وقتی با خدا حرف می زنی، اسمش راز و نیازه
اما اگر خدا با تو حرف بزنه، می گویند دیوونه شده ای!
"توماس شش"
همه ی جیب های دنیا درز کوچکی داشت
آن اندازه که تو را
چون کشتی نوح
از تنگه بغض من عبور می داد.
دلم برای کسی تنگ است که زیبائی روح را می ستاید، مهربانی را دوست دارد، گذشت را می فهمد، سادگی را زیور می داند و وفا را گوهر. دلم برای کسی تنگ است که چشمان خیس از اشک را می بوسد و با سر انگشت مهربانش آبی آسمان را نشان می دهد، کسی که به خاطرم آفتابی می شود.
Arefe60 از مطالب روزانه
دو جام یک صدف بودند
دریا و سپهر
آن روز.
در آن، خورشید
-این دردانه مروارید-
می تابید.
من و تو، هر دو
در آن جام های لعل
شراب نور نوشیدیم.
مرا بخت تماشای تو بخشیدند و
بر جان و جهانم نور پاشیدند!
تو را هم ارمغانی، خوش تر از جان و جهان دادند:
دلت شد چون صدف، روشن
به مروارید مهر
آن روز!
"مشیری"
شب تاریک دوستان خدای
می بتابد چو روز رخشنده
وین سعادت به زور بازو نیست
تا نبخشد خدای بخشنده
***
صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در خشکی نمیرد.
حسود از نعمت حق بخیل است و بنده بی گناه را دشمن دارد.
.گدای نیک انجام به از پادشاه بد فرجام.
خداوند می بیند و می پوشد و همسایه نمی بیند و می خروشد.
دو چیز محال عقل است : خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.
کارها به صبر بر اید.
"گلستان"
جائی نرسد کس به توانائی خویش
الا تو چراغ رحمتش داری پیش
**
سفله را قوت مده چندان که مستولی شود
گرگ را چندان که دندان تیزتر، خونریزتر
**
نیافرید خدایت به خلق حاجتمند
به شکر نعمت حق در به روی خلق مبند
**
"سعدی"
خداوندی چنین بخشنده داریم
که با چندین گنه امیدواریم
که بگشاید دری کایزد ببندد
بیا تا هم برین درگه بزاریم
ز مشتی خاک ما را افریدی
چگونه شکر این نعمت گذاریم
تو بخشیدی روان و عقل و ایمان
و گر نه ما همان مشتی غباریم
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزی به غفلت می گذاریم
خداوندا به لطفت با صلاح آر
که مسکین و پریشان روزگاریم
"سعدی"
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
در حریم سینه ی من دل نبودی کاشکی
ان که اخر سر به صحرا داد بی پال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
**
می روم از خود برون شاید که پیش اید کسی
نیست غیر از گوشه ی دل در جهان اب و گل
گوشه ی امنی که یک ساعت بیاساید کسی
"صائب تبریزی"
تا، یک پیاله
ابی دریا را
در خود بگنجاند از هزار رود باید بگذرد
نازنین من، راه پر پیچ و خمی دارد "شدن
تا یک جرقه گرمی خورشید را در خود بگنجاند
از هزار کهکشان باید بگذرد
نازنین من، راه طاقت فرسایی دارد "شدن
"صمصام کشفی"
چنان زلال شده جانم
که سایه ندارم دیگر
دیگر حجاب خورشید نی ام
بر گرده زمین
خود نور شده، جانم
بازتاب تو، نه
توی توام اکنون
دمی دیگر
تنها دمی دیگر
به همنشینی ات اگر رخصتم دهی
حاجت هیچ واژه نیست به بیان ام
جذب تو می شوم
و می شوم، من تو
جنون که می گیردم
از خود تهی می شوم
و جهان که ظرف من است، نیز
پیاله ای می شود از من تهی
جنون که می گیردم من تهی شده از من
_کولی وش_
پیاله ی از من تهی را بر سر دست
پی ی خود می گردد
جنون که می گیردم
اصیل می شوم
و هم پیاله گی می کنم با واژگان مجنون
که زاینده کلام اند و افریدگار
جنون که می گیردم پوست می ترکانم، جوانه می زنم و گل می دهم
با این همه تا نگویی "دوست می دارمت" بر نمی دهم