چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی،
چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی هاروشنی من گل آب
پاکی خوشه زیست
مادرم
ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی های تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
.....
چیزهایی هست
که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهد مرد
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
چه درونم تنهاست
سهراب سپهرینوز چشمانت با چشمانم عشق بازی می کند
شاید باور نکنی!!!
در تمام شعرهایم
احساست می کردم ... ودلم
این غم دان پر درد
این صندوقچه اسرارت
هوای تو را بارها می کرد
و من قول تو را برای فردا ، بارها به او می دادم
و او مانند یک بچه از برای دیدنت
مدت ها غروب آفتاب را نظاره می کرد و
هنگامه شب مرا به اغما می کشاند....
و من عاجز از گفتن چیزها و ندانسته ها
بارها او را تنبیه می کردم.....!!!
نمیدانستم تو آنقدر برایم با ارزش بودی
که هم جسمم و هم دلم را صدها بار به جان کندن کشاندم
این من!!!
نتوانست هیچگاه بگوید که چه دردی دارد.....
و در تمام لحظه ها اشک خدا را هم بر روی دیدگانش می دید
اما...
امروز آن باران بوی دیگری داشت...
در حوالی گلدان خالی دلم
و صدای آن از بس که دلم خالی بود
می پیچید و ساعتها صدای باران برایم تکرار دقایق بی سرانجام بود
آن درد.....درد دیدن و نگفتن کاش می مرد
کى رفتهاى ز دل، که تمنا کنم تو را؟!
کى بودهاى نهفته، که پیدا کنم تو را؟!
غیبت نکردهاى، که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهاى، که هویدا کنم تو را
با صدهزار جلوه برون آمدى، که من
با صدهزار دیده تماشا کنم تو را
بالاى خود در آینه چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را
مستانه کاش! در حرم و دیر بگذرى
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا کنم تو را
خواهم شبى، نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را!
طوبى و سدره، گر به قیامت به من دهند
یک جا فداى قامت رعنا کنم تو را
زیبا شود به کارگر عشق، کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را
مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی است، یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان، تا در زندان ابد
از سرعربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی
وا… این قالب مردار، به هم در شکنم
مولانا
بـیـا بــاغ و گــل بـی قـــرار تـــو انـد
شـب و پـنجره وامدار تو اند
در ایــن بـغـض و تردید و نـاهـمدلی
دل و دیـده در انـتـظـار تو اند
غـزل را بــگـو بی قراری بس است
که این بیتها سر به دار تو اند
نـشـان یـقـیــنـی در آن کوچـــه باغ
بـیـا کوچـهها بی قرار تو اند
درخـتـان هـمــه ارغوانــی شدنـــد
شهـیـدی ز خون و تبار تو اند
بــه آن سیصـد و سـیــزده تن عزیز
کـه فـرمــانـبـر و رازدار تـو اند
اگر بغض و تردید و ناهمدلی است
همه عاشق بی شمار تو اند
سروده: فریده یوسفی زیرابیخوشا آن سر که سـوداى تـو دارد
خوشا آن دل که غوغاى تو دارد
ملَـک غـیـرت بـرد افـلاک حـسـرت
جـنـونى را که شیـداى تـو دارد
دلــم در سـر تــمــنـاى وصــالــت
سـرم در دل تـمـاشـاى تو دارد
فـرود آیـد بـه جز وصل تو هیــهات
سـر شـوریـده سوداى تـو دارد
دلـم کـى بـازمـانـد چون به پــرواز
هـواى قـاف عـنـقـاى تــو دارد
چو ماهى مىطپم بر ساحلهجر
که جانم عشق در پاى تو دارد
دل و جـان را کـنـم مـأواى آن کـو
دل و جـان بـهـر مـأواى تو دارد
نـهـم در پـاى آن شـوریـده سر کو
سـر شـوریـده در پـاى تـو دارد
فــدایـت چـون کـنـم بـپـذیـر جـانـا
چـرا کایـن سر تمـنـاى تو دارد
چگـونـه تـن زنـد از گـفـت و گـویت
چو در سر فیض هیهاى تو دارد
نور رخسار تو را نیمه شبی چون دیدم
تـا سحـر روی تو شد قبـله گه امیـدم
روشنای رخت ای پردگی ، پرده نشین
فارغم کرد زهر چه به جهان می دیدم
بارها نقش خیال تو به دل حـک کردم
سـالها غنچه احساس به یادت چیدم
تا بشویم رهت ای نو گل ریحانه ، ببین
شـبنم ســرخ زچشــمان تـــرم باریـدم
خار ماندن به برت ، به زگل بی تو شدن
من همین نکتـه زسـیر چمنت فهمیدم
به امیدی که به گل بوسه ز رویت برسم
هر گلی دیده ام از جانب تو ،بوسیدم
بس کـن این ناز، مـرا کشـت تمـنا و فراق
گل نـرگس مکن این بار دگـر، نومیـدم
چــه روزها که یک به یک غروب شد، نیآمدی
چه اشکها که در گلو، رسوب شد نیآمدی
خلیل آتـشین سخن، تــبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیآمدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه
برای عده ای، ولی چه خوب شد نیآمدی!
تــمــام طـول هـفته را در انـتـظــار جمعه ام
دوبـاره صبح، ظهر، نه، غروب شد نیآمدی
سروده : مهدی جهانـدار
خدا کند که دل من در انتظار تو باشد
درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد
مرا نسیم نگاهت به باغ آینهها برد
خوشا کبوتر عشقی که در هوای تو باشد
قنوت سبز نمازم به التماس درآمد
چه میشود که مرا سهمی از دعای تو باشد
به گور میبرد ابلیس آرزوی دلش را
اگر که تکیه دستم به شانههای تو باشد
در این دیار حریمی برای حرمت دل نیست
بیا حریم دلم باش تا سرای تو باشد
خدا کند که دلم را به هیچکس نفروشم
خدا کند که دل من فقط برای تو باشد
سروده : مجتبی جوادینیا