به نام خدا
سلام دوستان
خب یه چندوقتی حکایت سعدی رو نذاشتم. البته حکایت نهم رو گذاشتم که هیچکی تحویل نگرفتD:
این بار میخوام دوتا حکایت رو باهم بذارم. قشنگن. بخونیدش:)
===================================================
حکایت دهم:
بربالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بیانصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.
درویش و غنى بنده این خاك و درند
آنان كه غنىترند محتاجترند
آنگه مرا گفت: از آنجا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش: بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسكین ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشاید
كه گر ز پاى در آید كسش نگیرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نیكى داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
زگوش پنبه برون آر و داد خلق بده
و گر تو مى ندهى داد روز دادى هست
بنى آدم اعضاى یكدیگرند
كه در آفرینش ز یك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت دیگران بىغمى
نشاید كه نامت نهند آدمى
===================================================
حکایت یازدهم:
درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا جانش بستان. گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ گفت: این دعای خیرست تو را و جمله مسلمانان را.
اى زبردست زیر دست آزار
گرم تا كى بماند این بازار
به چه كار آیدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى