منصور دکین ، عارفی از عرفا، بیمار شد و در حال بیماری بگریست ، زار زار ، چنانکه مادر بر مرگ فرزند گرید .
گفتند: ای شیخ که مردی زاهد بودی و تو را در دنیا مال و املاک نیست که تو را از آن پرسند و همه عمر به درویشی گذاشتی و هفتاد سال خدای - عز و جل - را عبادت کردی ، اکنون چه جای گریستن
است ؟
گفتا : می ترسم که خدای - تعالی - مرا بر گناهی بدیده باشد و مرا بدان گرفته و از رحمت خود رانده باشد و من از آن خبر ندارم. پس بسیاری بگریست و پسر را پیش خود خواند و گفت : پسر ، روی
من سوی قبله کن و به وقت مرگ مرا یاری ده و
دهان بر گوش من نه و شهادتین را بگوی مگر توفیق یابم که با این کلمه از دنیا بیرون شوم و چون مرا در گور نهی و خاک بر من کنی ، بر سر گور من بنشین و به بانگ بلند شهادتین بگوی مگر توفیق یابم و
جواب منکر و نکیر توانم داد. آنگه دست بردار
بگوی:
ای بار خدای ، این بنده توست و بی فرمانی تو کرده است ، اکنون اگر عذاب خواهی کردن سزای آن است و اگر ذرگذری تو سزای آن هستی آنگه مرا بدو بسپار تا خود با من چه کند.
پس چون به حق رسید پسر وصیت های پدر را به جا آورد ، چنانکه فرموده بود. دیگر شب او را خواب دید.
گفت: ای پدر ، حال تو چون است ؟
جواب داد: ای پسر ،کار از آن دشوارتر است که تو می پنداری. مرا بداشتند به مقام حساب و گفتند: هان چه آورده ای از دنیا ؟
گفتم: بار خدایا ، شصت حج با خود آورده ام.جواب آمد : هیچ یک قبول نیست .
من بر خویشتن بلرزیدم.
دیگر بار فرمان آمد : چه آورده ای ؟
گفتم: بار خدا یا ، پانزده جنگ و جهاد آورده ام.
جواب آمد: این نیز هیچ یک قبول نیست .
دیگر بار فرمان آمد : چه آورده ای ؟
گفتم : صد هزار درم ( درهم ) صدقه آورده ام از برای خشنودی تو .
جواب آمد : از آن یک درم هم پذیرفته نیست .
گفتم : وای که هلاک از من بیچاره بر آمد و نا امید گشتم و با خود اندیشیدم که بجز دوزخ مرا جای نیست .
جواب آمد : یاد داری که آن روز از خانه بیرون شدی و خاری دیدی که به راه افکنده بود ؟
ترسیدی که مسلمانی را از آن رنجی رسد و آن خار از میان برداشتی و بنداختی .آن عمل نیکو را از تو پذیرفتم و اندر بهشت نهادم .