(موج تبسم)
آخر شبی می آید و صـبرم به پایان می رسـد
آن یوسف گل پیرهن، آخر به کنعان می رسد
یك شب که از هجران او،سرگرم آه و ناله ام
موج تبسم بر لبش ، با روی خندان می رسد
آن دم که ظلم وبـوی غم،جان رابه لب می آورد
غمخوارمن می آید و لطفی ز جانان می رسد
وقتی که بیداد و ستم، چادر کشد بر صبح ما
از پشت کوه غیبتش،خورشید تابان می رسد
محبوب من آید ز ره ، وز بوی ناب نرگسش
هم بر مشام جان ما،عطر گلستان می رسد
طوفان خشم منتظر،از کوی عشـق و انتـقام
با ذوالفقار حیدری،چون تک سواران می رسد
چشم انتظار مقدمش،تا پای جان ماند «رها»
چون عاقبت دامن کشان یارم چه آسان می رسد
بهروز رها