معرفی وبلاگ
-وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. -هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن. دکتر شریعتی
صفحه ها
دسته
Mahdi_witsful

آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 165374
تعداد نوشته ها : 209
تعداد نظرات : 255
Rss
طراح قالب
GraphistThem226

خدا کند که دل من در انتظار تو باشد

  

درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد

    

مرا نسیم نگاهت به باغ آینه‌ها برد

  

خوشا کبوتر عشقی که در هوای تو باشد

    

قنوت سبز نمازم به التماس درآمد

  

چه می‌شود که مرا سهمی از دعای تو باشد

    

به گور می‌برد ابلیس آرزوی دلش را

  

اگر که تکیه دستم به شانه‌های تو باشد

    

در این دیار حریمی برای حرمت دل نیست

  

بیا حریم دلم باش تا سرای تو باشد

    

خدا کند که دلم را به هیچکس نفروشم

  

خدا کند که دل من فقط برای تو باشد

   

سروده : مجتبی جوادی‌نیا

 
دسته ها : شعر - مهدویت
پنج شنبه 1388/11/8 9:53

عشق تو چون زد رقـم بی سروسامــانـی ام

  

شـعــلـه به عالم زند شور پریشانی ام

  

شب همه شب تا سحر شعله کشم از غمت

  

شعله کشم از غمت لعل بدخشانی ام

  

مست نگاه توأم غرقــه بــه دریـــای چشــــم

  

غـرقه به دریای چشم یوسف کنعانی ام

  

چــشــم تــو از مــــن ربـود صبر و توان و قرار

  

پـــرسه بــه هــر سو زنم، باد بیابانی ام

  

نـــای دلم می زند بوسه بــه مــوج عــطــش

  

زانــکــه دود خــون تـاک در رگ توفانی ام

  

آیـنـه در آیـنـه نــقــش تــو را زد رقــــــــــــم

  

تــا بــه کـــدامـین مسیر باز بچرخانی ام

  

خــیــره بــه آدیــنــه ام تــا کــه نمایان شوی

  

در دل آدیـنـه هــا چـــنــد بــســوزانی ام

  

احمدرضا کیماسی- اهواز

 
دسته ها : شعر - مهدویت
دوشنبه 1388/11/5 14:44

اگـرچــه از غــم دوری شـکسته ام، سردم


و مـثل بــغـض خزان، در درون خود زردم


مــبـاد خــسـتــه بـبـیـنـم نــگـــاه خـوبــت را


مــبـــاد درد تـــو آیــد بــــه روی صد دردم


تــو نـور قـبـلـه پــروانـــه هــای جان سوزی


که من به دور وجودت همیشه می گردم


بخوان که بشکفد احساس این غزل امشب


بـبـیـن! بــــرای گــلــویــت تـــرانــه آوردم


اگرچه غم زده هــستم و می روم از دسـت


نـبـود، گـر غم عشقت بگو، چه می کردم


تـمــام گــریــه مـــن، نــذر ایـنـــکــه بازآیی


وبـشـکـفـد غــزل از قـلــب زار شب گردم

دسته ها :
يکشنبه 1388/11/4 12:26

یا صاحب الزمان! داستان یوسف را گفتن و شنیدن به بهانهی توست .

  

شرمندهایم .

  

میدانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست .

  

میدانیم کوتاهیها، نادانیها و سستیهای ما، ستمهایی است که در حق تو کردهایم .

  

یعقوب به پسران گفت: به جستجوی یوسف برخیزید،

  

و ما با روسیاهی و شرمندگی، آمدهایم تا از تو نشانی بگیریم .

  

به ما گفتهاند اگر به جستجوی تو برخیزیم، نشانی از تو مییابیم .

  

اما ای فرزند احمد ! آیا راهی به سوی تو هست تا به دیدارت آییم .

  

اگر بگویند برای یافتن تو باید بیابانها را درنوردیم، در مینوردیم .

  

اگر بگویند برای دیدار تو باید سر به کوه و صحرا گذاریم، میگذاریم .

  

ای یوسف زهرا !

  

خاندان یعقوب پریشان و گرفتار بودند،

  

ما و خاندانمان نیز گرفتاریم،

  

روی پریشان ما را بنگر. چهره زردمان را ببین .

  

به ما ترحم کن که بیچارهایم و مضطر

  

ای عزیزِ مصرِ وجود !

  

سراسر جهان را تیره روزی فرا گرفته است .

  

نیازمندیم ! محتاجیم و در عین حال گناهکار

  

از ما بگذر و پیمانه جانمان را از محبت پر کن .

  

یابن الحسن !

  

برادران یوسف وقتی به نزد او آمدند کالایی – هر چند اندک – آورده بودند،

  

سفارشنامهای هم از یعقوب داشتند .

  

اما ...

  

ای آقا ! ای کریم ! ای سرور !

  

ما درماندگان، دستمان خالی و رویمان سیاه است .

  

آن کالای اندک را هم نداریم .

  

اما ... نه،

  

کالایی هر چند ناقابل و کم بها آوردهایم .

  

دل شکسته داریم

  

و مقدورمان هم سری است که در پایت افکنیم .

  

ناامیدیم و به امید آمدهایم .

  

افسردهایم و چشم به لطف و احسان تو دوختهایم .

  

سفارش نامهای هم داریم .

  

پهلوی شکسته مادر مظلومهات زهرا را به شفاعت آوردهایم .

  

یا صاحب الزمان !

  

به یقین، تو از یوسف مهربانتری .

  

تو از یوسف بخشندهتری .

  

به فریادمان برس، درماندهایم .

  

ای یوسف گم گشته ! و ای گم گشتهی یعقوب !

  

یعقوبوار، چه شبها و روزها که در فراق تو آرام و قرار نداریم .

  

در دوران پر درد هجران، اشک میریزیم و میگوییم:

  

تا به کی حیران و سرگردان تو باشیم .

  

تا به کی رخ نادیده ترا وصف کنیم .

  

با چه زبانی و چه بیانی از اوصاف تو بگوییم و چگونه با تو نجوا کنیم .

  

سخت است بر ما، که از دوری تو، روز و شب اشک بریزیم .

  

سخت است بر ما، که مردم نادانتر واگذارند .

  

سخت است بر ما، که دوستان، یاد ترا کوچک شمارند .

  

یا بقّیةالله !

  

خستهایم و افسرده،

  

نالانیم و پژمرده،

  

گریه امانمان را بریده است .

  

غم دوری، دیوانهمان کرده است .

  

اما نمیدانیم چه شیرینی و حلاوتی در این درد و دوری است که میگوییم:

  

کجاست آن که از غم هجران تو ناشکیبایی کند .

  

تا من نیز در بی قراری، یاریش دهم

  

کجاست آن چشم گریانی که از دوری تو اشک بریزد؟

  

تا من او را در گریه یاری دهم

  

مولای من! دیدگانمان از فراق تو بی فروغ گشتهاند .

  

و میدانیم پیراهن یوسف، یادگار ابراهیم، نزد توست .

  

و ای کاش نسیمی از کوی تو ،

  

بوی آن پیراهن را به مشام جان ما برساند .

  

و ای کاش پیکی، پیراهن ترا به ارمغان بیاورد

  

تا نور دیدگانمان گردد .

  

ای کاش پیش از مردن، یک بار ترا به یک نگاه ببینیم .

  

درازی دوران غیبت، فروغ از چشمانمان برده است 

  

کی میشود شب و روز ترا ببینیم و چشمانمان به دیدار تو روشن گردد؟

  

شکست و سرافکندگی، خوار و بی مقدارمان کرده است .

  

کی میشود ترا ببینیم که پرچم پیروزی را برافراشتهای؟

  

و ببینیم طعم تلخ شکست و سرافکندگی را به دشمن چشاندهای .

  

کی میشود که ببینیم یاغیان و منکران حق را نابود کردهای ؟

  

و ببینیم پشت سرکشان را شکستهای .

  

کی میشود که ببینیم ریشه ستمگران را برکندهای ؟

  

و اگر آن روز فرا رسد ...

  

و ما شاهد آن باشیم ،

  
پنج شنبه 1388/11/1 17:51

وسط بازار ایستاده بود و داشت گریه می کرد.

  

 به طرفش رفتم و پرسیدم: پسرم چی شده؟

  

 نگاهی به من انداخت و گفت: «بابام گم شده»

  

با تعجب گفتم: بابات گم شده؟

  

 گفت: «آره داشتیم با هم می رفتیم و دست هم را گرفته بودیم،

  

 سر راه از یک فروشگاه اسباب بازی رد شدیم،

  

 ماشین ها و اسباب بازیهای خیلی قشنگی داشت،

  

چند لحظه ایستاد تا آنها را نگاه کنم،

  

بعدش هم دیدم آن طرف یک شیرینی فروشی است،

  

رفتم تو تا چند تا شیرینی انتخاب کنم تا بابام برام بخره،

  

اما وقتی از شیرینی فروشی بیرون اومدم،

  

دیدم بابام نیست و گم شده.»

  

کمکش کردم تا پدرش را پیدا کرد.

  

حالا این شده حکایت ما،

  

انبیا و اولیا پدران خلق‌اند و دست افراد را می گیرند تا آنان را به سلامت از بازار دنیا عبور دهند،

  

اما اغلب، جلب سرگرمی ها و اسباب بازی های دنیا می شویم و  دست پدر را رها کرده و در بازار گم می شویم.

  

آن وقت فکر می کنیم که اماممان گم شده و نیست؛

  

در حالی که امام زمان علیه السلام  گم و غایب نشده اند،

  

 بلکه این ما هستیم که گم و غافل گشته ایم.

  

تنظیم: گروه دین و اندیشه - حسین عسگری

 

دسته ها : داستان کوتاه
پنج شنبه 1388/11/1 17:49

بـــزیـــر تـــیــــغ نــــداریـــم مــدعــا جز تـو

  

شـهید عشق ترا نیست خونبها جز تو

  

بـــه جــز وصال تــو هیچ از خدا نخواسته‌ام

  

که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو

  

خــدای من نــپـذیرد دعـــای قـــــومـــی را

  

که مـــدعــا طـلـبـیـدنـد از دعــا جز تو

  

مریض عشق ترا حاجتی به عیسی نیست

  

که کـس نمی‌کنـد این درد را دوا جز تو

  

کـــجا شکـــایـــت بـــی مـهریـت تـوانم برد

  

که هـیـچکس ننهاده‌ست این بنا جز تو

  

فـــغــــان، اگـــر نـــدهـی داد مـا گدایان را

  

که پـادشــاه نـبـاشد به شهر ما جز تو

  

مــرنــج اگــر بــر بــیــگـــانــه داوری ببرم

  

که آشـنــا نـخـــورد خــون آشنـا جز تو

  

دلــا هــــزار بـــلــا در ولـــــای او دیــــدی

  

کـسی صـبـور نـدیـدم دریـن بـلا جز تو

  

«فـروغی» از رخ آن مـه گـرت فروغ دهند

  

بــه آفـتـاب نـبـخشد کسی ضیا جز تو

   

شعری از: فروغی بسطامی

 
دسته ها : شعر - مهدویت
پنج شنبه 1388/11/1 17:47

ای مــاه یــلدایی ترین شبهای انسانی

  

کی می رسی در این خراب آباد عصیانی؟

  

آقــا بــیــا از طعــنـه نــامـردمان، مردیم

  

ایــن خــائـنــان تــشنــه افـــکار شیـطانی

  

دسـتـی بــکش بـر زخـمهای کهنه یاران

  

ای نــاجــی آیـیـنـه هــای رو بــه ویــرانی

  

هـر جــمعه با یاد تو دور از چشم ناپاکان

  

مــایــیــم و آه و نــدبــه های ناب عرفانی

  

ما عابران کوچه های شهر بی احساس

  

تــو یــوســف گــم گـشـته دلهای کنعانی

  

تـنـها تو می دانـی، تو ای زیبا گل نرگس

  

راز غـم ایــن چشــم های خیس و بارانی

  

"حــامی" فــدای عدل بی پایانت ای آقا

  

تــا کــی بـگـو پشت غبار صبر می مانی؟

   

جمشید محمدی مقدم«حامی»

 
دسته ها : شعر - مهدویت
پنج شنبه 1388/11/1 17:41

روشن‌تـــرین ستـــاره ایــــن آسمـــان تــار

    

بــر دخمـــه‌هــای تــیــره دل روشنی ببار

    

مــن زنـــده‌ام بــه یـــمن نفس‌های گرم تو

    

ای پــیــک سبــز پـوش و مسیحا دم بهار

    

بــا تـــو دلـــم چــو آیــنــه شـفاف می‌شود

    

بــی تــو گــرفــتــه اسـت تــمام مرا غبار

    

بــر بــرگ بــرگ دفــتــر مــا ثــبت کــرده‌انـد

    

یک عمر جست وجوی تو، یک عمر انتظار

    

یک شب بیا به حرمت این چشم‌های خیس

    

بـــر دیــدگان مــانده بــه راهـم، قدم گذار

    

مـا مــانــده‌ایــم در خـم این کوچه‌های تنگ

    

مــا را بـیــا از ایــن هــمــه دلواپسی درآر

    

بــــرگـــرد روشـنـــای دل انـگـیـز آفـتـــاب

    

مــولـــای آب و آیــنــه، مـــولـای ذوالفقار

   

سروده : الهام امین- اصفهان

 
دسته ها : شعر - مهدویت
پنج شنبه 1388/11/1 17:38

 هومن جون الان به وبت سرزدم و الا زود تر می جوابیدم.

آقا هومن شما چطور منو می فهمی؟

 میگی به هیچ دردی نمی خوری!چون تنها فایده تو اینه که به مردم سود برسونی پس بهتره خودتو خلاص کنی!  

حالا من به تو میگم بهتره خودت رو خلاص کنی چون اصلا معنی خدمت به خلق رو نمیفهمی که این حرف ها رو میزنی!

 "اگه تنها فایده تو اینه که به مردم سود برسونی بهتره خودت رو خلاص کنی!"  

یعنی میگی زبونم لال امام ها هم اشتباه می کردن ، امام علی(ع) هم که هر شب با دادن طعام به مردم به اونها سود می رسوندند(نه به خودشون) پس به عقیده شما اون حضرت هم باید…

 بله فاقد شیء معطی شیء نمی باشد من هم این رو انکار نمی کنم معطی خوشبختی خداست نه هیچ کس دیگه.

 

پس دلیل از این منطقی تر که برای رسیدن به خدا باید خلق خدا رو شاد کرد. 

تو در راستای به کمال رسوندن دیگران به کمال میرسی  و در راستای شاد کردن دیگران به شادی میرسی

 یا هم اگه می خوای می تونی بشینی تو خونه هر وقت رسیدی به کمال اون وقت بیا تو جامعه دیگران رو به کمال برسون !  

"تا خودت خوشبخت نباشی نمی تونی کسی رو خوشبخت کنی."

 

تو در راستای خوشبخت کردن دیگران به خوشبختی می رسی.

زمانی که به فردی کمک می کنی تا به آرزوش برسه از دوجهت میشه به این موضوع نگاه کرد.  

در نگاه اول شما به اون فرد کمک کردی تا به اون چیزی که می خواست برسه و می تونی با خودت بگی آره این من بودم اون بدون من نمی تونست ولی از نگاه دیگه در حقیقت این خدا بوده که این فرصت رو به تو داده تا به خلق اون کمک کنی تا خدا به این بهانه به تو کمک کنه.تو یکی به خلق خدا کمک کردی خدا از n   جهت n  کمک به تو می کنه.

عبادت جز خدمت خلق نیست(سعدی).

کسی که می خواد به دیگران کمک کنه انگیزه و هدف داره (رضای خدا) پس به تکامل میرسه.

 

این طبیعت حیات الهی

  

کمک به خلق خدا(برای خدا) تا رسیدن به خدا

 
دسته ها : جوابیه
سه شنبه 1388/10/29 18:42

هرگز هرگز

  

مرز بد بختی من را ندانستید

  

مردمان غرقه از هراسندگی

  

به صخره  ی مرجانی فکر

  

هنوز هم دل

  

به بوم گم شده ی مهربانی پنجره ی اتاقشان بسته بودند!

  

غزال پریشان

  

پایش را بر کوزه ی شکسته ی دلش بسته

  

سنجاقکی سپید

  

ره گم کرده

  

و بر شب تاری دل بسته

  

سکوت می گریست

  

وانتظار

  

پیله ای خمیازه را هم شکسته

  

فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)

 
دسته ها : شعر - عشق
سه شنبه 1388/10/29 18:18

در شور باران

  

و در اتاقی از خاطره ها جان گرفته

  

با تپش گرمای نیمروز

  

و کلماتی که به تقلای هستی تو می رقصند.

  

صدای شور مهربانی می پیچد .

  

پرده ها مغرور از مولودی یک آغاز

  

و تو بر بلندا ایستاده آن روز

  

به آیینه ی بی تصویر زندگیت

  

چنگ می زنی.

  

زمان در اخبار پر حادثه لحظه ها

  

می نوازد آهنگ مهر .

  

می آیی

  

گرم و صمیمی

  

با سکوت دو چشم

  

پیچیده در بی تابی زمان.

  

فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)

 

دسته ها : شعر - عشق
سه شنبه 1388/10/29 18:16
X