مرد فقیری در کنار رودخانه مشغول شکستن هیزم بود. ناگهان،درینگ!سر تبر از دسته اش جدا شد ویک راست رفت ودر رودخانه افتاد.
شکی نیست که به زیر آب هم فرو رفت.
مرد بینوا از فرط ناراحتی ودلتنگی به گریه افتاد:
- آه،من بینوا!من بیچاره!بدون تبر چه کنم؟چطور می توانم زندگی خانواده ام را بچرخانم؟
در این میان صدای به هم خوردن شاخ و برگ ها به گوش رسید.
پیرمردی که می لنگید از جنگل بیرون آمد.ریشی از خزه خاکستری،سبیلی از خارهای کاج،دماغی از میوه صنوبر داشت. پیرمرد جلو آمد واز هیزم شکن پرسید:
- مرد نیکوکار،برای چه گریه می کنی،چرا این طور اشک می ریزی؟
مرد هیزم شکن جواب داد:
- گریه تنها کاری است که می توانم بکنم. تبرم در رودخانه افتاده. بدون تبر چطور می توانم هیزم بشکنم؟چطور می توانم خانواده ام را اداره کنم؟
- پیرمرد گفت:
- ناراحت نباش،این بدبختی قابل جبرانی است.
وآن وقت کت وکفش هایش را کند وبا سر به داخل آب پرید.
یک لحظه بعد با تبری از طلا از آب بیرون آمد وبه هیزم شکن گفت:
- بیا،این هم تبرت!تبر تو همین بود؟
هیزم شکن فقیر جواب داد:
- نه،نه!
پیرمرد دوباره وارد آب شد ووقتی برگشت تبری از نقره با خود آورد وپرسید:
- تبرت این است؟
باز هم هیزم شکن جواب داد:
-نه،نه!
پیرمرد برای بار سوم وارد آب شد واین بار تبری از آهن آورد وپرسید:
- تبرت این است؟
مرد بینوا با شادی فریاد زد:
- بله،بله،خودش است!
وتبرش را گرفت وخواست به خانه برگردد که پیرمرد جلویش را گرفت و گفت:
- صبر کن!این دو تبر دیگر را هم بگیر. تو حریص نیستی،من هم نیستم.
هیزم شکن تبرها را گرفت و گفت:
- خیلی خوب،خیلی هم متشکرم.وتا روزی که زنده باشم نسبت به تو احساس حق شناسی خواهم کرد.
وموقعی که به سوی خانه روان شدسه تبر بر دوش داشت:یکی طلا،یکی نقره ویکی از آهن.
همیشه و همه جا آدم حسود پیدا می شود. همسایه ثروتمندی که از ماجرا با خبر شده بودبا خود گفت:
- چطور است برویم لب رودخانه.شاید مقدار دیگری بر ثروتمان اضافه کنیم!
وتبری قراضه که با کمترین تکان دسته وسر تبر از هم جدا می شد برداشت وبه سوی رودخانه رفت.
به محل معهود رسید. تبر رابه شدت تکان داد وسر تبر جدا شد ودر رودخانه افتاد. مرد ثروتمند شروع به گریه وزاری کرد:
- وای بر من مسکین!وای بر من بیچاره!حالا چه کنم؟
شاخ وبرگ ها به صدا در آمدند. پیرمردی از جنگل خارج شد.
ریشی از خزه خاکستری،سبیلی از سوزن های کاج ودماغی از میوه صنوبر داشت. پیرمرد از هیزم شکن گریان پرسید:
- چه کسی این طور فریاد می کشد؟درجنگل من چه کسی دچار بدبختی شده؟
مرد ثروتمند گفت:- من فریاد می زنم.من گرفتار بدبختی شده ام.داشتم هیزم می شکستم که سر تبرم جدا شد وتوی آب افتاد. حالا چه کسی می تواند آن را برایم بیاورد؟
پیرمرد گفت:
- من.
و کت وکفش هایش را در آورد وخود را به آب انداخت.
هنوز آب از تکان باز نایستاده بود که پیرمرد با تبری از آهن بیرون آمد واز مرد ثروتمند پرسید:
- تبر همین است؟
مرد ثروتمند جواب داد:
- نه،نه!تبر من بهتر از این بود.
پیرمرد دوباره به آب پرید. وقتی برگشت تبری از نقره به ثروتمند داد وگفت:
- تبرت این است؟
باز هم مرد ثروتمند گفتک
- نه،این هم نیست. مال من بهتر بود.
پیرمرد برای بار سوم وارد آب شد وتبری از طلا با خود آورد و پرسید:
- تبرت این یکی نیست؟
مرد ثروتمند بانگ برداشت:
- چرا،چرا!خودش است. از همان دور آن را شناختم.زود باش بده به من!
پیر مرد این کار رانکرد وگفت:
- فکر نمی کنی اشتباه کرده باشی؟ ته رودخانه تبر دیگری از الماس وجود دارد. شاید تبر الماس مال تو باشد؟
مرد ثروتمند جواب داد:
- بله حق با تو است.من اشتباه کرده بودم.تبری که در دست تو است به قدری در آفتاب می درخشید که خیال کردم مال خودم است.
پیرمرد سری تکان داد وتبر طلا را برداشت وبه آب پرید.
درآب شیرجه زد ودیگر هم بالا نیامد.
اما مرد ثروتمند هنوز هم لب رودخانه ایستاده است وانتظار می کشد،زیرا امیدواراست که پیرمرد بالاخره می آید و تبر الماس را برایش می آورد.
معهود : تعیین شده،مقرر،متداول،معمول،قرار گذاشته شده
عنوان: تبر الماس
کلید واژه : اربابی که خواست آهنگر شود- هر کس سهم خودش و. . .
تجمیعی
نام کتاب : تبر الماس و قصه هایی دیگر از کشورهای بالت
ارائه کننده : آ. بلوکین
مترجم : قاسم صُنعوی