• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1233
تعداد نظرات : 369
زمان آخرین مطلب : 4540روز قبل
اهل بیت

1- زنى كه فرزند خویش را انكار مى كرد 
او كه جوانى نورس بود سراسیمه و شوریده حال در كوچه هاى مدینه گردش مى كرد، و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا مى نالید: اى عادل ترین عادلان !میان من و مادرم حكم كن .
عمر به وى رسید و گفت : اى جوان ! چرا به مادرت نفرین مى كنى ؟!
جوان : مادرم مرا نه ماه در شكم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شیر داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص ‍ دادم مرا از خود دور نمود و گفت : تو پسر من نیستى !
عمر رو به زن كرد و گفت : این پسر چه مى گوید؟
زن : اى خلیفه ! سوگند به خدایى كه در پشت پرده نور نهان است و هیچ دیده اى او را نمى بیند، و سوگند به محمد صلى الله علیه و آله و خاندانش ! من هرگز او را نشناخته و نمى دانم از كدام قبیله و طایفه است ، قسم به خدا! او مى خواهد با این ادعایش مرا در میان عشیره و بستگانم خوار سازد. و من دوشیزه اى هستم از قریش و تاكنون شوهر ننموده ام .
عمر: بر این مطلب كه مى گویى شاهد دارى ؟
زن : آرى ، و چهل نفر از برادران عشیره اى خود را جهت شهادت حاضر ساخت .
گواهان نزد عمر شهادت دادند كه این پسر دروغ گفته ، مى خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله اش خوار و ننگین سازد.
عمر به ماموران گفت : جوان را بگیرید و به زندان ببرید تا از شهود تحقیق زیادترى بشود و چنانچه گواهیشان به صحت پیوست بر جوان حد افتراء
جارى كنم .
ماموران جوان را به طرف زندان مى بردند كه اتفاقا حضرت امیرالمومنین علیه السلام در بین راه با ایشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فریاد برآورد: اى پسر عم رسول خدا! از من ستمدیده دادخواهى كن . و ماجراى خود را براى آن حضرت شرح داد.
امیرالمومنین علیه السلام به ماموران فرمود: جوان را نزد عمر برگردانید. جوان را برگرداندند، عمر از دیدن آنان برآشفت و گفت : من كه دستور داده بودم جوان را زندانى كنید چرا او را بازگرداندید؟!
ماموران گفتند: اى خلیفه ! على بن ابیطالب به ما چنین فرمانى را داد، و ما از خودت شنیده ایم كه گفته اى : هرگز از دستورات على علیه السلام سرپیچى مكنید.
در این هنگام على علیه السلام وارد گردید و فرمود: مادر جوان را حاضر كنید، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو كرده و فرمود: چه مى گویى ؟
جوان داستان خود را به طرز سابق بیان داشت .
على علیه السلام به عمر رو كرد و فرمود: آیا اذن مى دهى بین ایشان داورى كنم ؟
عمر: سبحان الله ! چگونه اذن ندهم با این كه از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم كه فرمود: على بن ابیطالب از همه شما داناترست .
امیرالمومنین علیه السلام به زن فرمود: آیا براى اثبات ادعاى خود گواه دارى ؟
زن : آرى ، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهى دادند.
على علیه السلام : اكنون چنان بین آنان داورى كنم كه آفریدگار جهان از آن خشنود گردد، قضاوتى كه حبیبم رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخته است ، سپس به زن فرمود:
آیا ولى و سرپرستى دارى ؟
زن : آرى ، این شهود همه برادران و اولیاى من هستند.
امیرالمومنین علیه السلام به آنان رو كرد و فرمود: حكم من درباره شما و خواهرتان پذیرفته است ؟
همگى گفتند: آرى .
و آنگاه فرمود: گواه مى گیرم خدا را و تمام مسلمانانى را كه در این مجلس حضور دارند كه عقد بستم این زن را براى این جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم ، اى قنبر! برخیز درهمها را بیاور. قنبر درهمها را آورد، على علیه السلام آنها را در دست جوان ریخت و به وى فرمود: این درهمها را در دامن زنت بینداز و نزد من میا مگر این كه در تو اثر زفاف باشد( یعنى غسل كرده باشى ).
جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ریخت و گریبانش را گرفت و گفت : برخیز!
در این موقع زن فریاد برآورد: آتش ! آتش ! اى پسر عم رسول خدا! مى خواهى مرا به عقد فرزندم در آورى ! به خدا سوگند او پسر من است ! و آنگاه علت انكار خود را چنین شرح داد: برادرانم مرا به مردى فرومایه تزویج نمودند و این پسر از او بهمرسید، و چون بزرگ شد آنان مرا تهدید كردند كه فرزند را از خود دور سازم ، به خدا سوگند او پسر من است . و دست فرزند را گرفت و روانه گردید.
در این هنگام عمر فریاد برآورد: اگر على نبود عمر هلاك مى شد.

علامه تستری

يکشنبه 14/6/1389 - 12:41
اهل بیت

1- پدر و مادر سیاه و فرزند سفید!  
مردى همسرش را نزد عمر برده و گفت : خودم و این زنم سیاه هستیم و او پسرى سفید زاییده است .
عمر به مجلسیان گفت : نظر شما در این قضیه چیست ؟
گفتند: زن باید سنگسار شود؛ زیرا او و شوهرش سیاهند و فرزندشان سفید. عمر دستور داد زن را سنگسار كنند، ماموران زن را به جهت سنگسار مى بردند در بین راه امیرالمومنین علیه السلام به آنان برخورد نموده و به زن و شوهر فرمود: مطلب شما چیست ؟ آنان قصه خود را بیان داشتند.
آن حضرت علیه السلام به مرد رو كرده و فرمود: آیا زنت را متهم مى سازى ؟
گفت : نه .
فرمود: آیا در حال قاعدگى با او همبستر شده اى ؟
گفت : آرى ، یك شب ادعا مى كرد كه قاعده است و من گمان مى كردم به جهت سرما عذر مى آورد پس با او همبستر شدم .
آن حضرت علیه السلام به زن رو كرده و فرمود: آیا شوهرت در آنحال با تو نزدیكى كرده است ؟ گفت : آرى .
پس على علیه السلام به آنان فرمود: برگردید كه این فرزند پسر شماست و علت سفید شدنش این است كه خون حیض ‍ بر نطفه غلبه كرده است و وقتى كه بزرگ شود سیاه مى گردد، و طبق فرموده آن حضرت پس از بزرگ شدن سیاه گردید.

علامه تستری

يکشنبه 14/6/1389 - 12:36
داستان و حکایت

16: بدن تازه
قبر شریف مرحوم كلینى رحمه الله علیه صاحب كافى در بغداد، سر پل قرار دارد وقتى یكى از حكام جور به فكر افتاد كه قبر حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام) را خراب كند، تا كسى به زیارت كاظمین نرود، وزیرش كه در باطن شیعه بود، متحیر ماند چه كند نمى تواند حرفى بزند، چون اگر بفهمند شیعه است جانش در خطر است، همینطور كه مى آمدند، سر پل رسیدند وزیر گفت:
اینجا قبر یكى از علماى این مذهب است و از نمایندگان موسى بن جعفر مى باشد، اینها مى گویند: جسد این شخص تازه است و نمى پوسد، اگر دیدى راست مى گویند، صلاح نیست دست به قبر موسى بن جعفر بزنى. حاكم پذیرفت و فورا امر كرد قبر كلینى را نبش كردند، دیدند جسد ایشان تر و تازه است و از آن عجیب تر اینكه طفل كوچك شیرخوارى هم پهلوى او مى باشد كه جسدش تازه است معلوم نیست آیا بچه خود آن بزرگوار بوده یا از دیگرى بوده، هرچه هست ببینید حیات چه مى كند ((با خدا بودن چه مى كند.))
اگر كسى متصل به معدن حیات شد او هم برخوردار مى گردد، البته آل محمد - صلوات الله علیهم اجمعین - معدن هر خیرى هستند، از آثار همین حیات است معجزاتى كه از قبور مطهر ایشان و امامزادگان و علماى حقه مشاهده مى شود زیرا جسد آنها هم حیات دارد.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

شنبه 13/6/1389 - 13:14
داستان و حکایت

15: من صاحب جنازه ام كه دیدى
شیخ محمود عراقى از مرحوم نراقى نقل مى كند كه فرمود: در اوقات مجاورت در نجف اشرف، قحطى عجیبى پیش آمد، یك روز از خانه بیرون آمدم، درحالیكه همه بچه هایم گرسنه بودند، و صداى ناله هایشان بلند بود، براى رفع این هم بوسیله زیارت اموات به وادى السلام رفتم، دیدم جنازه اى را آوردند، به من گفتند: تو هم بیا، ما آمده ایم این را به ارواح اینجا ملحق كنیم.
پس او را داخل باغ وسیعى نمودند، و در قصر عالى از قصوریكه در آن باغ بود جاى دادند، و آن قصر مشتمل بر تمام لوازمات تعیش بود بنحو اكمل، من چون چنان دیدم از عقب آنها وارد آن قصر شدم دیدم جوانى است در زى پادشاهان بالاى تختى از طلا نشسته.
چون مرا دید به اسم خواند و سلام كرد و به سوى خود خواند و بالاى تخت پهلویش جاى داد و اكرام نمود، پس گفت: تو مرا نمى شناسى، من صاحب همان جنازه هستم كه دیدى، اسم من فلان است و اهل فلان شهر و آن جمعیت را كه دیدى ملائكه بودند كه مرا از شهرم بسوى این باغ كه باغهاى بهشت برزخى است نقل دادند.
چون این حرف را از آن جوان شنیدم غم از من برطرف شد و مایل به سیر و تماشاى آن باغ شدم و چون بیرون شدم چند قصر دیگر را دیدم، چون در نظر آنها نظر نمودم، پدر و مادر و بعضى از ارحامم را دیدم، از من پذیرائى كردند خیلى از طعامشان لذت بردم درحالیكه در نهایت كیف و لذت بودم ، یادم به زن و بچه هایم افتاد كه گرسنه اند، یك دفعه متاثر شدم، پدرم گفت: مهدى تو را چه مى شود؟
گفتم: زن و بچه ام گرسنه اند.
پدرم گفت: این انبار برنج است، عبایم را پر از برنج كردم، به من گفتند: بردار و با خود ببر، عبا را برداشتم، یك مرتبه دیدم در وادى السلام همان جاى اول نشسته ام اما عبایم پر از برنج است، به منزل بردم عیالم پرسید از كجا آورده اى؟گفتم چه كار دارى؟
مدت ها گذشت كه از آن برنج مصرف مى نمودند و تمام نمى شد بالاخره زنش اصرار زیاد كرد و مرحوم نراقى قضیه را آشكار كرد و چون زن رفت از آن بردارد اثرى از برنج ندید.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

شنبه 13/6/1389 - 13:11
داستان و حکایت

14: صورت زیبا اعمال خوبش بود
در كتاب اربعین سید عظیم الشاءن قاضى سعید قمى منقول است كه از شیخ بهائى نقل مى فرماید كه فرمود:
رفیقى در قبرستان اصفهان داشتم كه همیشه بر سر مقبره اى مشغول عبادت بود و شبها گاهى به دیدنش مى رفتم، روزى از او سؤال كردم از عجائب قبرستان چه دیده اى؟
عرض كرد: روز قبل در قبرستان جنازه اى را آوردند و در این گوشه دفن كردند و رفتند، هنگام غروب بوى گندى بلند شد و مرا ناراحت كرد، چنین بوى گندى در تمام عمرم استشمام نكرده بودم. ناگاه هیكل موحشه و مظلمه اى همانند سگ دیدم كه بوى گند از او بود، این صورت نزدیك شد تا بر سر آن قبر ناپدید گردید، مقدارى گذشت بوى عطرى بلند شد كه در مدت عمرم چنین بوى خوش نشنیده بودم در این هنگام صورت زیبا و دلربائى آمد و بر سر همان قبر محو شد ((اینها عجائب عالم ملكوت است كه به این صورت ها ظاهر مى شود))، مقدارى گذشت دیدم صورت زیبائى از قبر بیرون آمد ولى زخم خورده و خون آلود است.
گفتم: پروردگارا به من بفهمان این دو صورت چه بود؟
به من فهماندند كه آن صورت زیبا اعمال نیكویش بود و آن هیكل موحشه كارهاى بدش و چون افعال زشتش بیشتر بود در قبر انیس همان است تا وقتى كه پاك شود و نوبت صورت زیبا برسد.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

شنبه 13/6/1389 - 13:10
داستان و حکایت

13: وارد بهشت شدند
حضرت موسى (علیه السلام) عرض كرد: پروردگارا كدام یك از بندگان تو نزد تو عزیز و محترمند.
خطاب شد اى موسى! آن كسى كه در وقت قدرت و توانائى، عفو نماید، و اگر ظلمى به او كردند صبر كند، و انتقام نگیرد و از آنها درگذرد.
امام سجاد (علیه السلام) فرمود: روز قیامت كه مردم در صحراى قیامت جمع مى شوند: منادى ندا مى كند، كجایند اهل فضل، جماعتى بر مى خیزند، خطاب مى شود: به سوى بهشت بروید.
ملائكه به آنها مى رسند و مى گویند: شما كیستید، كجا مى روید؟ مى گویند: ما اهل فضل هستیم و رو به بهشت مى رویم.
ملائكه مى گویند: فضل شما در دنیا چه بود؟
مى گویند: ما كسانى هستیم كه هرگاه به ما ظلم مى كردند آنها را عفو مى كردیم، و از آنها در مى گذشتیم.
ملائكه به آنها مى گویند: داخل بهشت شوید فنعم اجر العاملین همین قدر در شرافت و فضیلت این صفت بس كه از نیكوترین صفات پروردگار است.

داستان های  خدا : تألیف میر خلف زاده

شنبه 13/6/1389 - 12:47
داستان و حکایت
12: حق به حق دار رسید
نقل كرده اند در زمان حضرت داوود (علیه السلام) شخص بیكارى بوده و كار و كاسبى نداشتند. مكرر دعا مى كرد: اللهم ارزقنى رزقا حلالا واسعا.
این دعا مى كرد دائم كاى خدا روزى بى رنج و زحمت ده مرا

مردم او را مسخره مى كردند به او مى خندیدند كه عجب مرد احمقى است روزى بى رنج و زحمت از خدا مى خواهد و حال آنكه همه مردم به كد یمین و عرق جبین كسب مى كنند و روزى مى خورند حتى داوود (علیه السلام) به زحمت از زره سازى نان مى خورد، گاهى از روى طعنه به او مى گفتند، اگر چیزى پیدا كردى تنها نخورى مرا هم صدا بزن و آن مرد متصل دعایش ‍ همین بود.

تا كه شد مشهود در شهر و شهیر گه ز انبان تهى جوید پنیر

تا كه یك روز گرسنه و ناشتا در منزلش نشسته بود و مشغول دعا بود ناگاه در خانه باز شد و گاوى سرگذارد و وارد خانه شد، آن مرد گفت: روزى حلالى كه از خدا مى خواستم همین است، برخواست، گاو را روى زمین انداخت و سر گاو را برید، قدرى از گوشت گاو را كباب كرد و خورد كه صاحب گاو باخبر شد و به خانه آن مرد دوید، گاو را كشته دید، پرسید چرا گاو مرا كشتى، گفت:
من مدتى بود از خدا روزى بى زحمتى مى خواستم تا امروز براى من رسانید و دعایم را مستجاب كرد، صاحب گاو چند مشتى بر سر آن مرد فقیر زد و او را كشید و نزد داوود پیامبر برد و گفت: یا نبى الله از این مرد بپرس براى چه گاو مرا كشته است، داوود پرسید: چرا كشتى! فقیر عرض كرد:
یا نبى الله از همه مردم بپرسید من مدت ها بود از خداوند روزى حلالى مى خواستم تا امروز براى من رسانید.

گفت داوود این سخنها را شنو حجت شرعى در این دعوى بگو

آن مرد عرض كرد: یا نبى الله مگر وعده هاى خدا دروغ است، خداوند فرموده: بخوانید مرا تا دعاى شما را استجابت كنم.

این بگفت و گریه در شد هاى هاى تا دل داوود بیرون شد ز جاى

حضرت داوود به صاحب گاو فرمود خواهش مى كنم امروز بروید و فردا بیایید.
مثنوى گوید:

تا روم من سوى خلوت در نماز پرسم این احوال از داناى راز

حضرت داوود شب به مناجات رفت و حكم این مسئله را از خدا خواست، خداوند هم حكم باطن مسئله را براى داوود بیان فرمود.
فردا كه شد باز صاحب گاو آن مرد را در محكمه قضاوت آورد و فریاد زد:

زود گاوم را بده اى نابكار از خداى خویشتن شرمى بدار

جناب داوود در محكمه عدلیه نشست و به صاحب گاو فرمود: تو مرد مال دارى هستى این مرد فقیر است گاو را به او ببخش و او را حلال كن. عرض ‍ كرد: یا نبى الله من دست بردار نیستم اگر قیمت گاوم را نگیرم، مردم به مال من طمع مى كنند، هركس یك چیز مرا ببرد فقیر مى شوم، باید گدائى كنم. حضرت داوود فرمود: برو جمیع مالت و ثروتت را تسلیم این مرد كن و شكر كن كه تا حال خدا تو را رسوا نكرده است اگر ندهى بدتر مى شود. آن مرد بنا كرد فریاد كردن و داد زدن.
آى، این چه حكمى است كه داوود مى كند این چه شرعى است، چرا به من ظلم مى كنى.
داوود فرمود: حكم خدا این است كه تمام مال و یملك تو از این مرد است، زن و بچه ات، تمام غلام و كنیز او مى باشند. آن مرد بنا كرد بر سر خود زدن و این طرف و آن طرف دویدن و شكایت از این حكم كردن، عوام هم زبان به ملامت داوود گشودند كه تا امروز چنین ظلمى به كسى نشده است، این چه حكمى است، مردم هم كم كم جمع شدند.
همیشه به این ترتیب بوده، هر مطلبى كه تازگى داشته باشد مردم جمع مى شوند از كمیت و كیفیت آن اطلاع پیدا كنند.
حضرت داوود به مردم فرمود: این مرد شاكى، غلام پدر این مرد فقیر است از سفرى مى آمدند زیر فلان درخت رسیدند، این بدبخت آقاى خود را كشته و اموال او را تصرف كرده و كاردى كه او را با آن درخت كشته زیر آن درخت دفن كرده.

تا كنون از بهر گاوى اى لعین مى زند فرزند او را بر زمین

مردم به اتفاق داوود رفتند و زیر آن درخت را شكافتند و كارد را با كشته یافتند، پس همان كارد را دست آن مرد فقیر دادند و گفتند: قاتل پدرت را بكش، او نیز قاتل پدرش را كشت و تمام اموال او را تصرف كرد.

داستان های خدا تألیف: میر خلف زاده

پنج شنبه 11/6/1389 - 13:4
شهدا و دفاع مقدس

11: امدادهاى غیبى
در جنگ تحمیلى عراق علیه ایران، در عملیات والفجر8 كه منجر به آزادسازى بندر استراژیكى ((فاو)) شد، یكى از پزشكان متعهد مى گفت:
بیمارستان صحرائى در خط جبهه به راه انداخته بودیم، هر روز بمباران مى شد، در بیمارستان سایت - محل موشك انداز زمین به هوا - براى صید هواپیماهاى دشمن قرار داشت.
هنگام حمله هوائى دشمن، كاركنان اورژانس، بسیار مشتاق بودند منظره برخورد موشك به هواپیماى دشمن را ببینند، در یكى از این حملات بمب دشمن به آزمایشگاه بیمارستان خورد.
در همان روز حدود پنجاه نفر از بهترین افراد بهدارى ما در بیرون بیمارستان تجمع كرده بودند كه منظره پرتاب موشك را بسوى هواپیماى دشمن ببینند یكى از كاركنان صدا زد، آقایان و خانمها با عجله داخل بیمارستان بیائید، آنها با عجله وارد بیمارستان شدند، در همان لحظه بمبى از ناحیه دشمن پرتاب شد و صاف به محل تجمع قبلى افتاد و منفجر شد، و همه كاركنان كه وارد بیمارستان شده بودند جان سالم بدر بردند، و این یكى از امدادهاى الهى بود كه دو بمب یكى به بیمارستان و دیگرى به بیرون بیمارستان پرتاب شد، آنگاه كه در بیرون منفجر شد، آنها در داخل بیمارستان بودند.

داستان های خدا تألیف: میر خلف زاده

پنج شنبه 11/6/1389 - 13:2
دانستنی های علمی
10: دست غیبى ما را نجات داد
كارگرى كه اهالى یكى از روستاهاى قزوین بود به تهران رفته تا با فعالیت و دسترنج خود قوت و پولى تهیه كند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود براى امرار معاش از آن پول استفاده نماید، پس از كار كردن مدتى، پول خوبى به دستش آمد و عازم ده خود گردید.
یك مرد تبهكارى از جریان این كارگر ساده مطلع مى شود و تصمیم مى گیرد كه دنبال او رفته و به هر قیمتى كه هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید كارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالى عازم ده شد، غافل از اینكه مردى بد طینت در كمین اوست. بعد از آنكه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت ، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام مى رود و از سوراخى كه پشت بام گنبدى شكل خانه هاى آن ده معمولا داشته و اطاق آنها نیز داراى چنین سوراخى بود، كاملا متوجه آن كارگر مى شود، در این میان مى بیند كه وى پول را زیر گلیم مى گذارد.
از آنجائى كه شیطان استاد است به پیرو خود ((دزد)) چنین یاد مى دهد، وقتى كه آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار كن و به گریه اش بینداز از صداى گریه او پدر و مادر بیرون مى آیند، در همان موقع با شتاب خود را به پول برسان و حتما به نتیجه مى رسى.
پدر و مادر مى خوابند، نیمه هاى شب، دزد، آرام آرام وارد اطاق شده بچه شیرخوار را به انتهاى حیاطى كه وسیع بود آورده و به گریه مى اندازد و در همانجا بچه را مى گذارد و خودش را پنهان مى نماید.
از گریه بچه، پدر و مادر بیدار مى شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوى بچه مى دوند، در همین وقت، دزد خود را سر پول رسانده، همینكه دستش به پول مى رسد، زلزله مهیب سرسام آور به قزوین رسیده، همان اطاق به روى آن خبیث خراب مى شود و او در میان خروارها خاك و آوار در حالى كه پول را بدست گرفته، به جهنم واصل مى شود.
اهل خانه نجات پیدا مى كنند ولى از این جریان اطلاع ندارند و گاهى با خود مى گویند: دست غیبى ما را نجات داد.
پس از چند روزى كه خاك ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا اثاثیه خانه و پول معهود را بدست بیاورند ناگاه چشمشان به لاشه آن خیانتكار كه پول ها را به دست گرفته مى افتد و از سر مطلب واقف مى گردند.

خمیر مایه استاد شیشه گر، سنگ است

 

عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

داستان های خدا تألیف: میر خلف زاده

سه شنبه 9/6/1389 - 12:12
دانستنی های علمی

9: نمى دانم مورد قبول خدا هست یا نه
امام على (علیه السلام) بسیار صدقه مى داد و به مستمندان كمك مالى مى كرد.
شخصى به آن حضرت عرض كرد: كم تصدق الا تمسك! چقدر زیاد صدقه مى دهى، آیا چیزى براى خود نگه نمى دارى؟
امام على (علیه السلام) در پاسخ فرمود: آرى به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند انجام یك واجب - و انجام یك وظیفه - را قبول مى كند، از زیاده روى در انفاق خوددارى مى كردم، ولى نمى دانم كه آیا این كارهاى من مورد قبول خداوند هست یا نه؟ چون نمى دانم، آنقدر مى دهم تا بلكه یكى از آنها قبول گردد.
به این ترتیب امام على (علیه السلام) با كمال تواضع، به قبولى اعمال توجه داشت، یعنى كیفیت را مورد توجه قرار مى داد نه زیادى و كمیت را، و از این رهگذر مى آموزیم كه باید كارهایمان را با اخلاص و شرائط قبولى انجام دهیم تا در پیشگاه خدا قبول گردد.

داستان های خدا تألیف :میر خلف زاده

سه شنبه 9/6/1389 - 11:55
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته