• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1233
تعداد نظرات : 369
زمان آخرین مطلب : 4545روز قبل
اهل بیت

2- نیرنگ زنى حیله گر  
زنى فتنه گر شیفته و دلباخته نوجوانى از انصار گردید، ولى هر چه كوشید جوان پرهیزكار را جلب توجه و عطف نظر كند نتوانست ، از این رو در صدد انتقامجویى بر آمده و تخم مرغى را شكسته با سفیده آن جامه خود را از بین دو ران آلوده ساخت و بدین وسیله جوان پاكدامن را متهم كرده او را نزد عمر برد و گفت : اى خلیفه ! این مرد مرا رسوا نموده است .
عمر تصمیم گرفت جوان انصارى را عقوبت دهد، مرد پیوسته سوگند یاد مى كرد كه هرگز مرتكب فحشایى نشده است و از عمر مى خواست تا در كار او دقت و تحقیق نماید، اتفاقا امیرالمومنین علیه السلام در آنجا نشسته بود، عمر به آن حضرت علیه السلام رو كرده و گفت : یا على ! نظر شما در این قضیه چیست ؟
آن حضرت به سفیدى جامه زن به دقت نظر افكنده وى را متهم نموده و فرمود: آبى بسیار داغ روى آن بریزند و چون ریختند سفیدى جامه بسته شد، پس امام علیه السلام براى فهماندن حاضران اندكى از آن را در دهان گذاشت و چون طعمش را چشید آن را به دور افكند و سپس به زن رو كرده ، او را سرزنش نمود تا این كه زن به گناه خود اعتراف نمود و از این راه مكر و خدعه زن را آشكار كرد و به بركت آن حضرت ، مرد انصارى از عقوبت عمر رها گردید.
و نیز زنى با سفیده تخم مرغ رختخواب هووى خود را آلوده ساخت و به شوهرش گفت : اجنبى با او همبستر شده است ، ماجرا نزد عمر مطرح گردید، عمر خواست زن را كیفر دهد، امیرالمومنین علیه السلام فرمود: آبى بسیار داغ بیاورند و چون آوردند دستور داد مقدارى روى آن سفیدى بریزند چون ریختند فورا جوش آمده و بسته شد، آن حضرت جامه را به نزد زن انداخت و به او فرمود:
این از نیرنگ شما زنان است و مكرتان بسیار است .
آنگاه به مرد رو كرده و فرمود: زنت را نگهدار كه این از تهمتهاى آن زنت مى باشد، و فرمود: تا بر زن تهمت زننده حد افتراء جارى كنند

علامه تستری

چهارشنبه 17/6/1389 - 12:25
اهل بیت

1- توطئه اى كه فاش گردید.  
در زمام خلافت عمر دو نفر امانتى را نزد زنى به ودیعت گذاشتند و به وى سفارش نمودند كه تنها با حضور هر دوى آنان ودیعه را تحویل دهد.
پس از مدتى یكى از آن دو به نزد زن رفته مدعى شد كه دوستش مرده است و ودیعه را مطالبه نمود. زن در ابتداء از دادن سپرده امتناع ورزید ولى چون آن مرد زیاد رفت و آمد مى نمود و مطالبه مى كرد، ودیعه را به وى رد كرد. پس از گذشت زمانى مرد دیگر به نزد زن آمده خواستار ودیعه گردید، زن داستان را برایش بازگو نمود كه نزاعشان در گرفت ، خصومت به نزد عمر بردند، عمر به زن گفت : تو ضامن ودیعه هستى . اتفاقا امیرالمومنین علیه السلام در آن مجلس ‍ حضور داشت ، زن از عمر خواست تا على علیه السلام بین آنان داورى كند، عمر گفت : یا على ! میان آنان قضاوت كن . امیرالمومنین علیه السلام به آن مرد رو كرد و فرمود: مگر تو و دوستت به این زن سفارش نكرده اید كه سپرده را به هر كدامتان به تنهایى ندهد، اكنون ودیعه نزد من است ، برو دیگرى را به همراه خود بیاور و آنرا تحویل بگیر، و زن را ضامن ودیعه نكرد و از این راه توطئه آنان را آشكار نمود؛ زیرا آن حضرت علیه السلام مى دانست كه آن دو با هم تبانى كرده و خواسته اند هر دو نفرشان از زن مطالبه كنند تا او به هر دو غرامت بپردازد.

علامه تستری

چهارشنبه 17/6/1389 - 12:23
داستان و حکایت


22: نگاه به بنده ضعیف ما بكنید
روایت دارد نیمه شبى (اگر شب ماه رمضان باشد دیگر بهتر) مؤمن كه سر به سجده گزارد در سجده خوابش ببرد از عالم اعلى ندا بلند مى شود: ((اى ملائكه نگاه به بنده ضعیف ما بكنید)) یعنى اى ملائكه! اگر تمام شما در حال سجده اید تضاد در وجود شما نیست، اما این مؤمن ما چرت و خستگى دارد، مع الوصف چطور خواب بر چشمش حرام كرده، از بستر بلند شده، به در خانه آمده است. ببینید چگونه ما را مى خواند، شما بگوئید با او چگونه معامله كنم؟
مى گویند: پروردگارا! مغفرتك بیامرزش.
ندا مى آید: آمرزیدیم، دیگر به او چه بدهیم.(خدا كریم است، دستگاه هم وسیع است)
عرض مى كنند: پروردگارا! جنتك بهشتش بده.
ندا مى رسد: بهشتش نیز داریم، دیگر چه بدهیم؟
حاصل روایت آن است كه ملائكه مى گویند: پروردگارا دیگر ما بالاترش را نمى فهمیم. بالاتر از بهشت نمى دانیم. ندا مى رسد ما خودمان مى دانیم، جمال آل محمد صلى الله علیهم اجمعین را نشانش مى دهیم فاصله بین او و اهل بیت را برمى داریم، مظهر جمال خود را به او نشان مى دهیم.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

چهارشنبه 17/6/1389 - 12:21
داستان و حکایت

 

21: بهشت مال شما است
وقتى حضرت زین العابدین (علیه السلام) بر عبدالملك وارد شد چشم ها در اثر گریه زیاد به گودى فرو رفته. در اثر بیدارى، رخسار مباركش زرد شده. پیشانى از سجده زیاد ورم كرده. بدن مثل مشك خشكیده شده. از كثرت عبادت جورى شده كه عبدالملك گریه اش گرفت. از تخت خلافت پائین آمد، آقا را در برگرفت و گفت:
پسر پیغمبر! آخر این قدر عبادت، این قدر زحمت؟ بهشت مال شما است، شفاعت مال جد شما است. چرا خودتان را به زحمت مى اندازى؟
فرمود: به جدم رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) هم چنین گفتند، فرمود: آیا بنده سپاسگزار نباشم؟
بنده باید شكر كند. بعد فرمود: اگر از اول خلقت تا قیامت من عمر كنم و هر روز روزه بگیرم و این قدر سجده كنم كه استخوان گردنم خورد شود، این قدر گریه كنم كه مژگان چشمم ریخته شود، و خوراكم خاك و خاكستر باشد، همه اش شكر و ذكر خدا باشد. شكر یك دهم از یك دهم یك نعمت از نعمت هاى بى پایان خدا را نكرده ام.
(همین نعمت چشمت، زبانت... را حساب كن تا برسى به نعمت نان گندم. این نعمتهاى خدا كه بى شمار است.)

 داستان های خدا تألیف: میر خلف زاده

چهارشنبه 17/6/1389 - 12:18
داستان و حکایت

20: مهمان خدایم
مى گویند: وقتى كه حجاج بن یوسف ثقفى در مسافرت به یمن براى حكومت با جلال و تشریفات حكومتى مى رفتند، هرجا كه منزل مى كردند، خیمه حكومتى مى زده اند، آشپزها مشغول پختن مى شدند.
در یكى از منزلها هوا خیلى گرم بود.خیمه اى زده بودند. براى اینكه هوا خنك شود، دو طرف خیمه را بالا زدند. وقت غذا خوردن شد، سفره پهن كردند، انواع حلویات، شیرینى ها، خوراكى ها، پختنى ها در سفره چیدند. تا خواست بخورد دید از دور چند گوسفند را چوپانى جوانى مى چراند و در اثر گرما و سوزش آفتاب این چوپان بیچاره سرش را زیر شكم گوسفندى كرده تا از سایه آن بهره گیرد. غیر از سرش بقیه بدنش را آفتاب مى سوزاند.حجاج كذائى از داخل خیمه تا این منظره را دید متاثر شد و به غلامان گفت: بروید این چوپان را بیاورید.
رفتند كه چوپان را بیاورند. چوپان هرچه گفت من با امیر كارى ندارم، امیر كى هست؟ گوش ندادند و گفتند حكم و دستور است و بالاخره به زور بیچاره چوپان را نزد حجاج بردند.
حجاج به او گفت: از دور دیدم كه تو گرما زده اى، ناراحتى، متاثر شدم. گفتم: بیا زیر سایه خیمه استراحت كن.
گفت: نمى توانم بنشینم.
پرسید: چرا؟
گفت: من اجیرم، مامور حفظ گوسفندانم. چطور بیایم زیر سایه خیمه؟ من باید بروم گوسفندانم را بچرانم.
گفت: نمى خورم.
پرسید: چرا نمى خورى؟
گفت: جاى دیگر وعده دارم.
حجاج پرسید: جاى دیگر؟مگر بهتر از اینجا هم جائى هست؟
چوپان گفت: بلى.
گفت: بهتر از طعام سلطنتى هم مگر هست؟
گفت: بله بهتر، بالاتر.
پرسید: مهمان چه كسى هستى؟ به چه كسى وعده دادى؟
گفت: مهمان رب العالمین، من روزه هستم. روزه دار مهمان خدا است.
چوپان بیابانى است. اما خداوند معرفت و ایمان به او داده. در این بیابان گرم و سوزان روزه مى گیرد و مى گوید: مهمان خدایم.افطارم نزد خداست، بهتر و بالاتر. اینجا حجاج نتوانست نفس بكشد، با خدا دیگر نمى توانست در بیفتد.
جورى جواب داد كه حجاج را ساكت كرد و نتوانست حرف بزند.
حجاج گفت: خیلى خوب. روزها فراوان است، تو بخور فردا عوضش را بگیر.
چوپان گفت: خیلى خوب به شرطى كه سندى به من بدهى كه من فردا زنده باشم، روزه بگیرم. از كجا معلوم من فردا زنده باشم؟
حجاج دید باز نمى شود با این دانشمند حقیقى، مؤمن بالله و راستى دانا چه بگوید. مجسمه جهل در برابر مجسمه علم و ایمان است. حجاج جاهل مطلق، بالاخره دید نمى تواند جوابش را بدهد، گفت: این حرف ها را كنار بگذار چنین خوراك لذیذ و طیبى دیگر كجا نصیب تو مى شود؟ تو چرا این قدر پا به روزى خودت مى زنى؟ چرا اینقدر نادانى؟
چوپان گفت: حجاج آیا تو آن را طیب خوش طعم كرده اى؟
(اى حجاج بدبخت اگر خداوند یك دندان دردى به تو بدهد، همه این حلواها و مرغ ها هیچ است. اگر عافیت باشد نان جو شیرین است و لذت دارد، اگر عافیت نباشد مرغ و پلو، زهر است.)

 داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

سه شنبه 16/6/1389 - 12:2
داستان و حکایت

19: گروهى در قیامت حیوانهاى مختلفى هستند
از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شده وقتى كه معاذ از معنى این آیه: یوم ینفخ فى الصور فتاتون افواجا در روز قیامت كه صور دمیده مى شود دسته دسته مى آیید.
پرسید یعنى چه؟ حضرت فرمود:
اى معاذ مطلب بزرگى را پرسش نمودى. پس اشك در چشم مبارك حضرت حلقه زد و فرمود:
امت من در روز قیامت ده گروه مى شوند كه البته خداوند این ده گروه را از جمله مسلمین جدا مى كند و صورتشان را تغییر مى دهد:
عده اى به شكل میمون.
بعضى به صورت خوك.
پاره اى دست و پا بریده.
برخى كور و گروهى گنگ و كرند.
و طایفه اى وارد محشر مى شوند در حالیكه زبانشان را مى جوند و چرك از دهان آنها بیرون مى آید و اهل محشر از گند و بوى آنها در زحمتند.
و عده اى برعكس و وارونه سرنگون وارد محشر مى شوند و به همان حال آنها را عذاب مى برند.
وعده اى به شاخه اى از آتش آویخته شده اند.
و دسته اى بوى بد آنها از مردار بیشتر است.
و دسته دیگر لباسهائى از قطران است بر آنها پوشانیده باشند كه به پوستهایشان چسبیده باشد.
پرسید اینها چه كسانى هستند؟
فرمود: آن كسى كه صورت میمون وارد محشر مى شود، نمام یعنى سخن چین و آن كسى است كه میان دو نفر را به هم مى زند و سخن هریك را كه درباره دیگرى گفته براى او خبر برد.
آنكه به شكل خوك مى آید خورنده مال حرام است، كسى كه مثلا در كسبش ‍ كم فروشى كرده، غش در معامله كرده و مال مردم را خورده.
و آنكه سرنگون است كسى است كه رباخوارى كرده.
و آنكس كه زبانش را مى جود و چرك از دهانش بیرون مى آید، عالم بى عمل مى باشد. هر عالمى است كه كردارش غیر از گفتارش باشد. موعظه خوب مى كند اما در عمل به گل فرو رفته و دیگران از سخنانش بهره برده اند
اما خود بدبختش بى عمل بوده. این است كه زبانشان را مى جوند و حسرت مى خورند.
آنكه دست و پا بریده وارد محشر مى شود، آزار رساننده به همسایه است.
فرمود: آن كسى كه كور وارد محشر مى شود، حاكم جور و ناحق است كه حكم به ناحق كرده.
و اما گنگ و كر آنها هستند كه خود پسندند، یعنى عجب دارند، خودپسند و خودخواه كر و گنگ وارد محشر مى شود.
و آن را كه به شاخه اى از آتش مى بندند، كسانى هستند كه در دنیا نزد سلاطین غمازى و سعایت مى كردند و اسباب زحمت مردم و آزار رساندن به آنها را فراهم مى كردند.
و آنهائیكه از مردار گندتر و بدتر هستند كسانى هستند كه در شهوات و لذت هاى حرام برخوردار بوده اند و حق واجب الهى را كه در مال آنها بود نمى دادند.
و آنهائیكه پیراهن هاى آتشین بر آنها پوشانده مى شد، پس تكبركنندگان و فخر و نازكنندگان هستند.
و در حدیث دیگر از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شد: كسانى كه دو میخ از آتش در چشم آنهاست كسانى هستند كه چشم خود را از حرام پر مى كردند.

 داستان های خدا تألیف: میر خلف زاده

سه شنبه 16/6/1389 - 11:59
اهل بیت

3- دو مادر و یك فرزند!  
در زمان خلافت عمر دو زن بر سر كودكى نزاع مى كردند و هر كدام او را فرزند خود مى خواند، نزاع به نزد عمر بردند، عمر نتوانست مشكلشان را حل كند از این رو دست به دامان امیرالمومنین علیه السلام گردید.
امیرالمومنین علیه السلام ابتداء آن دو زن را فراخوانده آنان را موعظه و نصیحت فرمود ولیكن سودى نبخشید و ایشان همچنان به مشاجره خود ادامه مى دادند.
امیرالمومنین علیه السلام چون این دستور داد اره اى بیاورند، در این موقع آن دو زن گفتند: یا امیرالمومنین ! مى خواهى با این اره چكار كنى ؟
امام علیه السلام فرمود: مى خواهم فرزند را دو نصف كنم براى هر كدامتان یك نصف ! از شنیدن این سخن یكى از آن دو ساكت ماند، ولى دیگر فریاد برآورد: خدا را خدا را! یا اباالحسن ! اگر حكم كودك این است كه باید دو نیم شود من از حق خودم صرفنظر كردم و راضى نمى شوم عزیزم كشته شود.
آنگاه امیرالمومنین علیه السلام فرمود: الله اكبر! این كودك پسر توست و اگر پسر آن دیگرى مى بود او نیز به حالش ‍ رحم مى كرد و بدین عمل راضى نمى شد، در این موقع آن زن هم اقرار به حق نموده به كذب خود اعتراف كرد، و به واسطه قضاوت آن حضرت علیه السلام حزن و اندوه از عمر برطرف گردیده براى آن حضرت دعاى خیر نمود.

در اذكیاء ابن جوزى آمده : مردى كنیزى خریدارى نموده ، پس از انجام معامله ، مدعى كودنى او گردیده خواست معامله را بهم زند، فروشنده انكار مى كرد، نزاع به نزد ایاس ‍ بردند، ایاس كنیزك را آزمایش نموده به وى گفت : كدامیك از دو پایت درازترست ؟ گفت : این یكى ، ایاس پرسید آیا شبى را كه از مادر متولد شدى به خاطر دارى ؟ گفت : آرى ، در این موقع ایاس به خریدار رو كرده ، گفت : او را برگردان ! او را برگردان !
و نیز آورده : مردى مالى را به نزد شخصى به ودیعت نهاد. و پس از چندى مال خود را از طرف مطالبه نمود، طرف انكار نموده منكر ودیعه گردید، نزاع به نزد ایاس بردند. مدعى به ایاس گفت : من مالى را نزد این شخص به امانت گذاشته ام ، ایاس پرسید؛ در آن موقع چه كسى حاضر بود؟ گفت در فلان محل مال را به او تحویل دادم و كسى حاضر نبود، ایاس ‍ پرسید چه چیز آنجا بود گفت : درختى ، ایاس به او گفت : حال به نزد درخت برو و قدرى به آن بنگر، شاید واقع قضیه معلوم گردد، شاید مالت را در زیر آن درخت خاك كرده و فراموش ‍ نموده اى و با دیدن درخت یادت بیاید، مرد رفت ، ایاس به منكر گفت : بنشین تا طرف تو برگردد. ایاس به كار قضاوت خود مشغول شده پس از زمانى به آن مرد رو كرده ، گفت : به نظر تو آن مرد به درخت رسیده ؟ گفت : نه ، در این موقع ایاس ‍ گفت : اى دشمن خدا! تو خیانتكارى ، و مرد اعتراف نموده گفت : مرا ببخش ! خدا تو را ببخشد، ایاس دستور داد او را بازداشت كنند تا این كه آن شخص برگشت ، ایاس به او گفت : خصم تو اعتراف نمود مالت را از او بگیر...

علامه تستری

سه شنبه 16/6/1389 - 11:52
اهل بیت

2- مولا و غلام مشتبه شدند!  
در زمان خلافت امیرالمومنین علیه السلام مردى كوهستانى با غلام خود به حج مى رفتند، در بین راه غلام مرتكب تقصیرى شده مولایش او را كتك زد. غلام بر آشفته ، به مولاى خود گفت : تو مولاى من نیستى بلكه من مولا و تو غلام من مى باشى . و پیوسته یكدیگر را تهدید نموده به هم مى گفتند: اى دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به كوفه رفته تو را به نزد امیرالمومنین علیه السلام ببرم . چون به كوفه آمدند هر دو با هم نزد على رفتند و مولا (ضارب ) گفت : این شخص ، غلام من است و مرتكب خلافى شده او را زده ام و بدین سبب از اطاعت من سر برتافته ، مرا غلام خود مى خواند.
دیگرى گفت : به خدا سوگند دروغ مى گوید و او غلام من مى باشد و پدرم وى را به منظور راهنمایى و تعلیم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع كرده مرا غلام خود مى خواند تا از این راه اموالم را تصرف نماید.
امیرالمومنین علیه السلام به آنان فرمود: بروید و امشب با هم صلح و سازش كنید و بامدادان به نزد من بیایید و خودتان حقیقت حال را بیان نمایید.
چون صبح شد، امیرالمومنین علیه السلام به قنبر فرمود: دو سوراخ در دیوار آماده كن ! و آن حضرت علیه السلام عادت داشت همه روزه پس از اداى فریضه صبح به خواندن دعا و تعقیب مشغول مى شد تا خورشید به اندازه نیزه اى در افق بالا مى آمد. آن روز هنوز از تعقیب نماز صبح فارغ نشده بود كه آن دو مرد آمدند و مردم نیز در اطرافشان ازدحام كرده مى گفتند: امروز مشكل تازه اى براى امیرالمومنین روى داده كه از عهده حل آن بر نمى آید! تا اینكه امام علیه السلام پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو كرده ، فرمود: چه مى گویید؟ آنان شروع كردند به قسم خوردن كه من مولا هستم و دیگرى غلام .
على علیه السلام به آنان فرمود: برخیزید كه مى دانم راست نمى گویید، و آنگاه به آنان فرمود: سرتان را در سوراخ داخل كنید، و به قنبر فرمود: زود باش شمشیر رسول خدا صلى الله علیه و آله را برایم بیاور تا گردن غلام را بزنم ، غلام از شنیدن این سخن بر خود لرزید و بدون اختیار سر را بیرون كشید، و آن دیگر همچنان سرش را نگهداشت .
امیرالمومنین (ع ) به غلام رو كرده ، فرمود: مگر تو ادعا نمى كردى من غلام نیستم ؟
گفت : آرى ، ولیكن این مرد بر من ستم نمود و من مرتكب چنین خطایى شدم .
پس آن حضرت علیه السلام از مولایش تعهد گرفت كه دیگر او را آزار ندهد و غلام را به وى تسلیم نمود.
و نظیر همین داستان را شیخ كلینى و صدوق و طوسى از امام صادق علیه السلام نقل كرده اند كه مناسب است در اینجا بیان شود. راوى مى گوید: در مسجدالحرام ایستاده بودم و نگاه مى كردم كه دیدم مردى از منصور دوانیقى خلیفه عباسى كه به طواف مشغول بود استمداد طلبیده به وى مى گفت : اى خلیفه ! این دو مرد برادرم را شبانه از خانه بیرون برده و باز نیاورده اند، به خدا سوگند نمى دانم با او چكار كرده اند.
منصور به آنان گفت : فردا به هنگام نماز عصر همین جا بیایید تا بین شما حكم كنم .
طرفین دعوى در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گردیدند، اتفاقا امام صادق علیه السلام حاضر و به دست مبارك تكیه زده بود. منصور به آن حضرت رو كرده و گفت : اى جعفر! بین ایشان داورى كن .
امام صادق علیه السلام فرمود: خودت بین آنان حكم كن ! منصور اصرار كرد، و آن حضرت را سوگند داد تا حكم آنان را روشن سازد. امام علیه السلام پذیرفت . پس فرشى از نى براى آن حضرت انداختند و روى آن نشست و متخاصمین نیز در مقابلش نشستند، و آنگاه به مدعى رو كرده و فرمود: چه مى گویى ؟
مرد گفت : اى پسر رسول خدا! این دو نفر برادرم را شبانه از منزل بیرون برده و قسم به خدا باز نیاورده اند و نمى دانم با او چكار كرده اند.
امام علیه السلام به آن دو مرد رو كرده ، فرمود: شما چه مى گویید؟
گفتند: ما برادر این شخص را جهت گفتگویى از خانه اش ‍ بیرون برده ایم و پس از پایان گفتگو به خانه اش بازگشته است .
امام علیه السلام به مردى كه آنجا ایستاده بود فرمود: بنویس :
بسم الله الرحمن الرحیم رسول خدا صلى الله علیه و آله فرموده : هر كس شخصى را شبانه از خانه بیرون برد ضامن اوست مگر اینكه گواه بیاورد كه او را به منزلش بازگردانده است .
اى غلام ! این یكى را دور كن و گردنش را بزن . مرد فریاد برآورد: اى پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نكشته ام ولیكن من او را گرفتم و این مرد او را به قتل رسانید.
آنگاه امام علیه السلام فرمود: من پسر رسول خدا صلى الله علیه و آله هستم دستور مى دهم این یكى را رها كن و دیگرى را گردن بزن ، پس آن مردى كه محكوم به قتل شده بود گفت : یابن رسول الله ! به خدا سوگند من او را شكنجه نداده ام و تنها با یك ضربه شمشیر او را كشته ام ، پس در این هنگام كه قاتل مشخص شده بود حضرت صادق علیه السلام به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند، و فرمود: آن دیگرى را با تازیانه تنبیه كنند. و سپس وى را به زندان ابد محكوم ساخت و فرمود: هر سال پنجاه تازیانه به او بزنند .

علامه تستری

 

سه شنبه 16/6/1389 - 11:48
داستان و حکایت

18: خداوند بر هر كارى قادر است
در سوره بقره خداى تعالى داستان عزیر را ذكر مى فرماید: كه خلاصه آیات و شان نزول و تفسیر آن این است كه:
عزیر از جمله پیغمبران بنى اسرائیل و حافظ تمام تورات بود و در بیت المقدس معلم و پیشواى یهودیان بود. وقتى با الاغش سفر مى كرد، مقدارى نان و انگور همراه داشت. به قریه اى رسید كه سالیان پیش اهل آن هلاك شده بودند و جز استخوانهاى پوسیده از ایشان باقى نمانده بود. عزیر از روى حیرت و تعجب نگاهى به این استخوان ها كرد و گفت:
خدا این استخوان هاى پوسیده و ریسیده شده را چطور دو مرتبه زنده مى فرماید. البته از روى شگفتى و استعجاب بود نه اینكه منكر قیامت و بعث شده باشد.
خداى متعال براى اینكه بالحس به او بفهماند كه قیامت نزد تو شگفت آور است ولى براى خداى تعالى اهمیتى ندارد، همانجا او را مى راند و یكصد سال او به همین حال افتاده بود، لكن الاغش استخوانهایش هم پوسیده شد.
اما تعجب اینجاست كه انگور با آن لطافت تازه ماند، پس از یكصد سال خدا عزیر را زنده كرد، ملكى را به صورت بشر دید از او پرسید: شما چه مدت است كه اینجا آمده اید؟
عزیر گفت: یك روز است آمده ام و شاید بلكه كمتر از یك روز. ملك گفت: صد سال است كه اینجا افتاده بودى. نگاه به الاغش كرد، دید استخوانش ‍ پوسیده شده. آن وقت ملك گفت نگاه به الاغت بكن ببین چه مى كند. عزیر دید اعضا و ذرات بدن الاغ یك مرتبه به حركت درآمده و به هم متصل شده و مى چسبد. دست، پا، چشم و گوش و غیره به هم متصل شد و یك مرتبه الاغ كاملى درست شده و از جا حركت كرد.
بعلاوه گفت: عزیر، نگاه به انگورت كن كه اصلا خراب نشده و قدرت خداى را مشاهده كن و بدان كه خدا بر هر چیز توانا است.
عزیر از بیت المقدس برگشت. دید وضع شهر عوض شده. آنهائى را كه مى شناخت نمى دید. به نشانى كه داشت به منزلش آمد، درب خانه اش را كوبید از داخل خانه گفتند: كیست؟
گفت: من عزیرم.
گفتند: شوخى مى كنى، عزیر صد سال است كه خبرى از او نیست. آیا علامتى كه در او بود - عزیر مستجاب الدعوه بود - من خاله تو هستم و كور شده ام از خدا بخواه تا چشمم را به من باز دهد و برگرداند. عزیر دعا كرد. چشم خاله اش بینا و روشن شد. جریان كارش را ذكر كرد و عبرتى براى خودش و دیگران گردید.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 15/6/1389 - 12:36
داستان و حکایت

17: این هم فضل خداوند است
روایت شده كه در بنى اسرائیل عابدى بود. خداوند به داوود (علیه السلام) وحى فرمود: این عابد ریاكار است. وقتى كه مرد حضرت داوود علیه السلام به تشییع جنازه اش نرفت، اما دیگران رفتند و چهل نفر بر او نماز خواندند و گفتند: پروردگارا ما جز نیكى از او سراغ نداریم و تو به او داناترى، پس ‍ بیامرز او را.
اللهم انا لانعلم منه الا خیرا و انت اعلم به منا فاغفر له
چون او را غسل دادند چهل نفر دیگر آمدند و همینطور گفتند: چون از باطنش خبر نداشتند.
به حضرت داوود (علیه السلام) وحى رسید كه چرا تو بر او نماز نگزاردى؟
عرض كرد: پروردگارا براى اینكه خبر دادى كه این عابد ریاكار است. ندا رسید درست است، اما چون جمعى شهادت به خوبیش دادند ما هم امضاء كردیم و او را آمرزیدیم. این هم یكى از فضل هاى پروردگار عالم است كه بدون استحقاق بنده اش را عذاب نمى كند.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 15/6/1389 - 12:35
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته