دشمن همان حرفهایی را می زد که دوست می زند؛ همان نماز جماعت را که تو اردوگاه امیرالمؤمنین می خواندند، تو اردوگاه طرف مقابل هم ـ در جنگ جمل و صفین و نهروان ـ می خواندند.حالا شما باشید، چه کار می کنید؟ به شما می گویند:آقا!این طرف مقابل، باطل است.شما می گویید:اِ، با این نماز، با این عبادت!بعضی شان مثل خوارج که خیلی هم عبادتشان آب و رنگ داشت؛ خیلی.
امیرالمؤمنین از تاریکی شب استفاده کرد و از اردوگاه خوارج عبور کرد، دید یکی دارد با صدای خوشی می خواند:«أمن هو قانت ء اناء اللیل»ـ آیه ی قرآن را نصف شب دارد می خواند؛ با صدای خیلی گرم و تکان دهنده ای ـ یک نفر کنار حضرت بود، گفت:یا امیرالمؤمنین!به به!خوش به حال این کسی که دارد این آیه را به این قشنگی می خواند.ای کاش من یک مویی در بدن او بودم؛ چون او به بهشت می رود؛ حتما، یقینا؛ من هم با برکت او به بهشت می روم.این گذشت، جنگ نهروان شروع شد.بعد که دشمنان کشته شدند و مغلوب شدند، امیرالمؤمنین آمد بالا سر کشته های دشمن ، همین طور عبور می کرد و می گفت بعضی ها را که به رو افتاده بودند، بلندشان کنید؛ بلند می کردند، حضرت با اینها حرف می زد.آنها مرده بودند، اما می خواست اصحاب بشنوند.یکی را گفت بلند کنید، بلند کردند.به همان کسی که آن شب همراهش بود، حضرت فرمود:این شخص را می شناسی؟ گفت:نه، گفت:این همان کسی است که تو آرزو کردی یک مو از بدن او باشی، که آن شب داشت آن قرآن را با آن لحن سوزناک می خواند!اینجا در مقابل قرآن ناطق، امیرالمؤمنین (علیه افضل صلوات المصلین)می ایستد، شمشیر می کشد!چون بصیرت نیست؛ بصیرت نیست، نمی تواند اوضاع را بفهمد.