنگین تر بود .چون در واقع بازدید فرمانده صبح ها صورت میگرفت و ما کف سالن را هم باید میشستیم و تی میکشیدیم...
...خوب ساعت نه ونیم شد ونگهبان آسایشگاه(در هر بیست و چهار ساعت نه نفر نگهبان میشدند سه نفر نگهبان دستشویی سه نفر نگهبان آسایشگاه و سه نفر نگهبان اسلحه خونه که این نه نفر دو ساعت نگهبانی میدادند و چهار ساعت استراحت میکردند(منظور از استراحت خواب نیست و این افراد هم در صورت نگهبان نبودن باید همون کاری را میکردند که بقیه بچه ها انجام میدادند)و این کار در طی بیست و چهار ساعت چهار بار تکرار میشد.سه نفر هم نگهبان کمک اسایشگاه بودند و از نه ونیم شب تا چهار ونیم که بیدار باش بود میباید هرکدام دوساعت نگهبانی بدهند .دونفر هم پاسبخش بودند و موظف به اینکه سر ساعت نگهبان ها را تعویض کنند .پاسبخش ها هم شش ساعت به شش ساعت عوض میشدند.البته در طول دوره به هرکسی حداقل یک بار هرکدام از این پست های خطیر واگذار میشد.که بنده به یمن اینکه بعضی دوستان نگهبان تنبیهی میشدند پاسبخش نشدم ولی بقیه نگهبانی ها را انجام دادم)چراغ ها را خاموش کرد ولی صدای پچ پچ هنوز می آمد.افسر نگهبان اون شب که در واقع شب اولی بود که ما در اسایشگاه میخوابیدیم اقای میر علی اکبری بود که من از دستش خیلی راضی بودم و هستم.ایشان به داخل اسایشگاه امده بودند و برای اینکه هنوز بچه ها بیدار بودند تذکر دادند که اقایون بخوابند ولی میدونید که ایرانیا معمولا لجبازند واگه بگند بخوابید و صداتون در نیاد مخصوصا اگه همدیگه را نشناسند و هوا هم تاریک باشه دقیقا عکس عمل خواسته شده را انجام میدهند .بالطبع سر و صدا بلند شد و اقای افسر نگهبان عصبانی چراغ ها را روشن کردند و گفتند بشمار سه(وای خدا جون چه کلمه ای) همه از تخت ها بیاند پایین .خوب من هم که اومدم خودم را به خواب بزنم نشد و اومد بالای سرم و منو به زور پایین اورد.وقتی همه اومدند پایین گفت بشمار سه می رید بالا و پتو ها را میکشید روی سرتان خوب ما این کار را انجام دادیم ولی گفت نشد و خلاصه پنج شش باری این عملیات تکرار شد.مخصوصا من که تخت بالا بودم و همه کساییکه مثل من بودند وظیفه سنگینی داشتند چون هم باید زود از تخت می پریدند پایین و هم زود میرفتند بالا و پتو را روی سرشون میکشیدند.و اگه یک نفر هم اهمال کاری میکرد این کار مجددا تکرار میشد.(یک لحظه چشماتون را ببندید و به یک اسایشگاه صد و نود تختی برید و تصور کنید چه صحنه خنده داری هست که همه با هم دایم بالا و پایین برند)
خوب بالا خره افسر نگهبان راضی شد و رفت و ما هم که از صبح تا شب به شدت فعالیت کرده بودیم به خواب رفتیم...
...خوب بیست دقیقه وقت داشتیم و هیچکداممان هم یکدیگر را نمیشناختیم و از این ها گذشته وسایل نظافت را باید از انبار دار میگرفتیم.لذا با توجه به اینکه انبار یک اتاقک کوچک داخل اسایشگاه بود همه اون چند نفر مسیول نظافت داخل اسایشگاه صدا میزدند "انباردار...انباردار"تا بالاخره انبار دار پیداشد و وسایل نظافت را به ما داد .با اینکه سیزده نفر بودیم ولی چیزی حدود هفت نفر نیامده بودند و نمی خواستند هم بیایند.خوب سلف تمیز شد و دوباره صف جمع.
خوب این زنگ هم که تموم شد فکر کردیم که میتونیم استراحت کنیم و من بنده خدا که پوتین هایم را در اورده بودم و روی تخت دراز کشیده بودم و تقریبا داشتم به عالم هپلوت سفر میکردم که یهو صدای دهشتناک فرمانده مرا از روی تخت سی سانتی متر به بالا پرتاب کرد"بشمار سه جلوی گروهان به خط شید میخوایم بریم شامگاه"و قطعا اگر خاطرات مرا خوانده باشید میدانید که بشمار سه چقدر چیز جالبی است!
خوب به سرعت پوتینها را پوشیدم و به شامگاه رفتیم(صبحگاه مراسمی است که در آن پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی ایران با تشریفاتی(به انها هم میرسیم نگران نباشید)بالا میرود و شامگاه مراسم ساده تری است که پرچم با موزیک به پایین می اید).وتا اومدیم برگردیم هوا دیگه تاریک شده بود و باید به مهدیه میرفتیم(تقریبا پنج دقیقه پیاده روی تند تا مهدیه راه بود).رفتیم و برگشتیم وشام را خوردیم(جای شما خالی ماکارونی بود و دو تا قاشق ماست و نصف نون) و سلف را نظافت کردیم البته همان داستان های ظهر یعنی صدا کردن انباردار و نیومدن یا دیر اومدن چند نفر باز هم تکرار شد
شب بعد از نظافت به اسایشگاه برگشتیم ساعت حدود نه ربع کم بود.روی تخت خود دراز کشیدم و از آواز های زیبایی که بیشتر برو بچه های لر اسایشگاه بانی ان بودند(وجدا عجب نغمه های شاد وغمگینی دارند این لرها باورکنید وقتی اهنگ های غمگینشون را میخوندند با وجود اینکه بنده زیاد سر در نمی اوردم ولی اشک توی چشمام حلقه میزد.البته زود پاکشون میکردم که کسی نبینه ها اخه بده) و نیز از حرکات موزون ان ها استفاده کردیم.ساعت نزدیک نه ونیم شده و پنج دقیقه دیگر موقع خاموشی است و صد و نود نفر باید مثل بچه آدم سر ساعت لا لا کنند...
...خوب وارد سلف شدیم واولین غذا را در دوران خدمت دریافت کردیم که خورشت قیمه بود.آقا این مسئولای نظافت سلف که غذا را گرفتند و نشستند پشت میزا مشغول شدند یهو دیدیم که صف و خط و نظام و اینجور چیزا به کل از بین رفته بعد که سر حساب شدیم دیدیم که جناب سروان رفته توی دفترش .
خلاصه چنان بلبشویی شد که مسوولای تقسیم غذا گفتند ما دیگه تقسیم نمی کنیم وارشد های گروهان(دو نفر بودند یکیشون پارتی(فرمانده گردان) داشت و هرهفته هم به مرخصی میرفت ویکی دیگشون هم ماشاالله قوی هیکل بود که هر دوتای این ارشدها داستان دارند و انشاالله اگر عمری بود به آنها هم خواهیم رسید) هم هر چه داد زدند که آقا یعنی شما لیسانس دارید این چه وضعیه.خلاصه نه تنها کسی برای اونها تره خورد نکرد بلکه خود همونهایی که به اصطلاح از سر و کله ملت بالا می رفتند هم داد میزدند که آقا فرهنگ داشته باش واز اینجور چیزا ولی به نظر میرسه که این خانه از پایبست ویران است و ما باید به کار های زیر بنایی بیشتری بپردازیم.بگذریم
خلاصه یکی از ارشدها دوید و جناب سروان را آوردند و جناب سروان هم که از پای نهار بلند شده بود با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود و از انها خون میچکید(ببخشید نمیخواستم زیاد ترسناک بشه ولی انگار شد)آمد و چند فریاد جانانه ای زد(مثل همون هایی که مهران مدیری توی مرد هزار چهره وقتی پلیس شده بود میزد) و همه اون هایی که ظاهرا در صف ایستاده بودند را بیرون کرد و بنده خدا خودش تا تموم شدن توزیع غذا همونجا ایستاد
ساعت نزدیک دو و چهل دقیقه بعد از ظهر است و ما باید ظرف بیست دقیقه سلف جهاد را نظافت کنیم.چون زنگ بعد سه تا چهار و نیم هست و ما باید به کلاس هم برسیم...
...خوب قطعا می تونید حدس بزنید که بهترین استراحت پس از دو ساعت نشستن در سرما چیست.بله درست است پناه بردن به آسایشگاه و استفاده از محیط گرم آنجا
خوب این ده دقیقه خوشی هم به پایان رسید و زنگ کلاس بعد به صدادر آمد.این زنگ صف جمع داشتیم و به همین دلیل فرمانده ما را به خط کرد تا به سمت میدان صبحگاه حرکت کنیم.در آنجا همان حرکات ابتدایی که صبح آموخته بودیم را چند بار تمرین کردیم و نیز شیوه معرفی نظامی و سلسله مراتب را
این زنگ هم تمام شد و به آسایشگاه که رفتیم فرمانده گفت آماده شوید که به مهدیه برای اقامه نماز ظهر و عصر برویم. البته اینجوری نگفت بلکه گفت بشمار سه از آسایشگاه برید بیرون که نگهبان نشید و ما باید پوتین را در می اوردیم و با دمپایی به سمت وضو خانه مسپس به مهدیه می رفتیم .نمیدانید این بشمار سه چه چیز بدی است بشمار یک که گفته شد من بند پوتین پای چپ را باز کردم بشمار دو پوتین را در آوردم و متاسفانه بشمار سه هم تمام شده بود ولی بنده به دلیل گره کور خوردن بند پوتین راستم این پوتین را نمی تونستم دربیارم.صدای سوت فرمانده همینجور توی گوشم بود بالا خره به هر بدبختی که بود اون پوتین را هم در اوردم و به سمت در دویدم البته الان هم که به ان لحظه و استرسی که انجا داشتم فکر میکنم دلم آشوب می شود .(پوتینی که توی پا گیر کرده و بندش هم نا جور گره خورده و باز نمیشه و نه میشه اونو پوشید و نه در آوردش و از طرفی هم سوت های مکرر جناب سروان)خوب به مهدیه رفتیم و باجایگاه خود در مهدیه هم آشنا شدیم(گوشه سمت چپ محراب تا انتهای مهدیه مربوط به گردان ذوالفقار بود و به ترتیب کنار ان گردان عاشورا قدس و کربلا قرار میگرفتند)
خوب نماز که تمام شد مجددا ما را به خط کردند و مسیری که هر روز پس از نماز باید از ان برگردیم را هم نشانمان دادند چون اگه از مسیرهای دیگه میرفتیم به دلیل منفک بودن به ما گیر میدادند
خوب به آسایشگاه که رسیدیم با توجه به اینکه مسوولین خدوم غذا با گاری خود غذا را آورده بودند ما ظرف خود را بر داشتیم و جلوی درب سلف مجددا به خط شدیم .خوب مسوولیین نظافت سلف یک امتیاز داشتند و ان اینکه بدون نوبت می توانستند غذا بگیرند...
...هوا سرد بود .بچه ها یکی یکی از در آسایشگاه بیرون آمدند.وبه صف ایستادند.سپس فرمانده گروهان ازجلو نظام و خبر دار و به چپ چپ داد و گفت بشینید بعد گفت :سلام عرض میکنم و تبریک بهتون میگم بابت اینکه یک دوره جدید در زندگیتون شروع شده بعد هم خودش را معرفی کرد ودر ضمن گفت بچه ها قدر این دوران را بدونید و با هم رفیق بشید چون وقتی که بخواید از اینجا برید همدیگه را به آغوش میکشید و زار زار گریه میکنید شاید اون موقع این حرف جناب سروان زیاد برای من ملموس نبود و شاید برای بقیه صد و نود و چند نفرهم همینطور .بگذریم از اینجا دیگه بحث آموزشی ما شروع شد و جناب سروان از جلو نظام و خبر دار و به چپ چپ و به راست راست و نیز طریقه اینکه در محیط نظامی خودمون را معرفی کنیم و(بسم الله الرحمن الرحیم.لیسانس وظیفه (نام و نام خانوادگی سرباز)پایه خدمتی یکم دی ماه 1387 جمعی گردان ذوالفقار گروهان جهاد جناب)سلسله مراتب فرماندهی(مقام معظم رهبری.سردار احمدی مقدم.سردار عصار.سرهنگ قجری.سروان کردی.سروان کریمی)و نیز ترتیب درجات نظامی(سربازی .سرباز دومی. سرباز یکمی. سرجوخه.گروهبان سه.گروهبان دو.گروهبان یک.استواردو.استوار یک.ستوان سه.ستوان دو.ستوان یک.سروان.سرگرد.سرهنگ دو.سرهنگ یک.سرتیپ.سرتیپ.سرلشگر.سپهبد.ارتشبد)را برایمان بر شمرد واز چند نفر هم سوال کرد که البته من هم یکی از آنها بودم و با لهجه شیرین اصفهانی جواب دادم طوری که در پایان دوره یکی از بچه ها میگفت هیچوقت تو را فراموش نمیکنم و همیشه اون روز اول که تو خودت را با اون لهجه شیرینت معرفی کردی یادم نمیره(او اشکان اکبری بچه کرمانشاه بود )
خوب این مراحل فقط چهل دقیقه طول کشیدو بعدش نوبت به تقسیم وظایف رسید...
... خوب پس از به هم زدن همه وسایل و بازرسی بدنی(از اون بازرسی های خفن که خلاصه همه جا را دست میزنند! نه از اون الکیا) با احساس بدی وسایلم را جمع کردم و به داخل رفتیم ومن و چند تا دیگه از سربازها هم برای اقامه نماز صبح به همون سالن ملاقاتی که تو قسمت دوم گفتم رفتیم(البته نماز مغرب و عشا یکشنبه را هم همونجا خونده بودیم) و نماز را خوندیم و رفتیم به سمت گردان ذوالفقار گروهان جهاد وآغاز راهی که همه آقا پسرها دیر یا زود باید برند.
خوب به آسایشگاه که رسیدیم شاید ما جزو اولین گروههای سرباز بودیم که وارد میشدیم بنابراین با آسودگی یک تخت و یک کمد برای خودمان گرفتیم و من که در دم روی تخت خوابم برد تا اینکه حول و حوش ساعت هشت و نیم اولین برپاهای عمرم را شنیدم و فرمانده دوست داشتنی گروهان را دیدم که میگفت پاشید به خط شید.
خوب چون من با پوتین خوابیده بودم سریع اورم را پوشیدم و رفتم جلوی در آسایشگاه ایستادم...
...از اتفاق یه اتوبوس دیگه سرباز هم با ما رسیدند و چند نفر از دژبانی پادگان بیرون اومدند و ما را به خط کردند(ده نفر جلو بقیه پشت سر)و تعداد نفرات هر صف را می شمردند و میگفتند اون صف با ذکر شماره اش بشینه( مثلا کساییکه صف یک بودند باید منشستند و بلند میگفتند یک و به همین ترتیب تا آخر)خوب من هم تو صف سوم ایستاده بودم.بعد از شمارشاز جلو نظامی به فاصله دو دست دادند و خدا روز بد نده گفتند هرچی که تو جیب و ساک دستی و کوله پشتی دارید بریزید بیرون;سیگار فندک و قرص اعتیاد آورتون رو تحویل بدید ;اگه موبایل ازتون بگیریم پوستتون کنده است;شوراییتون میکنم و ...خلاصه اون موقع یاد فیلم های دفاع مقدس و برخورد عراقی ها با ایرانی ها شدم و به هرحال کوله ای که با زحمت اون همه چیز توش گذاشته بودم را خالی کردم(چون یک شنبه که ما رفتیم گفتند با لباس نظامی برگردید و ساک دستی با خودتون نیارید چون جلوی در میندازند توی سطل آشغال و من بنده خدا هم ترسیدم و نیاوردم و بعد به مشکلاتی خوردم که در خاطرات بعدی ذکر خواهم کرد.از طرفی افسر پذیرش بقیه بچه ها این حرف را به اون ها نزده بود و اون ها علاوه بر کوله ساک دستی هم آورده بودند) ...
...خوب تقریبا چهل دقیقه ای تو اتوبوس بودیم که حسن آقا برای جمع کردن کرایه پا شد(کرایه ی منو بابام بهش داده بود).کم کم صداهایی مبنی بر توطیه علیه حسن آقا شنیده میشد که چرا با اینکه اتوبوسش از این اتوبوس قدیمیا هست چرا چهار هزار تومن کرایه میگیره در حالی که ولوو با پذیرایی سه هزار و پانصد؟
چند نفر از کودتا چیا هم رفتند اخر اتوبوس جمع شدند و میگفتند شما لیسانسه اید نباید سرتون کلاه بره و از این حرفا تا اینکه حسن آقا به آخر اتوبوس رسید و او که ابتدا با خنده و خوشی با بچه ها طی میکرد شروع کرد به داد و هوار کردن که ای وای شما مگه طی نکرده بودید و ... تا اینکه بچه ها به نتیجه رسیدند از اتوبوس پیاده بشند. یه ربع ساعتی پایین بودند ولی نمیدونم چی شد که کودتا چیا از حرف خودشون بعد از یک ربع کوتاه اومدند و سوار اتوبوس شدند(شاید دیدند ساعت دو و ده دقیقه بامداد اونم تو بیابون و تو اون سرمای مثال زدنی هیچ جا بعض اتوبوس نیست).
البته من خودم با کار اونا موافق نبودم یعنی اونا یا باید از اول طی میکردند و سوار نمیشدند نه اینکه بخواند وسط راه کارشکنی کنند.به هر حال صلح شد و راننده راه افتاد و ما هم خوابیدیم و ساعت شش و ربع به در پادگان رسیدیم...