سلاااااااااام
من دوباره با حکایتهای گلستان اومدم:)
بی معطلی میریم سراغ حکایت نهم که من خودم خوب متوجه نشم (یا شدم و فکر میکنم متوجه نشدم!!) و امیدوارم برام توضیح بدید(این لغات سنگینش نمیذاره آدم درست بفهمه.. آخه سعدی جان به فکر منم باش:) )
--------------------------------------------------------------
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک نفسی سرد برآورد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
كه آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته برآمد ولى چه فایده زانك
امید نیست كه عمر گذشته باز آید
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشمم وداع سر بكنید
اى كف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یكدگر بكنید
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان گذر بكنید
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكنید