معرفی وبلاگ
سلام.ممنون از انتخابتون، تو این وبلاگ مطالبه متنوعی گذاشتم از همه چی، امیدوارم خوشتون بیاد، لطفا نظر بدین، نظرای شما خیلی میتونه منو تو ادامه ی فعالیتم تو وبلاگ کمک کنه.ممنون.
صفحه ها
دسته
♥دوستان من♥
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 283570
تعداد نوشته ها : 221
تعداد نظرات : 119
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : سلام!
اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!
از کوچه های بی چراغ!
از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!
از این ترانه ی تار...
مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!
کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
باورم شده بود!
باورم شده بود،
که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،
که دی نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟
می دانم!
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست ِ دریا امیدی نیست!
می ترسیدم - خدای نکرده ! -
آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،
تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
عزیز همیشه ی نجات و نجابت!
حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِ‌همیشه می گنجانم،
انگشتانم،
برای شمردنشان
کم می اید!
دسته ها : متن و شعر زیبا
شنبه 10 11 1388 13:57

آیه های زمینی را میتوان از اولین حرکتهای شعر ایران به سوی شعر مدرن شناخت.در این 
شعر (بر خلاف گذشته و حتی شعر نیمایی) استعاره ها کاربرد فانتزی ندارند و بیشتر به 
روی معنی نمادین در حرکت های درون متنی تاکید شده... مانند این شعر در شعر آن زمان 
بسیار کم است و میتوان از بین این اشعار به شعر بلند ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد 
از فروغ یا بیوه سیاه از نصرت رحمانی که آخرین شعر او بود اشاره کرد.

آیه های زمینی

آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند
و ماهیان به دریا ها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامه خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشد
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشده
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت
مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرک روشن فکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکه درشت سیاهی
تصویر می نمودند
مردم
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسد هاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقه ای جرقه ناچیزی
این اجتماع ساکت بی جان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نا بالغ
همخوابه میشدند
آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
شاید ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ایمانست
آه ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها ...
دسته ها : متن و شعر زیبا
شنبه 10 11 1388 13:56


مگر کور باشد نقاشی 

که به دیدن تو چهره تصویر کند

که انگشت به دهان میماند

که گر این کار از بشری ساخته بود

نه سنگی بود یارای به دوش کشیدن بار تصویر تو

نه قلمی این چنین توانا

به نقش زدن

*

بازدم سحر گاهیت بشارت بهاران است

نسیمی (ا)ست که جهان را مینوازد

خوشا خزانی که از آه سرد تو آغاز میشود

باران به لبخند تو مانند است

شکوهناک میبارد و 

دلگیر میانجامد

و صدایت آنی (ا)ست 

که به آزادی و عشق بدل میکند شعر را

*

آه اگر تاب تحمل ات در من بود...

توان ایستادن به زیر نگاهت

توان شنفتن سکوتت 

که آرامش بعد از طوفان بدان مانند است.

آه اگر در حضورت فکرم یخ نمیزد و

زبانم در التهاب جنبیدن بند نمیامد

آه اگر به دیدارت

دست هایم به گرفتن دستهای تو

وا نمیماند و

سراسر وجودم درمانده نمیشد

از گفتن دوستت دارم.
دسته ها : متن و شعر زیبا
شنبه 10 11 1388 13:53
عطر آشنایی !
تو ای یگانه ی من !
تو ای همیشه بهار !
سکوت را بشکن ، لب به گفتگو بگشا
چرا زبان نگاه مرا نمی فهمی ؟
مگر نگاه پر اشک من سخنگو نیست ؟
مگر به جان تو از عاشقی هیاهو نیست ؟

چه روزها که ندیدم تو را و در دل من 
غم جدایی و اندیشه وصال تو بود
به شام خلوت من در فضای تنهایی
چه ماهها که نبودی تو و ، خیال تو بود .

سخن ز هجر تو در گوش آسمان گفتم 
به جای اشک ، ز چشمش گل ستاره چکید 
حدیث قهر تو را تا که آفتاب شنید –
ز دیدگان درخشان او شراره چکید .

ز دوری تو سخن با ستارگان گفتم
هزار لرزه به جان ستارگان افتاد
صدای گریه من در سکوت خلوت شب –
چنان نشست که مرغ شب از صدا افتاد.

تو ای بهشت خدا !
بیا به پاس دل من از این سفر بگذر
سفر مکن که مرا طاقت جدایی نیست 
ز سر بگیر به یک بوسه ، آشنایی را
که هیچ عطر به از عطر آشنایی نیست .

به خواب دوش تو را دیدم ای ستاره بخت !
مرو که تازه کنی یاد خواب دوشین را 
تو باز آمده ای از سفر که بار دگر –
به بوسه باز کنی آن لباس نوشین را

مرو مرو که نلرزد ستاره در دل شب 
مرو که اشک غم از چشم آسمان نچکد 
جدامشو ز من ای پای تا به سر نوشین 
مرو از غزل مرغ شب فغان نچکد

(( مهدی سهیلی ))
دسته ها : متن و شعر زیبا
پنج شنبه 8 11 1388 22:42
بی خبر آمده ای
باز در خواب شبم
کاش هرگز نشود
صبح و بیدار شوم


کاش می گفتی که من
دل چراغانی کنم
سر راهت گل سرخ
باز قربانی کنم

کاش می گفتی که من
گل میخک بخرم
به سراپرده ی شب
عطر پیچک بزنم

کاش می گفتی که من 
سبز بر تن بکنم
جای پاهای تو را
شمع روشن بکنم

کاش می گفتی که من
نور پر پر بکنم
تا می ایی به شبم
چشم خود تر بکنم

کاش این خواب مرا
ببرد تا دم مرگ
شب پاییزی من
خالی است از همه رنگ

کاش اما
....
صبح شد
آسمان شد آبی
جایت اینجا خالی
بی خبر آمدی و
بی خبر هم رفتی
دسته ها : متن و شعر زیبا
پنج شنبه 8 11 1388 22:39

شبی با شعرهایم گریه کردم
دوباره از تو با دل شکوه کردم
*
زدم چنگی میان پرده هایم
پریدم از حصار نرده هایم
*
دویدم تا بیابم تکیه گاهی
بریزم اشک گرمی روی آهی
*
نگاهم سرد بود و غصه می خورد
مرا باخود به جایی دور می برد
*
دو باره آسمان بیداد می کرد
دو باره شعر من فریاد می کرد
*
من اما می دویدم تا بگریم

مگر می شد که آن شب من نگریم
*
نسیمی کاغذی را جابه جا کرد
تو گویی خش خشش من را صدا کرد
*
دویدم از پی کاغذ، دویدم
گرفتم کاغذ و جایی خزیدم
*
نشستم تای آن را باز کردم
غم هجر تورا آواز کردم
*
میان کاغذ از چیزی که خوا ندم
تنم لرزید،اشکی هم فشاندم
*
خدا می دانداما من چه دیدم
عذابی بدتر از آتش کشیدم
*
نوشته بود معشوقی به عاشق

برو! من ازتوآخر دل بریدم.

... 

دسته ها : متن و شعر زیبا
پنج شنبه 8 11 1388 20:40
خدایم آه ای خدایم
آه ای خدایم
صدایت میزنم بشنو صدایم
شکنجه گاه این دنیاست جایم
به جرم زندگی این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
مرا بگذار با این ماجرایم
نمی پرسم چرا این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
گلویم مانده از فریاد و فریاد
ندارد کز غم مرگ صدا را
به بغض در نفس پیچیده سوگند
به گل های به خون غلتیده سوگند
به مادر سوگوار جاودانه
که داغ نوجوانان دیده سوگند
خدایا حادثه در انتظار است
به هر سو باد وحشی درگذار است
به فکر قتل عام لاله ها باش
که خواب گل به گل کابوس خار است
خدایم ای پناه لحظه هایم
صدایت میزنم با گریه هایم
صدایت میزنم بشنو صدایم
الهی در شب فقرم بسوزان
ولی محتاج نامردان مگردان
عطا کن دست بخشش همتم را
خجل از روی محتاجان مگردان
الهی کیفرم را میپذیرم
که از تو ذات خود را پس بگیرم
کمک کن تا که با ناحق نسازم
برای عشق و آزادی بمیرم
خدایم ای پناه لحظه هایم
صدایت میزنم با گریه هایم
صدایت میزنم بشنو صدایم .
دسته ها : متن و شعر زیبا
پنج شنبه 8 11 1388 20:38

بهرا اردبیلی از پایه گزاران شعر دیگر و شعر مدرن در دهه 40/50 بود که به دلایلی در 
میان عامه پر فروغ نبود اما شعرش بسیار قدرتمند و دارای ساختاری ویژه و تاثیر گزار 
بود .


پیکر هفتم از هفت پیکر بهرام اردبیلی

شبانه‏ی لیلی به بازخوانی قیس



عشق 
.......کلمه ای بر آب 
همه چیزی در این جهان 
.........................پا در رکاب
لیلا به شاخ آهو بسته .
مژه گانش 
.......دراز مدت و مسموم
و به انحنای پلک 
..........کشته‏ی سهراب .
همینکه نمی نوشم
...........می پاشم این زهرﺓ القند
برای زاغ و کلاغ 
........... زلف درازم باغ
خاتون برنج 
..............با ندیمه‏ی مس
بر شود از پاره‏ی مخمل مرگ؟
چنگ می زنم 
به آهنگ تاری از مژه گانش 
.................تا بافه‏ی کفنم باشد
.......................................... یا ماه بنی هاشم.
دسته ها : متن و شعر زیبا
چهارشنبه 7 11 1388 20:31
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.
چهارشنبه 7 11 1388 15:19

کودکی که آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسید:«می گویند فردا شما مرا به 
زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به 
آنجا بروم؟» 

خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر 
گرفته ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود 
یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای 
شادی من کافی هستند.» 

خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . 
تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.» 

کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی 
دانم؟» 

خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که 
ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که 
چگونه صحبت کنی.» 

کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم؟» 

اما خدا وندبرای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشته ات، دستهایت را درکنار هم قرار 
خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعاکنی.» 

کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. 
چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ » 

- «فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی به قیمت جانش تمام شود.» 

کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما 
راببینم ، ناراحت خواهم بود.» 

خدواند لبخند زد و گفت: «فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه 
بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.» 

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید 
به زودی سفرش را آغاز کند. 

او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم 
لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.» 

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: 

«نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی او را مادر صدا کنی .»
دسته ها : متن و شعر زیبا
چهارشنبه 7 11 1388 15:2
مرغ اندوه است بوتیمار
مانده در افسانه های کهنه نامش
قصه اش ورد خموشان است
همدم امواج دریای خروشان است
بوتیمار
در کنار صحره های مات
در کنار موجهای مست
مانده در اندیشه ای پا بست
اشک می ریزد
سر بروی سینه خم کرده ست
چشمها را دوخته بر کامجویی های دریا از تن ساحل
با گنه کاری آنها خو گرفته
با صواب خویشتن نا آشنا مانده ست
قصه ها از رنج و از شادی
همچون دانه تسبیح بر نخ کرده
بر انگشتهای دل گرفته
دردها دیده
رنجا برده
داستانها در دل خود گور کرده
سخت چشم گفتگو را کور کرده
دیده دریا را که بلعیده به کام تشنه خود
ناخداها را خداها را
لیک او چشمان جوشان را
پاسدار پیکر دریای خواب آلود کرد
اشک می ریزد
از لب ساحل نمی خیزد
اشک می ریزد مبادا
آب دریا خشک گردد
روزگار خویش را
چون اشکهایش
ریخته بر دامن این کار ، بوتیمار
قعر گور چشمهایش چال کرده
لاشه ی بود و نبودش را
قعر تابوت لبانش خاک کرده
قصه گفت و شنودش را
با همه بیگانه ، با بیکانگان خاموش مانده
عنصر هستی درون آب دیده
طرح باد و خاک و آتش را
در درون چاه تاریک سیاهیها کشیده
از سپیدی ها رمیده
طعنه ها از مردم ساحل شنیده
قطره ها از زهر آب برکه تلخ تباهی ها چشیده
لیک از ساحل نمی خیزد
اشک می ریزد
روز خود را کرده چون شام غریبان تار
مرغ اندوه است بوتیمار
راستی ای مرغ
ای همگام با غم های جاویدان
هیچ می دانی ؟
هم رهی داری در این اندوه بی فرجام
هم دلی گمنام
داستانش چون تو جانفرساست
عاشق دریاست
پیشه اش زاریست
آری
سکه خوشبختی خود را
بروی تخته نرد زندگانی باخته
اسب حسرت بر تن امیدواری تاخته
در شناسایی فکنده نام را در دفتر مرداب
لیک حتی ، خویش را چون دیگران نشناخته
عاشق دریاست
بی کران دریای او شعر است
اشک می ریزد برای شعرهایش
اشک می ریزد مبادا خشک گردد آب دریایش
اشک می ریزم
بر لب دریای شعرم
لحظه ای از صخره ساحل نمی خیزم
بر نگاه خسته می بندم
نقش ناکسان را
در میان گریه می خندم
بر مرغان ماهی خوار
کز کف دریای من هر لحظه می گیرند
ماهی خردی
آنگه با دو صد فریاد
می رقصند ، می خوانند و می گویند
طعمه خود را ز کوه و دشت پیدا کرده ایم این بار
لیک من خاموش خاموشم
لب به تلخ آب سکوت آلوده ام
از عشق مدهوشم
همچو بوتیمار
رنگهادیدم
ننگها دیدم
ددیه ام ناپاک مردم را به پاکی شهره ی آفا
پنجه افکندم به دامان غریقان تا رها گردند از گرداب
سینه بگشودم که از ره ماندگان لختی بیاسایند
خون شدم تا خونخواران دامن بیالایند
هر چه دیدم از تو دیدم
از توی ای دریای من ای شعر
ای دریغا دوستت دارم
باز هم می خواهمت ، دریا
سخت می گریم به دامانت مبادا خشک گردی
همچو بوتیمار
او هم هستی خود را نهاده بر سر این کار.
دسته ها : متن و شعر زیبا
دوشنبه 5 11 1388 11:50
می گفت با غرور
این چشمها که ریخته در چشم های تو
گردنگاه را
این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ
رنج سیاه را
این چشمها که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سیاه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ
این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق
این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ
از برگ های سبز که در آبها دوند
از قطره های آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نیست
زیباترند ، نیست ؟
دسته ها : متن و شعر زیبا
دوشنبه 5 11 1388 11:49
تو ای بی بها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرقتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت پیرایه زلف خودت
دل خود چو از خاکیان واگرفتی
مگر طایر بوستان بهشتی ؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟
کخ زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟
بود موی او جای دلهای مسکین
تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی.
دسته ها : متن و شعر زیبا
دوشنبه 5 11 1388 11:47
تو چه کم بودی عزیزم !‌ سایه ی من از تو سر بود 
سایه بود اما همیش ‚ از سقوطم با خبر بود 
تو که با خبر نبودی من کجا زانو شکستم
تو ندونستی که دل رو به کدوم حادثه بستم 
برو !‌ ای همیشه بی من !‌ من نمی شکنم دوباره 
بودن و نبودن تو واسه من فرقی نداره 
تو نبودی !‌ تو نبودی
پا به پای تن خسته
روبرو گردنه ی مرگ 
پشت سر پل شکسته.
دسته ها : متن و شعر زیبا
دوشنبه 5 11 1388 11:46
عشق جاریست در آواز پرندگان
عشق جاریست در جنبش رودها
عشق جاریست در صلابت کوهها
عشق جاریست در نَفَسِ من و تو
عشق نیایش شبانه برگ و باد است
عشق دانستن راز شقایق است
عشق آشتی دادن دلها با معبود است
عشق پرورش روح با زیباییهاست
عشق زیبایی لبخند کودکی معصوم است
عشق را میتوان در چشمان خسته پرستوی مهاجر دید
عشق را میتوان در دستان پینه بسته‌ی پدر جستجو کرد
عشق یعنی این که من و تو بودنمان و رفتنمان را باور داشته باشیم
عشق یعنی از پی معشوق روانه شدن 
عشق یعنی در پیشگاه معبود سرتعظیم فرود آوردن
عشق یعنی در مقابل هوس های شیطانی مقاومت کردن
عشق این است که من و تو معبود را نظاره گر کارهایمان بدانیم
باور کنید عشق را در همه اینها میتوان به وضوح مشاهده کرد
پس چرا چشمها همیشه بسته است و نابینا
بیایید دوستان همراه این بار چشم دلمان را باز کنیم 
و آشکارا عشق را با همه مخلوقات زمزمه کنیم.
دسته ها : متن و شعر زیبا
دوشنبه 5 11 1388 11:42

نان را از من بگیر،اگر می خواهی، 

هوا را از من بگیر،اما

خنده ات را نه. 



گل سرخی را از من مگیر

سوسنی را که می کاری،

ابی را که به ناگاه

در شادی تو سرریز می کند،

موجی ناگهانی از نقره را

که در تو می زاید.



از پس نبردی سخت باز می گردم

با چشمانی خسته

که دنیا را دیده است

بی هیچ دگرگونی،

اما خنده ات که رها می شود

و پروازکنان در آسمان مرا می جوید

تمامی درهای زندگی را 

به رویم می گشاید. 


عشق من،خنده تو 

در تاریکترین لحظه ها می شکفد

و اگر دیدی،به ناگاه

خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست،

بخند،زیرا خنده تو 

برای دستان من

شمشیری است آخته.



خنده تو،در پائیز

در کنارهً دریا

موج کف الودهاش را 

باید بر فراز،

و در بهاران، عشق من،

خنده ات را می خواهم 

چون گلی که در انتظارش بودم



بخند بر شب 

بر روز،بر ماه،

بخند بر پیچاپیچٍ خیابانهای جزیره،

بر این پسربچه 

که دوستت دارد، 


اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم ،

آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند، 


نان را ،هوا را ،

روشنی را ،بهار را،

از من بگیر 


اما خنده ات را هرگز

تا چشم از دنیانبندم.

 

دسته ها : متن و شعر زیبا
دوشنبه 5 11 1388 11:25
X