شبی با شعرهایم گریه کردم
دوباره از تو با دل شکوه کردم
*
زدم چنگی میان پرده هایم
پریدم از حصار نرده هایم
*
دویدم تا بیابم تکیه گاهی
بریزم اشک گرمی روی آهی
*
نگاهم سرد بود و غصه می خورد
مرا باخود به جایی دور می برد
*
دو باره آسمان بیداد می کرد
دو باره شعر من فریاد می کرد
*
من اما می دویدم تا بگریم
مگر می شد که آن شب من نگریم
*
نسیمی کاغذی را جابه جا کرد
تو گویی خش خشش من را صدا کرد
*
دویدم از پی کاغذ، دویدم
گرفتم کاغذ و جایی خزیدم
*
نشستم تای آن را باز کردم
غم هجر تورا آواز کردم
*
میان کاغذ از چیزی که خوا ندم
تنم لرزید،اشکی هم فشاندم
*
خدا می دانداما من چه دیدم
عذابی بدتر از آتش کشیدم
*
نوشته بود معشوقی به عاشق
برو! من ازتوآخر دل بریدم.
...
نان را از من بگیر،اگر می خواهی،
هوا را از من بگیر،اما
خنده ات را نه.
گل سرخی را از من مگیر
سوسنی را که می کاری،
ابی را که به ناگاه
در شادی تو سرریز می کند،
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو می زاید.
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما خنده ات که رها می شود
و پروازکنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید.
عشق من،خنده تو
در تاریکترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی،به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست،
بخند،زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته.
خنده تو،در پائیز
در کنارهً دریا
موج کف الودهاش را
باید بر فراز،
و در بهاران، عشق من،
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم
بخند بر شب
بر روز،بر ماه،
بخند بر پیچاپیچٍ خیابانهای جزیره،
بر این پسربچه
که دوستت دارد،
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم ،
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند،
نان را ،هوا را ،
روشنی را ،بهار را،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیانبندم.