خاطرات جالب دیگه ای از مریضام دارم که مابین سایر تجربیاتم در قالب همین پرده یازدهم بیان می کنم.
پرده دوازدهم:وقتی به آدم رو میدهند!!
نماز ظهره. نیم ساعت قبل نماز اومدم حرم حضرت عباس. صفها اکثرا پره بجز صف اول که زایرای با نماز شکسته نمی شینن. میرم صف اول میشینم. دارم فکر می کنم. یادم میاد مسوول هیئت پزشکی روز حرکتمون به کربلا می گفت خیلیها توی همین سفر حاجتهای بزرگی داشتند که هنوز سفرشون تموم نشده حاجتهای بزرگشون رو گرفتن.
با بیاد آوردن حرفاش، اشک تو چشام جمع میشه. آرزوی بزرگم رو که همیشه درخواستم بوده و گوشه ذهنم همیشه وول میخورده رو رو میکنم: "سفر به مکه و مدینه"!!
یکی نیست بگه بنده خدا! خجالت نمی کشی! آخه تو که همینجا هم لیاقتشو نداری بمونی. پاشدی اودی اینجا چی میخوای؟!!
آدم پر رو! پا شو برو خودتو اصلاح کن، اخوی! آوردنت اینجا کلی برات لطف و عنایت نشون دادن، با اینم کارایی که می کنی امامزاده چهارفرسخیت رو هم بتونی بری باید کلی شاکر باشی.
دوباره فکر میکنم و حرفای اون آقا یادم میاد میگم اشکال نداره !
یا باب الحوائج! دروازه آرزوها! عاجزانه و ملتمسانه درخواستمو مجدد بیان می کنم: میخوام برم به مکه!
قبلا از همکاری شما کمال تشکر و امتنان را دارم/.