(طشت خون)
شدمدینه امشب،غرق سوگ و ماتم
شیعه گشته غمگین،با دلی پرازغم
فاطمه نشسته،در بقیع پریشان
شد بقیع دوباره،داغدار و نالان
این دل شکسته، مضطر و غمینه
گشته راهی امشب، جانب مدینه
می رود که گرید، همچو ابر باران
بر سر مزار ، غربت امامان
در مدینه مهدی، بی قرار و خسته
در کنار زهرا، در بقیع نشسته
پوشد از مصیبت، او سیه چو بر تن
می نهد سرش را، فاطمه به دامن
در غم رسول و داغ سبط اکبر
می زنم پریشان، من به سینه و سر
سینه سوزد از غم،شیعه شد هراسان
گرید این دو چشمم، همچو ابر باران
زهر بغض و کینه، می درد دلم را
می زنن تو کوچه، روی مادرم را
یاد اشک زهرا، یاد سیلی هر دم
دست مادر و من،یاد کوچه و غم
کوچه ای که دارد، یاد تلخ سیلی
گشته روی مادر،پر ز خون و نیلی
کوچه ای که دستم، بوده دست مادر
زد به قلبم آتش، سیلی ستمگر
پاره جگر را، من در آن بریزم
طشت خالی آور، خواهر عزیزم
می درد جگر را، داغ کوچه و زهر
می کشد یقینم، داغ آتش و در
جای مادر اینک، خواهر غمینم
چشم من ببن تا، کوچه را نبینم
کوچه ای که اشک،مادرم چکیده
از ستم کمان ، مادرم خمیده
آن لگد و آن در، پهلوی شکسته
در وجودم آخر، دردی ریشه بسته
طشت خون و زینب،اشک خون خواهر
مجتبی سفر کرد،سوی حی داور
زینب از ستمها،شد غمین و نالان
همچو خیل شیعه، شد «رها» پریشان
بهروز قاسمی (رها)