خدا کند که دل من در انتظار تو باشد
درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد
مرا نسیم نگاهت به باغ آینهها برد
خوشا کبوتر عشقی که در هوای تو باشد
قنوت سبز نمازم به التماس درآمد
چه میشود که مرا سهمی از دعای تو باشد
به گور میبرد ابلیس آرزوی دلش را
اگر که تکیه دستم به شانههای تو باشد
در این دیار حریمی برای حرمت دل نیست
بیا حریم دلم باش تا سرای تو باشد
خدا کند که دلم را به هیچکس نفروشم
خدا کند که دل من فقط برای تو باشد
سروده : مجتبی جوادینیا
عشق تو چون زد رقـم بی سروسامــانـی ام
شـعــلـه به عالم زند شور پریشانی ام
شب همه شب تا سحر شعله کشم از غمت
شعله کشم از غمت لعل بدخشانی ام
مست نگاه توأم غرقــه بــه دریـــای چشــــم
غـرقه به دریای چشم یوسف کنعانی ام
چــشــم تــو از مــــن ربـود صبر و توان و قرار
پـــرسه بــه هــر سو زنم، باد بیابانی ام
نـــای دلم می زند بوسه بــه مــوج عــطــش
زانــکــه دود خــون تـاک در رگ توفانی ام
آیـنـه در آیـنـه نــقــش تــو را زد رقــــــــــــم
تــا بــه کـــدامـین مسیر باز بچرخانی ام
خــیــره بــه آدیــنــه ام تــا کــه نمایان شوی
در دل آدیـنـه هــا چـــنــد بــســوزانی ام
احمدرضا کیماسی- اهواز
بـــزیـــر تـــیــــغ نــــداریـــم مــدعــا جز تـو
شـهید عشق ترا نیست خونبها جز تو
بـــه جــز وصال تــو هیچ از خدا نخواستهام
که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو
خــدای من نــپـذیرد دعـــای قـــــومـــی را
که مـــدعــا طـلـبـیـدنـد از دعــا جز تو
مریض عشق ترا حاجتی به عیسی نیست
که کـس نمیکنـد این درد را دوا جز تو
کـــجا شکـــایـــت بـــی مـهریـت تـوانم برد
که هـیـچکس ننهادهست این بنا جز تو
فـــغــــان، اگـــر نـــدهـی داد مـا گدایان را
که پـادشــاه نـبـاشد به شهر ما جز تو
مــرنــج اگــر بــر بــیــگـــانــه داوری ببرم
که آشـنــا نـخـــورد خــون آشنـا جز تو
دلــا هــــزار بـــلــا در ولـــــای او دیــــدی
کـسی صـبـور نـدیـدم دریـن بـلا جز تو
«فـروغی» از رخ آن مـه گـرت فروغ دهند
بــه آفـتـاب نـبـخشد کسی ضیا جز تو
شعری از: فروغی بسطامی
ای مــاه یــلدایی ترین شبهای انسانی
کی می رسی در این خراب آباد عصیانی؟
آقــا بــیــا از طعــنـه نــامـردمان، مردیم
ایــن خــائـنــان تــشنــه افـــکار شیـطانی
دسـتـی بــکش بـر زخـمهای کهنه یاران
ای نــاجــی آیـیـنـه هــای رو بــه ویــرانی
هـر جــمعه با یاد تو دور از چشم ناپاکان
مــایــیــم و آه و نــدبــه های ناب عرفانی
ما عابران کوچه های شهر بی احساس
تــو یــوســف گــم گـشـته دلهای کنعانی
تـنـها تو می دانـی، تو ای زیبا گل نرگس
راز غـم ایــن چشــم های خیس و بارانی
"حــامی" فــدای عدل بی پایانت ای آقا
تــا کــی بـگـو پشت غبار صبر می مانی؟
جمشید محمدی مقدم«حامی»
روشنتـــرین ستـــاره ایــــن آسمـــان تــار
بــر دخمـــههــای تــیــره دل روشنی ببار
مــن زنـــدهام بــه یـــمن نفسهای گرم تو
ای پــیــک سبــز پـوش و مسیحا دم بهار
بــا تـــو دلـــم چــو آیــنــه شـفاف میشود
بــی تــو گــرفــتــه اسـت تــمام مرا غبار
بــر بــرگ بــرگ دفــتــر مــا ثــبت کــردهانـد
یک عمر جست وجوی تو، یک عمر انتظار
یک شب بیا به حرمت این چشمهای خیس
بـــر دیــدگان مــانده بــه راهـم، قدم گذار
مـا مــانــدهایــم در خـم این کوچههای تنگ
مــا را بـیــا از ایــن هــمــه دلواپسی درآر
بــــرگـــرد روشـنـــای دل انـگـیـز آفـتـــاب
مــولـــای آب و آیــنــه، مـــولـای ذوالفقار
سروده : الهام امین- اصفهان
هرگز هرگز
مرز بد بختی من را ندانستید
مردمان غرقه از هراسندگی
به صخره ی مرجانی فکر
هنوز هم دل
به بوم گم شده ی مهربانی پنجره ی اتاقشان بسته بودند!
غزال پریشان
پایش را بر کوزه ی شکسته ی دلش بسته
سنجاقکی سپید
ره گم کرده
و بر شب تاری دل بسته
سکوت می گریست
وانتظار
پیله ای خمیازه را هم شکسته
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
در شور باران
و در اتاقی از خاطره ها جان گرفته
با تپش گرمای نیمروز
و کلماتی که به تقلای هستی تو می رقصند.
صدای شور مهربانی می پیچد .
پرده ها مغرور از مولودی یک آغاز
و تو بر بلندا ایستاده آن روز
به آیینه ی بی تصویر زندگیت
چنگ می زنی.
زمان در اخبار پر حادثه لحظه ها
می نوازد آهنگ مهر .
می آیی
گرم و صمیمی
با سکوت دو چشم
پیچیده در بی تابی زمان.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
معقول نیست
گریستن بر فراز زنده ای.
هیهات
نافرجامی کولاک ، بی فرجام بود .
من از آن سوی تماشا
به مرز زمین آمده ام
و اکنون هیچ نمی خواهم
جز دیدار دوست.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
تو بر بلندای عشقم ایستاده ای
و نمی دانی که من
قساوت را
نگهبانم
و مرهم التیام را روزهاست
در سهولت قلب مهربانم
به غنیمت داده ام
و در این روز غنوده
که شانه ی خورشید
آبی است.
می توانی
مرا زا شأن بلند شبی سیاه
بربایی
و به آبی خورشید عشق
بسپاری.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
شب ها
نامهربان و سرد
بر کومه ام
می تابند .
و ستاره اضطراب
همیشه بر بام من
نا امیدی می پاشد .
من تو را در عبور رگ های گرم تابستان
و در گذری از بنفشه ها
دیدم.
خسته به هم رسیدیم
و در عبثی تلخ
راه بر هم بستیم .
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
بی ستاره بود
خواب من
با پیراهنی از زخم ها
از پنجره ها می گریختم
چون رازی.
ایستگاه حادثه ام!
گذرم بر غم بود.
در غبار آئینه ام
و دستی که به مهربانی
لبخند می زد
و سلامی بی پاسخ
و پناهگاهی سرد و مشکوک
کلمات به تسلیت من آمدند
زندگی بی تکرار جاریست
و اسم شب را ستاره نمی داند!
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)