به نام خدا
سلام
حکایت هشتم گلستان رو باهم بخونیم... حکایتهای سعدی حقیقتا خوندنی و زیبا هستند ، من که از توی گوشیم میخونمش :)
هرمز را گفتند: وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطایی معلوم نکردم! ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بیکران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند. ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند:
از آن كز تو ترسد بترس اى حكیم
وگر با چنو صد بر آیى بجنگ
از آن مار بر پاى راعى زند
كه ترسد سرش را بكوبد به سنگ
نبینى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ