در شور باران
و در اتاقی از خاطره ها جان گرفته
با تپش گرمای نیمروز
و کلماتی که به تقلای هستی تو می رقصند.
صدای شور مهربانی می پیچد .
پرده ها مغرور از مولودی یک آغاز
و تو بر بلندا ایستاده آن روز
به آیینه ی بی تصویر زندگیت
چنگ می زنی.
زمان در اخبار پر حادثه لحظه ها
می نوازد آهنگ مهر .
می آیی
گرم و صمیمی
با سکوت دو چشم
پیچیده در بی تابی زمان.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
معقول نیست
گریستن بر فراز زنده ای.
هیهات
نافرجامی کولاک ، بی فرجام بود .
من از آن سوی تماشا
به مرز زمین آمده ام
و اکنون هیچ نمی خواهم
جز دیدار دوست.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
تو بر بلندای عشقم ایستاده ای
و نمی دانی که من
قساوت را
نگهبانم
و مرهم التیام را روزهاست
در سهولت قلب مهربانم
به غنیمت داده ام
و در این روز غنوده
که شانه ی خورشید
آبی است.
می توانی
مرا زا شأن بلند شبی سیاه
بربایی
و به آبی خورشید عشق
بسپاری.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
شب ها
نامهربان و سرد
بر کومه ام
می تابند .
و ستاره اضطراب
همیشه بر بام من
نا امیدی می پاشد .
من تو را در عبور رگ های گرم تابستان
و در گذری از بنفشه ها
دیدم.
خسته به هم رسیدیم
و در عبثی تلخ
راه بر هم بستیم .
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
بی ستاره بود
خواب من
با پیراهنی از زخم ها
از پنجره ها می گریختم
چون رازی.
ایستگاه حادثه ام!
گذرم بر غم بود.
در غبار آئینه ام
و دستی که به مهربانی
لبخند می زد
و سلامی بی پاسخ
و پناهگاهی سرد و مشکوک
کلمات به تسلیت من آمدند
زندگی بی تکرار جاریست
و اسم شب را ستاره نمی داند!
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
باران دریچه ای است و فریاد
چه گویمت به صداقت ، به مهر
که تکه های ابر قایقی است برای نجات
و زیرکی نگاه محتاطانه ایست به هر چه هست
از خود هیچ پرسیده ای ؟!
از خود هیچ پرسیده ای؟
و با خود آیا اندیشیده ای ؟
دوستی را هیچ تفسیر کرده ای به یقین؟
و نسیمی را ، هیچ آیا تفکر کرده ای به شک؟
یا روزی ، لحظه ای خود باوریت را شمرده ای به تفنن؟
علیرضا فراجردی ثانی(از کتاب تنها ترین ققنوس)سرم چون گوی در میدان بگرده دلم از عهد و پیمان بر نگرده
اگر دوران بنا اهلان بمانه نشینم تا که این دوران بگرده
مرا نه سر نه سامان آفریدند پریشانم پرشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک مرا از خاک ایشان آفریدند
پیرشان سنبلان پرتاپ مکه خمارین نرگسان پر خواب مکه
برانیی ته که دل از ما برینی برینه روزگارا شتاب مکه
فلک در قصد آزارم چرایی گلم گر نیستی خارم چرایی
ته که باری ز دوشم بر نداری میان بار سر بارم چرایی
فلک نه همسری دارد نه هم کف بخون ریزی دلش اصلا نگفت اف
همیشه شیوه کارش همینه چراغ دود ما نیرا کند پف