• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 108
تعداد نظرات : 23
زمان آخرین مطلب : 4817روز قبل
اهل بیت
امام صادق علیه‌السلام فرمودند:

1
- طلبتُ الجنة، فوجدتها فی السخأ:بهشت را جستجو نمودم، پس آن را در بخشندگی و جوانمردی یافتم.

2- و طلبتُ العافیة، فوجدتها فی العزلة:و تندرستی و رستگاری را جستجو نمودم، پس آن را در گوشه‏گیری (مثبت و سازنده) یافتم.

3
- و طلبت ثقل المیزان، فوجدته فی شهادة «ان لا اله الا الله و محمد رسول الله»: و سنگینی ترازوی اعمال را جستجو نمودم، پس آن را در گواهی به یگانگی خدا تعالی و رسالت حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) یافتم.

4
- و طلبت السرعة فی الدخول الی الجنة، فوجدتها فی العمل لله تعالی: سرعت در ورد به بهشت را جستجو نمودم، پس آن را در كار خالصانه برای خدای تعالی یافتم.

5
- و طلبتُ حب الموت، فوجوته فی تقدیم المال لوجه الله: و دوست داشتن مرگ را جستجو نمودم، پس آن را در پیش فرستادن ثروت (انفاق) برای خشنودی خدای تعالی یافتم.


برگ عیشی به گور خویش فرست        كس نیارد ز پس، تو پیش فرست
 

6
- و طلبت حلاوة العبادة، فوجدتها فی ترك المعصیة: و شیرینی عبادت را جستجو نمودم، پس آن را در ترك گناه یافتم.

7-
و طلبت رقة القلب، فوجدتها فی الجوع و العطش: و رقت (نرمی) قلب را جستجو نمودم، پس آن را در گرسنگی و تشنگی (روزه) یافتم.

8-
و طلبت نور القلب، فوجدته فی التفكر و البكأ: و روشنی قلب را جستجو نمودم، پس آن را در اندیشیدن و گریستن یافتم.

9-
و طلبت الجواز علی الصراط، فوجدته فی الصدقة: و (آسانی) عبور بر صراط را جستجو نمودم، پس آن را در صدقه یافتم.

10- و طلبت نور الوجه، فوجدته فی صلاة اللیل: و روشنی رخسار را جستجو نمودم، پس آن را در نماز شب یافتم.

11- و طلبت فضل الجهاد، فوجدته فی الكسب للعیال: و فضیلت جهاد را جستجو نمودم، پس آن را در به دست آوردن هزینه زندگی زن و فرزند یافتم.

12- و طلبت حدب الله عزوجل، فوجدته فی بغض اهل المعاصی: و دوستی خدای تعالی را جستجو كردم، پس آن را در دشمنی با گنهكاران یافتم.

13-
و طلبت الرئاسة، فوجدتها فی النصیحة لعبادالله: و سروری و بزرگی را جستجو نمودم، پس آن را در خیرخواهی برای بندگان خدا یافتم.

14-
و طلبت فراغ القلب، فوجدته فی قلة المال: و آسایش قلب را جستجو نمودم، پس آن را در كمی ثروت یافتم.

15-
و طلبت عزائم الامور، فوجدتها فی الصبر:و كارهای پر ارزش را جستجو نمودم، پس آن را در شكیبایی یافتم.

16- و طلبت الشرف، فوجدته فی العلم: و بلندی قدر و حسب را جستجو نمودم، پس آن را در دانش یافتم.

17-
و طلبت العبادة فوجدتها فی الورع: و عبادت را جستجو نمودم، پس آن را در پرهیزكار یافتم .

18-
و طلبت الراحة، فوجوتها فی الزهد: و آسایش را جستجو نمودم، پس آن را در پارسایی یافتم.

19-
و طلبت الرفعة، فوجدتها فی التواضع: برتری و بزرگواری را جستجو نمودم، پس آن را در فروتنی یافتم.

20-
و طلبت العز، فوجدته فی الصدق: و عزت (ارجمندی) را جستجو نمودم، پس آن را در راستی و درستی یافتم.

21-
و طلبت الذلة، فوجدتها فی الصوم: و نرمی و فروتنی را جستجو نمودم، پس آن را در روزه یافتم.

22-
و طلبت الغنی، فوجدته فی القناعة: و توانگری را جستجو نمودم، پس آن را در قناعت یافتم.

قناعت توانگر كند مرد را          خبر كن حریص جهانگرد را

2
3- و طلبت الانس، فوجدته فی قرائة القرآن: و آرامش و همدمی را جستجو نمودم، پس آن را در خواندن قرآن یافتم.

24-
و طلبت صحبة الناس، فوجدتها فی حسن الخلق: و همراهی و گفتگوی با مردم را جستجو نمودم، پس آن را در خوشخویی یافتم.

25-
و طلبت رضی الله، فوجدته فی برالوالدین: و خوشنودی خدا تعالی را جستجو نمودم، پس آن را در نیكی به پدر و مادر یافتم.

منبع: مستدرك الوسائل، ج 12، ص 173 - 174، ح 13810
شنبه 13/9/1389 - 15:46
داستان و حکایت

پسرك پدربزرگش را تماشا كرد كه نامه ای می نوشت .

از او پرسید :
- ماجرای كارهای خودمان را می نویسید ؟ یا درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست كشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است كه با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرك با تعجب به مداد نگاه كرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است كه دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه كنی . در این مداد 5 خاصیت است كه اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می كنی .
صفت اول :
می توانی كارهای بزرگ كنی اما نباید هرگز فراموش كنی كه دستی وجود دارد كه حركت تو را هدایت می كند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حركت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بكشی و از مداد تراش استفاده كنی . این باعث می شود مداد كمی رنج بكشد اما آخر كار ، نوكش تیزتر می شود .
پس بدان كه باید رنج هایی را تحمل كنی چرا كه این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاك كردن یك اشتباه از پاك كن استفاده كنیم .
بدان كه تصیح یك كار خطا ، كار بدی نیست . در واقع برای اینكه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شكل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد كه داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش مهم درون توست.
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر كاری كه در زندگی ات می كنی ردی به جا می گذارد و سعی كن نسبت به هر كاری كه می كنی هوشیار باشی و بدانی چه می كنی .

شنبه 13/9/1389 - 15:45
داستان و حکایت
 

  لئوناردو داوینچی موقع كشیدن تابلو "شام آخر"  دچار مشكل بزرگی شد: می بایست "نیكی" را به شكل عیسی" و

"بدی" را به شكل "یهودا" یكی از یاران عیسی كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند ، تصویر می كرد. كار را نیمه

تمام رها كرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا كند.

روزی دریك مراسم همسرایی، تصویر كامل مسیح را در چهره یكی از جوانان همسرا یافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد

و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای

یهودا مدل مناسبی پیدا نكرده بود.

كاردینال مسئول كلیسا كم كم به او فشار می آورد كه نقاشی دیواری را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو،

جوان شكسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا كلیسا بیاورند، چون دیگر

فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمی فهمید چه خبر است به كلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش

داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی كه به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه

برداری كرد.

وقتی كارش تمام شد گدا، كه دیگر مستی كمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز كرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با

آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: من این تابلو را قبلاً دیده ام! داوینچی شگفت زده پرسید: كی؟! گدا گفت: سه سال قبل،

پیش از آنكه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی كه در یك گروه همسرایی آواز می خواندم ، زندگی پراز رویایی داشتم،

هنرمندی از من دعوت كرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!

شنبه 13/9/1389 - 15:44
اهل بیت
 
احمد بن اسحاق می گوید : خدمت امام عسكری (ع) آمدم و خواستم در مورد جانشینی ایشان صحبت كنم .
حضرت بدون پرسش من فرمود : «ای احمد ، همانا خدا از وقتی كه آدم (ع) را آفریده ، زمین را از حجتی خالی نگذاشته است و تا قیامت به وسیله ی حجت او ، بلادفع می شود و باران می بارد و بركات نازل می شود». عرض كردم : «ای فرزند رسول خدا! جانشین شما چه كسی است ؟» . او با شتاب به درون خانه رفت . پسری سه ساله ، كه مانند ماه تمام نورانی بود ، بر روی دوش خود آورد و فرمود : «ای احمد ، اگر تو نزد خدا و حجت او گرامی نبودی ، به تو نشانش نمی دادم . او همنام رسول خدا (ص) و هم كنیه ی او و كسی است كه زمین را پر از عدل می سازد. مثل او ، مثل خضر است و ذوالقرنین . به خدا او غایب می شود و در زمان غیبت او ، نجات نمی یابد ، مگر كسی كه خدا را بر اعتراف به امامت او ثابت قدم بدارد و موفق سازد كه برای تعجیل در فرج او دعا كند ». عرض كردم : «آیا نشانه ای دارد كه دل من به او مطمئن شود؟

». در این وقت ، آن كودك با زبان عربی فصیح گفت :
«منم بقیه الله در زمین ، همان كه از دشمنان خدا انتقام می گیرد ، ای احمد ، پس از مشاهده
ی من ، دنبال اثر نگرد» .(10)

                                                                                                                                                                                                                                    

 چه روز ها كه یك به یك ؛ غروب شد نیامدی

چه بغـضـها كه در گلــو ؛ رسوب شد نیامدی

خلیل آتشین سخن ؛ تبــر به دوش بت شكن

خدای مــا دوباره ٬ سنگ و چوب شد نیامدی

برا ی ما كه خسته ایم و دل شكسته ایم نــه !

ولـــی بــرای عـده ای ؛ چه خوب شد نیامدی

تــمـام طـول هفتـه را ؛ در انتظار جمعــه ام

دوباره صبــح و ظهــر نـه ؛ غروب شد نیامدی

چه روز ها كه یك به یك ؛ غروب شد نیامدی

چه بغـضـها كه در گلــو ؛ رسوب شد نیامدی

خلیل آتشین سخن ؛ تبــر به دوش بت شكن

خدای مــا دوباره ٬ سنگ و چوب شد نیامدی

برا ی ما كه خسته ایم و دل شكسته ایم نــه !

ولـــی بــرای عـده ای ؛ چه خوب شد نیامدی

تــمـام طـول هفتـه را ؛ در انتظار جمعــه ام

دوباره صبــح و ظهــر نـه ؛ غروب شد نیامدی

شنبه 13/9/1389 - 15:43
داستان و حکایت


این داستان كشوری است كه بسیار بد آب و هوا ونا امن است وزندگی در آن بسیار سخت ومشقت بار است ومحدودیتهای زیادی در آن وجود دارد ولی بر عكس از نظر كسب كار ودر آمد یك مكان خاص و استثنایی است و موقعیتهای بسیار خوب و طلایی برای كسب و كار وجود دارد ولی هر كس فقط یك بار آن هم با یك ویزای محدود می تواند در آن كشور زندگی و كار كند و بعد از آن باید به كشور خود باز گردد و در كشور خود با ثروتی كه در انجا اندوخته است یك زندگی خوب و رویایی را شروع كند زیرا در غیر از آن كشور هیچ موقعیتی برای كار در كشور خودشان وجود ندارد . اساسی ترین نكته زندگی در آن كشور این است كه افرادی كه در آن كار می كنند در آمد خود را فقط از طریق حساب بانكی می توانند به حساب خود در كشورشان واریز كنند زیرا بر اساس قوانین آن كشور هیچ كس نمی تواند چیزی جز یك دست لباسی كه بر تن دارد از آن كشور خارج كند وهر چیزی غیر از آن را با خود داشته باشد در فرود گاهای آن كشور توقیف می شود و این اشتباهی است كه اكثر افرادی كه در آن كشور كار می كنند مرتكب می شوند واین قانون كلی را فراموش می كنند و می خواهند همه درآمد خود را بصورت طلا وپول واجناس مختلف از آن كشور خارج كنندكه همه آنها در فرودگاه توقیف می شود و فقط با یكدست لباس راهی شهر ودیار خود می شوند وباید بقیه عمر خود را با فقر و در آتش حسرت فرصتهای از دست رفته بگذرانند.
این داستان زندگی ما در این دنیاست كه محدود است ولی آن را نامحدود تصور می كنیم سخت است ولی شیرین تصور می كنیم فرصت اندوختن است ولی آنرا هدر می دهیم. و برای زندگی اصلی و جاودانه خود هیچ نمی اندوزیم .تا در آخرت سر افراز وسر بلند باشیم واین قانون كلی را فراموش می كنیم كه از این دنیا جز یك كفن نمی توانیم ببریم در حالی كه هزاران بار با چشم وگوش تن دیده وشنیده ایم ولی هیچ گاه با چشم وگوش جان ندیده ایم و فراموش می كنیم هر آنچه در این دنیا می اندوزیم مال همین دنیاست و فقط اعمال ماست كه می ماند چه خوب وچه بد و چه خوب است كه خوب باشد و بماند

شنبه 13/9/1389 - 15:42
داستان و حکایت

پادشاهی، حكیم شهرش را فرا خواندو از او خواست كه جمله ای برای او بنویسد كه در همه لحظات آرامش بخش و تسلای روحش باشد.
حكیم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته ای را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط كرد فقط زمانی آن را باز كند كه احساس كرد به ان نیازمند است. چندی بعد جنگی میان آن شهر و شهر همسایه درگرفت؛ جنگی سخت كه باید به دشواری از پس آن بر می آمدند.
متأسفانه جنگ رو به شكست می رفت وپادشاه_خسته و درمانده_بالای تپه ای به دام افتاد؛و در اوج ناامیدی،به یاد انگشترش افتادوآن را گشود ودید كه در آن نوشته است: "این نیز بگذرد"وبا خواندن این جمله جان تازه ای گرفت وبا تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پیروز از جنگ بیرون آمد.
زمان بازگشت به شهرش،مردم جشنی برایش برپا كردند واورا غرق در شادی ،سرور و گل كردند. پادشاه درپوست خود نمی گنجید؛ودرهمین حال احساس بزرگی و غرور اورا فرا گرفته بود،باز به یاد انگشتر افتاد.
"آن را گشود و بار دیگراین جمله را دید:"این نیز بگذرد

شنبه 13/9/1389 - 15:42
داستان و حکایت

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال كار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها به موضوع «خدا » رسیدند،
آرایشگر گفت: من باور نمی كنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید :چرا؟
آرایشگر گفت : كافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.
اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟
بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور كنم كه اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند.
مشتری لحظه ای فكر كرد،اما جوابی نداد؛چون نمی خواست جروبحث كند.
آرایشگر كارش را تمام كرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
در خیابان مردی را دید با موهای بلند و كثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نكرده...
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:
به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت:چرا چنین حرفی می زنی؟
من این جا هستم،همین الان موهای تو را كوتاه كردم.
مشتری با اعتراض گفت : نه!!! آرایشگر ها وجود ندارند،
چون اگر وجود داشتند،
هیچ كس مثل مردی كه آن بیرون است، با موهای بلند و كثیف و ریش اصلاح نكرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت : نه بابا ؛ آرایشگر ها وجود دارند،
موضوع این است كه مردم به ما مراجعه نمی كنند.
مشتری تایید كرد: دقیقا! نكته همین است.
خدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمی كنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است كه این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

شنبه 13/9/1389 - 15:41
داستان و حکایت

 

شبی در خواب دیدم مرا می خوانند. راهی شدم. به دری رسیدم. به آرامی درِ خانه كوبیدم. ندا آمد: درون آی، گفتم: به چه روی؟ گفتا: برای آنچه نمی دانی.

هراسان پرسیدم: برای چون منی هم زمانی است؟

پاسخ رسید: تا ابدیت… تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری اوست كه ابدی و جاوید است.

پرسیدم: بار خدایا چه عملی از بندگانت پیش از همه تو را به تعجب وا می دارد؟

پاسخ آمد: اینكه شما تمام كودكی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و دوران پس ازآن را در حسرت بازگشت به كودكی می گذرانید، اینكه شما سلامتی خود را فدای مال اندوزی می كنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمایید. اینكه شما به قدری نگران آینده اید كه حال را فراموش می كنید، در حالی كه نه حال را دارید و نه آینده را.

اینكه شما طوری زندگی می كنید كه گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می گیرد كه گویی هرگز زنده نبوده اید.

سكوت كردم، اندیشیدم. در خانه چنین گشوده!
چه می طلبیدم؟ بلی، آموختن.

پرسیدم: چه بیاموزم؟

پاسخ آمد:


بیاموزید كه مجروح كردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی كشد ولی برای التیام بخشیدنِ آن، به سالها وقت نیاز است.

بیاموزید كه هرگز نمی توانید كسی را مجبور به دوست داشتنِ خود كنید، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آیینه ای از كردار و اخلاق خود شما است.

بیاموزید كه هرگز خود را با دیگران مقایسه نكنید، از آنجا كه هر یك از شما تنها به تنهایی و بر حسب شایستگی های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می گیرد.

بیاموزید كه دوستان واقعی شما كسانی هستند كه با ضعف و نقصان های شما آشنایند و لیك شما را همان گونه كه هستید دوست دارند.

بیاموزید كه داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی دهد. بلكه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست.

بیاموزید كه دیگران را در برابر خطا و بی مهری ای كه نسبت به شما روا می دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل پسندیده را با ممارست بیشتر در خود تقویت نمایید.

بیاموزید كه دو نفر می توانند به یك چیز یكسان نگاه كنند ولی برداشت آن دو از آن، هیچگاه یكسان نخواهد بود.

بیاموزید در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نكنید، آنگاه كه مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید راضی و خشنود شوید.

بیاموزید كه توانگر كسی نیست كه بیشتر دارد، بلكه آن است كه خواسته های كمتری دارد…

ای بنده من به خاطر داشته باش كه مردم گفته های تو را فراموش می كنند، مردم كرده های تو را نیز از یاد خواهند برد، ولی هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند برد.


عاشق شو ارنه روزی كار جهان سرآید
ناخوانده درس مقصود، از كارگاه هستی

شنبه 13/9/1389 - 15:40
داستان و حکایت
  بخشش
حكایتی از زبان مسیح نقل می كنند كه بسیار شنیدنی است. می گویند او این حكایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان می كرد.
حكایت این است :

مردی بود بسیار متمكن و پولدار روزی به كارگرانی برای كار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشكارش را به میدان شهر فرستاد تا كارگرانی را برای كار اجیر كند. پیشكار رفت و همه ی كارگران موجود در میدان شهر را اجیر كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند. كارگرانی كه آن موقع در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع كارگران اضافه شدند. گرچه این كارگران تازه ، غروب بود كه رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام كرد.شبانگاه بعد از اتمام كارها، هنگامی كه خورشید فرو نشسته بود، او همه ی كارگران را گرد آورد و به همه ی آنها دستمزدی یكسان داد. بدیهی ست آنانی كه از روزها قبل و حتی صبح آنروز به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتنـد : « این بی انصافی است. چه می كنید ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست كه كار كرده اند. بعضی ها هم كه چند دقیقه   پیش به ما ملحق شدند. آن ها كه اصلاً كاری نكرده اند آ».

مرد ثروتمند خندید و گفت: «به دیگران كاری نداشته باشید. آیا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است؟» كارگران  یكصدا گفتند : آ« نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته اید ، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این ، انصاف  

نیست كه اینانی كه دیر رسیدند و كاری نكردند ، همان دستمزدی را بگیرند كه ما گرفته ایم آ». مرد دارا گفت : آ« من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم.. من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارائی من كم نمی شود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نكنید. من در ازای كارشان نیست كه به آنها دستمزد می دهم ، بلكه می دهم چون برای دادن و بخشیدن ، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست كه می بخشم.آ»
مسیح گفت : آ« بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می كوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی كار تمام شده است ، پیدایشـان می شـود. امـا همه به یكسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.آ» شما نمی دانید كه خدا استحقاق بنده را نمی نگرد ، بلكه دارائی خویش را می نگرد. او به غنای خود نگاه می كند ، نه به كار ما. از غنای ذات الهی ، جز بهشت نمی شكفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت ، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشكه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند كه نمی توانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.

شنبه 6/9/1389 - 9:9
داستان و حکایت
  آرامش
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت كه بتواند به بهترین شكل ، آرامش را تصویر كند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ،رودهای آرام ، كودكانی كه در خاك می دویدند ، رنگین كمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسی كرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب كرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود كه كوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعكس كرده بود. در جای جایش می شد  ابرهای كوچك و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می كردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء كوچكی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودكش آن بر می خواست ، كه نشان  می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم كوهها را نمایش می داد . اما كوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای كوهها بطور بیرحمانه ای تاریك بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری كه برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می كرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشكی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع كرد و اعلام كرد كه برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
"
آرامش آن چیزی نیست كه در مكانی بی سر و صدا ، بی مشكل ، بی كار سخت یافت می شود ، چیزی است كه می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است

."
انشاالله كه با زندگی خوب در دنیا  آرامش زندگی آخرت را برای خود فراهم سازیم .یاحق

شنبه 6/9/1389 - 9:8
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته