- الحمدلله، سبحان الله، لااله الاالله؛ الحمدلله، سبحان الله،...
دانه های فیروزه ای تسبیح یکی یکی از لای انگشت هایش رد می شوند. دست راستش را که به سِرُم وصل است به آخر دانه ها گرفته و دست چپش یکی یکی دانه ها را رد می کند. پوست دست¬هایش سفید شده¬اند. سفید و نازک و رنگ پریده. انگار پوست نوزادی است که روی رگ های برآمده و کبود پیرزنی کش آمده و روی هم چروک خورده .
هرچه دست چپش جلوتر می رود اضطرابش بیشتر می شود و سرعت انگشت هایش کم¬تر. کلمات بی صدایش بریده بریده توی یک مشت فضای زیر ماسک سر می خورد.
- آقاجان ... خودت می دونی که ... دل از دنیا کندم... فقط این دم آخری...
هردو دستش بند دانه هاست. سرش را به طرف دیوار خم می کند تا قطره های اشک خودشان راهشان را پیدا کنند.
.
.
.
و ادامه...
برای خواندن ادامه این مطلب زیبا بر روی عکس زیر کلیک کنید
نظر یادتون نره....
التماس دعا