یک شب جمعه/شکایت از خود
تویی که وقتی نیستی، آزردهام...
تویی که بودنت، سلام و سلامت و سُرور است...
جز سلام، سخنی را نیاموختهام... وگرنه، این- همین سلام ساده- کمتر از آن است که نثارت شود.
چگونه پشت نوازش لرزان حروفِ رسمی، تو را که از محدوده رسم آدمها بیرونی، مقابلم بنشانم؟!
چگونه میتوانم با همین لبهای دوخته و جان افروخته، صدایت کنم؟!
نمیشود...
نمیشود عزیز دل!... این را بارها آزمودهام.
در شبها و روزهای فراوانی که اندوهگین و خاموش، قلم را به صحرای کاغذ دواندم و شکسته ناتوانی، بازگشت؛ این را آزمودهام.
وبلاگ، خوب است... اگر بتواند مرا با احساس خواندنِ تو پیوند دهد.
وبلاگ، خوب است... اگر به جای من، آرامش نگاه تو را احساس کند.
مگر میشود بی تو ماند؟!
مگر میشود در هزارتوی دنیایی که این روزها برایم ناآشناست، بی حضور ساده، صمیمی و شکوهمند تو، نَفَس کشید و سرفهای نکرد؟!
اینجا، هوا آلوده است...
هوا، بسیار آلودهتر از آن است که عمر قناریِ نُدبِه، به دنیا باشد.
وقتی تو نیستی، آدمها کمتر از اندازه عاشق میشوند... عاشقانهها ناقص میمانند و آدمها نمیفهمند که چشمهایشان نیز باید به راه دلها بروند... وگرنه، آدمها را باد خواهد برد... یا باد... یا یاد... یادِ چیزهایی که روز آمدنت، مثل حادثههای تلخِ کودکی، فراموش میشوند.
من به اندازه کافی، شرمندهام... اما تو از من گلایه نکن!...
بهار آمده است... گلها شکفتهاند... شکوفهها روییدهاند... من، هفتسین را برچیدهام تا زودتر سفره اِطعامِ آمدنت را بچینم... اما کجایی که دو دهه گمشدهام را از کنار سفره آمدنت برداری؟!
سنگ و چوب نیستم... به اندازه کافی، خوب نیستم... اما این را میدانم که جز در پناه اسم دلربای تو،«نیستم».
آنقدر مهربانی که امشب نیز زبانم را مجال نهادنِ بارهای سنگین دادهای... اجازه دادهای تا در پرده شب، شب آدینه، بنشینم و بی«اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»، سکوتم را به مهمانیِ گوش شنوای تو ببرم.
عزیز دل!
هزار و صد و چند سال، چند سال است؟
یک بار بنشین و بشمار... تا آتش درونم را باور کنی.
خوب نیستم... گاهی بدم و گاهی میانهام... مانند استخارههای پدربزرگ که هنگام عهد قهر با پرچم هیئتِ تو میگرفت!...
من، سایه اویم... بخش رنگین سایهاش که بیحرکت او، حرکتی ندارم.
میان من و او، هزار فرسنگ است.
او، برای آمدنت، ثانیهها را میشمرد و من، جمعهها را... من، از پدربزرگ، کُلّیترم.
صبحهای جمعه که میرسیدند؛ پدربزرگ، کتاب خواب را از نیمهشب میبست و گوش به رِیلِ اذان، تا صبح راه میرفت... خودش که دیگران را در این حال میدید، اسمشان را مرغِ پَرکَنده میگذاشت.
میان من و او، هزار فرسنگ است.
پدربزرگ، در صبحهای جمعه، همان لباس روزهای جشن را میپوشید و از درگاه هیئت، کنار نمیرفت... مبادا که عبورت را نبیند.
بهار آمده است... گلها شکفتهاند... شکوفهها روییدهاند... من، هفتسین را برچیدهام تا زودتر سفره اِطعامِ آمدنت را بچینم... اما کجایی که دو دهه گمشدهام را از کنار سفره آمدنت برداری؟!
میان من و او، چهار انگشت فاصله است... او، تو را«میدید» و من، فقط از تو«شنیدهام».
عزیز دل!
من، نوح و ابراهیم و موسی و عیسی نیستم... طاقت مرا دست کم بگیر!
تمسخرِ کشتیسازی در بیابان، غرقم میکند.
آتشِ عاشقانههای پیاپیام، گلستان نمیشود.
تور قدمگاههای فراوان، مرا از صاحب قدم دور کردهاند.
... و شِفای دل و جانم که تویی، به چشمم نمیآیی.
وقتی تو نیستی، آدمها یادشان میرود که بهترین راه فرار از مرگ، شهادت است.
بی تو، غسالخانه، وحشتناک است... مردهشو، همسفره کسی نیست... و مرده، هرچه فریاد میکشد، کسی نمیشنود.
بهار آمده است... گلها شکفتهاند... شکوفهها روییدهاند... من، هفتسین را برچیدهام تا زودتر سفره اِطعامِ آمدنت را بچینم... اما کجایی که دو دهه گمشدهام را از کنار سفره آمدنت برداری؟!
کودک بودم، دوستت داشتم و نمیشناختم و می دیدمت...
نوجوان بودم، دوستت داشتم و نمیشناختم و نمی دیدمت...
جوان بودم، دوستت داشتم و میشناختم و باز، نمی دیدمت...
امروز، چه بر سرم آمده که سه داستان پیش را ناتمام، رها کردهام اما شناخته، نمی بینمت؟!
ای کاش باز کودک میشدم... هرچند، دیدن و نشناختن نیز رنجآور است.
عزیز دل!
کیفرخواستی که پیش پای توست... در این نیمهشب آدینه... عادلانه نیست.
کسی مانند منِ عاشق، تا کِی میتواند تو را نبیند و عاشق سایهها نشود؟!
میدانم که میدانی... اما حال کسی را دارم که نشانیِ جایی را برداشته و برای نخستین بار، سر به کوچههای ناآشنا گذاشته است...
میدانم که میدانی... اما حال کسی را دارم که در میان دریا، رهاست و میداند که دست و پا زدن، او را بیشتر به درون میکشد...
میدانم که میدانی... اما حال کسی را دارم که مدام فریاد میکشد اما سرنوشتِ گُنگِ خوابدیده مولانا منتظر اوست...
میدانم که میدانی... اما کِی و کجا، آدمهای اطراف، اینگونه بیتعارف، نفرت را به هم هدیه میکردند؟!
میدانم که میدانی... اما مگر میشود در هجوم چشمها، چشمهها را تماشا کرد؟!
میدانم که میدانی... اما... میدانم که میدانی.
عزیز دل!
این رشتههای سپید، تار و پود سالهای گذشتهاند... سالهایی که زبانم، از تو گفت و چشمهایم باریدند تا دیگران بدانند که گفتنم، همگام باور است.
اینک، پناه برده به پرده شب، به سوی تو آمدهام... نیامدهام، رَمیدهام... از دیگران، نه! از خود رمیدهام که مدام تو را یافته و گم کردهام.
عزیز دل!
در کدام روز تقویم نود، بلیتِ حجاز را حتی در صفی طویل هم نخواهیم یافت... چون تو چهره گشودهای؟
در کدام روز تقویم نود، زیر بالش سپید خواب شبانهام، دعوتنامه پیوستن به تو را خواهم دید؟
در کدام روز از تقویم نود، بهشت را به ایستادنِ کنار تو خواهم فروخت و از لَحَد، به اسم دلاویز تو برخواهم خاست؟
در کدام روز از تقویمِ آینده نزدیک، وبلاگم را به پاس نخستین سخنرانیِ همگانیات به روز خواهم کرد؟
در کدام روز از تقویمِ آینده نزدیک، تازهترین شعرم را برای اصلاح، مقابل چشمهایت خواهم گذاشت؟
در کدام روز از تقویمِ آینده نزدیک، همسایه تازهاخراجشده را به کار پیشینش خواهی گمارد تا آشنای کسی، جای کسی را اشغال نکند؟
...
در کدام روز، جشنها نیز هفتگی و دهگی خواهند شد؟
...آن روز، من کجایم؟... با توأم یا بی تو؟