• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1233
تعداد نظرات : 369
زمان آخرین مطلب : 4545روز قبل
اهل بیت

1- مردى كه به زناى خود اقرار كرد!  
مردى نزد امیرالمومنین علیه السلام آمده گفت : یا امیرالمومنین ! زنا كرده ام مرا پاك كن .
امام علیه السلام از او روى گردانده و به وى فرمود: بنشین ! و آنگاه به حاضران رو كرده و فرمود: آیا نمى تواند كسى از شما كه مرتكب گناهى شده ، گناهش را پنهان بدارد چنانچه خداوند آن را پنهان داشته است . (كنایه از این كه باید پنهان كند و اظهار ننماید. و مقصود اصلى آن حضرت تعریض به اقرار كننده بود تا از اقرار خوددارى كند).
بار دیگر مرد برخاسته گفت : یا امیرالمومنین ! زنا كرده ام مرا پاك گردان .
آن حضرت علیه السلام به وى فرمود: چه چیز سبب شد كه چنین اقرارى بر خود بكنى ؟!
گفت : براى این كه پاك شوم .
امام علیه السلام به وى فرمود: چه پاكى برتر از توبه ؟ و به اصحاب خود رو كرده با آنان به گفتگو مشغول گردید.
مرد بازخاسته گفت : یا امیرالمومنین ! زنا كرده ام مرا پاك كن .
آن حضرت علیه السلام به وى فرمود: قرآن مى خوانى ؟
گفت : آرى .
فرمود: بخوان ! مرد چند آیه از قرآن را صحیح تلاوت كرد. باز امیرالمومنین ، از او پرسید؛ آیا مسائل لازم خود را از حقوق خداوند در نماز و زكات مى دانى ؟
گفت : آرى .
آن حضرت علیه السلام مسائلى از او پرسید و آن مرد درست پاسخ گفت . باز به او فرمود: آیا بیمار نیستى ؟ و درد سر یا گرفتگى سینه اى در خود احساس نمى كنى ؟
گفت : نه .
امیرالمومنین علیه السلام به او فرمود: واى بر تو! برو تا همان طورى كه آشكارا از حالت پرسیده ایم در غیابت نیز از حالت جویا شویم ، و اگر بازنگردى تو را احضار نخواهیم كرد، و چون مرد دور شد آن حضرت از وضع جسمى و روانى او از اصحاب خود پرسش نمود، گفتند: كاملا سالم و حالش ‍ طبیعى است .
پس از چندى مرد باز آمده گفت : یا امیرالمومنین ! زنا كرده ام مرا پاك گردان .
آن حضرت علیه السلام به وى فرمود: اگر باز نمى آمدى تو را طلب نمى كردیم اكنون كه دفعه چهارم اقرار توست و حكم خدا بر تو لازم شده ، تو را آزاد نخواهیم كرد.
سپس آن حضرت به افرادى كه آنجا حضور داشتند فرمود: شما براى اجراى حد كافى هستید و نیازى به اعلام دیگران نیست . شما را به خدا سوگند مى دهم بامدادان كه مى آیید باید به صورتهایتان نقاب بسته باشید به طورى كه هیچ كدامتان دیگرى را نشناسد و فردا صبح در وقت تاریكى هوا حاضر شوید؛ زیرا ما به صورت كسى كه او را سنگسار مى كنیم نگاه نمى نماییم .
فردا صبح طبق فرموده آن حضرت به هنگام تاریكى هوا در محل مقرر حاضر شدند. امیرالمومنین علیه السلام نیز به آنجا تشریف برد و فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم حد نزند كسى از شما كه خودش مستحق چنین حدى مى باشد؛ زیرا آن كس كه خداوند بر او چنین حقى دارد نمى تواند مثل آن حق را از دیگران مطالبه نماید.
در این هنگام عده زیادى از حاضران برگشتند، كه راوى مى گوید: به خدا قسم تا این ساعت نفهمیدم آنها چه كسانى بودند، سپس آن حضرت چهار سنگ به طرف او انداخت و سایرین نیز به او سنگ زدند.

علامه تستری

سه شنبه 23/6/1389 - 13:57
داستان و حکایت

28: خداوند صد رحمت دارد
در تفسیر صافى دارد كه خدا را صد جزء رحمت است. یك جزء از آن صد جزء را در دنیا به مخلوقات خود داده كه از آن یك جزء رحمى است كه پدر به فرزند دارد و مادر به طفل خود دارد و مومنین به هم دارند و همچنین رحمى است كه حیوانات با یكدیگر دارند و نود و نه جزء دیگرش را براى خود گذارده كه روز قیامت بندگانش را رحم كند و بواسطه همین صفت رحم بود كه خداوند حضرت موسى را به درجه مقام نبوت و پیغمبر رساند.
به حضرت موسى خطاب شد: مى دانى تو را براى چه پیغمبر گرداندیم؟
عرض كرد: الهى تو بهتر مى دانى. خطاب شد یاد دارى روزى در آن موضع گوسفند مى چرانیدى، یكى از آنها از گله فرار كرد، همراهش رفتى به او رسیدى و او را اذیت نكردى. گفتى: اى حیوان، هم مرا و هم خودت را به تعب و زحمت انداختى و او را با كمال ملایمت به گله بازگرداندى. چون این شفقت و مهربانى را از تو دیدم در حق آن حیوان، تو را به منصب نبوت رسانیدم.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

سه شنبه 23/6/1389 - 13:54
داستان و حکایت

27: ابتكار گنجشك ها
روزى سرد، در بیرون شهر بر فراز كوه هاى نزدیك، كوه پیمائى مى كردم، در مسیر خود گنجشك هایى را دیدم كه روى بركه یخ بسته نشسته اند و مى كوشند تا با سوراخ كردن قشر یخ، بوسیله منقار خود آبى براى نوشیدن پیدا كنند. هر بار كه جایى از یخ را نوك مى زدند، بر اثر كلفتى یخ، نتیجه نمى گرفتند و به نوك زدن جاى دیگر مى پرداختند.ولى همه این تلاشها بر اثر كلفتى یخ بى نتیجه بود.
ناگهان دیدم كه یكى از گنجشكها به روى یخ خوابید، و گمان كردم كه بیچاره آسیبى دیده و روى یخ افتاده است، ولى گمان من به زودى باطل شد زیرا طولى نكشید كه گنجشك مزبور از جاى برخواست و گنجشك دیگرى بر جاى او خوابید، پس از چند لحظه گنجشك دومى برخواست، گنجشك سوم به جاى او نشست و سپس چهارمى و پنجمى و ششمى و به نوبت این روش را ادامه دادند، هر گنجشكى با بدن گرم خود لحظه اى چند به روى یخ مى خوابید و سپس بر مى خواست و جاى خود را به دیگرى مى داد، و با این روش معلوم شد با گرمى بدن خود جایگاه خود را آب كرده و نازك و نازك تر مى شد، سرانجام گنجشك ها به قشر نازك یخ هجوم كرده و با نوك هاى خود به سوراخ كردن پرداختند. سوراخى ایجاد شد به آب دست یافتند همگى از آن نوشیدند و سیراب شدند.
براستى گنجشكها این برنامه را براى دستیابى به آب، از كدام كلاس ‍ آموخته؟ و این شعور را چه كسى به آنها الهام نموده است؟ شما خود قضاوت كن والسلام.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

سه شنبه 23/6/1389 - 13:53
داستان و حکایت

26: شروع به انفجار كرد
در جنگ تحمیلى ایران و عراق، یكى از رزمندگان دلاور نیروى جمهورى اسلامى ایران نقل مى كرد:
در عملیات رمضان كه در سال 22/4/1361 شمسى در جنوب كشور با رمز ((یا صاحب الزمان ادركنى)) شروع شد و به پیروزى سپاه اسلام پایان یافت، تیرماه بود و هوا بسیار گرم بود و من با جمعى از رزمندگان عزیز كنار یك كانال ماهیگیرى آماده براى پدافند و حفظ و حراست بودیم، عده اى از ارتشیان اسلام در ده مترى پشت سر ما در سایه تانك قرار داشتند.
خط مقدم جبهه بود و هر لحظه احساس خطر مى كردیم. ناگهان خمپاره اى از سوى دشمن آمد و به آن تانك خورد. تانك آتش گرفت ولى مهمات درون آن منفجر نشد.ارتشیانى كه در آنجا بودند سریع كنار رفتند و آسیبى به آنها نرسید.
در این بین دیدم، یك سرباز ارتشى بر اثر موج گرفتگى در كنار تانك مانده است و هر لحظه خطر انفجار تانك او را تهدید مى كند و هرچه فریاد مى زدیم از تانك دور شو، او نمى فهمید. ما براى نجات او دعا كردیم ؛ سرانجام من با فریاد الله اكبر و ((یا مهدى ادركنى)) به سوى سرباز موج گرفته پریدم و او را به كنار كشیدم. بعدا رزمندگان دیگر آمدند و كمك نموده و آن سرباز را به ده مترى تانك بردیم.
در این لحظه مهمات تانك شروع به انفجار كرد. ناگهان آخرین انفجار آن با صداى مهیب انجام شد. تركشهاى آن انفجار از بالاى سر ما رد مى شدند و در تنگاتنگ هدف آن تركشها قرار گرفته بودیم ولى به خواست خدا و امدادهاى غیبى او هیچ گونه آسیبى به ما ((كه جمعى بودیم)) وارد نگردید.
آرى خداوند متعال در جبهه هاى نور، با امدادهایش، بسیار شده كه رزمندگان را یارى و حفظ نموده است و اینها نشانه پیروزى سریع و نهائى نیروهاى اسلام خواهد بود.انشاء الله

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

شنبه 20/6/1389 - 10:35
داستان و حکایت

25: غلام و خدا
مردى مى خواست غلامى را خریدارى كند.
غلام گفت: از تو مى خواهم این سه شرط را مراعات كنى:
1 - هنگامى كه وقت نماز شد مرا از انجام نماز جلوگیرى نكنى.
2 - روزها در خدمت تو باشم نه شب ها.
3 - براى من یك خانه و اطاق جداگانه اى كه هیچ كس به آنجا نیاید تهیه كن.
خریدار گفت: اشكالى ندارد این سه شرط را مراعات مى كنم.اكنون این خانه ها را گردش كن، هركدام را مایل هستى انتخاب كن. غلام خانه را دیدن كرد، در میان خانه ها یك خانه خرابه اى را انتخاب نمود.
خریدار گفت: چرا خانه و اطاق خراب را برگزیدى؟!
غلام گفت: آیا نمى دانى كه خانه خراب، در صورت توجه به خدا آباد و باغستان است؟!
غلام شبها به آن اطاق خلوت رفته و با خداى خود راز و نیاز نموده و گریه ها مى كرد.
شبى مولاى این غلام، مجلس بزم و شراب و ساز و آواز تشكیل داده و گروهى مهمان او بودند.پس از پایان شب نشینى شیطانى و رفتن مهمانان، بلند شد و در حیاط خانه گردش مى كرد، ناگهان چشمش به اطاق غلام افتاد، دید قندیلى نور از آسمان به اطاق غلام سرازیر است و غلام سر به سجده نهاده و با خداى خود مناجات مى كند و مى گوید: الهى! اوجبت خدمه مولاى نهارا و لولاه ما اشتغلت الا فى خدمتك لیلى و نهارى...فاعذرنى ربى .
پروردگارا! بر من واجب نمودى در روز خدمت مولاى خود را بكنم و اگر در روز بر من خدمت مولایم واجب نبود، شب و روز تو را پرستش مى كردم، مرا معذور بدار.
مولا فریفته غلام شد و تا طلوع فجر او را نگاه مى كرد و صدایش را مى شنید. بعد از طلوع فجر دید نور ممتد از آسمان به اطاق غلام ناپدید شد و سقف اطاق به هم پیوست. با شتاب نزد زوجه و زن خود آمد و جریان را گفت و از شگفتى آن، هردو مبهوت و متعجب گشتند. وقتى كه شب بعد شد، نیمه هاى شب مولا و همسرش از اطاق بیرون آمده و دیدند بالاى اطاق غلام قندیلى، چراغى، از نور به آسمان كشیده شده و غلام در سجده در حال مناجات است، هنگامى كه طلوع فجر شد، غلام را خواستند. غلام نزد مولا و همسرش رفت.
مولا گفت: انت حر لوجه الله تعالى
تو را در راه خدا آزاد كردیم تا شب و روز خدمت و عبادت آن كسى ((خدا)) كه از او عذرخواهى مى نمودى باشى، و غلام را از قضیه و جریان دیدنى و شنیدنى خود با خبر كردند.
هنگامى كه غلام فهمید كه آنها از حالش با خبر شدند، دستهایش را بلند كرد و چنین گفت: الهى كنت اسالك ان لا تكشف سرى و ان لا تظهر حالى، فاذا كشفته فاقبضنى الیك.
خدایا! از درگاه تو مسئلت مى نمودم كه سر من آشكار نگردد و حالم ظاهر نشود اینك كه حال و سر من هویدا نمودى مرگ مرا برسان.فخز میتا
دعایش مستجاب شد. همانجا افتاد و روحش به سراى جاویدان پرواز كرد.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

شنبه 20/6/1389 - 10:33
اهل بیت

3- حیله گرى با امیرالمومنین !  
هنگامى كه رسول خدا صلى الله علیه و آله از مكه به مدینه هجرت نمود، امیرالمومنین علیه السلام را در مكه وكیل و نایب خود گرداند، تا آن حضرت امانتها و سپرده هایى را كه مردم نزد پیامبر داشتند به صاحبانشان رد نموده ، آنگاه به مدینه رود.
در آن روزهایى كه على علیه السلام امانتها را به مردم تحویل مى داد، حنظله بن ابى سفیان ، عمیر بن وائل ثقفى را تطمیع نمود تا نزد آن حضرت رفته و هشتاد مثقال طلا از او مطالبه كند، و به وى گفت : اگر على از تو گواه بخواهد ما گروه قریش براى تو شهادت خواهیم داد، و صد مثقال طلا به عنوان پاداش به وى داد كه از جمله آنها گردن بندى بود كه به تنهایى سیزده مثقال طلا وزن داشت .
عمیر نزد امیرالمومنین علیه السلام رفت و از آن حضرت مطالبه سپرده نمود. على علیه السلام هر چند ودایع و امانات را ملاحظه كرد، سپرده اى به نام عمیر ندید و دانست كه او دروغ مى گوید، پس او را موعظه نمود تا از ادعایش ‍ دست بردارد ولى اندرزها سودى نبخشید و عمیر همچنان برگفته خود ثابت بود و مى گفت : من بر ادعاى خود گواهانى از قریش دارم كه آنان برایم گواهى مى دهند؛ مانند ابوجهل ، عكرمه ، عقبه بن ابى معیط، ابوسفیان و حنظله .
امیرالمومنین علیه السلام فرمود: این نیرنگى است كه به تدبیر كننده اش بر مى گردد. و آنگاه دستور داد همه شهود حاضر شده در خانه كعبه بنشینند و به عمیر رو كرده و فرمود: اكنون بگو بدانم امانت را چه وقت تسلیم پیامبر صلى الله علیه و آله نمودى ؟
عمیر: نزدیك ظهر بود كه سپرده را به او تحویل دادم و او آن را از دستم گرفته به غلام خود داد.
و آنگاه ابوجهل را طلبیده همان سوال را از او پرسید، ولى ابوجهل گفت : مرا حاجتى به پاسخ گفتن نیست ، و بدین وسیله خود را رها كرد.
پس از آن ابوسفیان را به نزد خود فراخواند و همان سوالها را از او پرسید ابوسفیان گفت : نزدیك غروب آفتاب بود كه عمیر امانتش را تسلیم پیامبر صلى الله علیه و آله نمود و آن حضرت مال از او گرفت و در آستین خود قرار داد.
نوبت به حنظله رسید او گفت : بخاطر دارم كه آفتاب در وسط آسمان بود كه عمیر ودیعه را به پیامبر داد و آن حضرت امانت را در پیش رو گذاشت تا وقتى كه خواست برخیزد، آن را به همراه خود برد.
و سپس عقبه را احضار كرد و كیفیت را از او جویا شد، وى گفت : به هنگام عصر بود كه عمیر امانتش را تحویل پیامبر صلى الله علیه و آله داد و آن حضرت امانت را فورا به منزل فرستاد و پس از او عكرمه را خواست و چگونگى را از او پرسش نمود، عكرمه گفت : اول روز بود كه عمیر امانت را به پیامبر تحویل داده پیامبر آن را تحویل گرفت و فورا به خانه فاطمه فرستاد.
و عمیر آنجا نشسته بود و تمام جریانات و تناقض گوییهاى آنان را مى شنید. آنگاه امیرالمومنین علیه السلام به عمیر رو كرده فرمود: مى بینم رنگ صورتت زرد شده و حالت دگرگون گشته است !
عمیر گفت : الان حقیقت حال را به شما خواهم گفت : زیرا شخص حیله گر، رستگار نخواهد شد. به خدا سوگند من هرگز امانتى را نزد محمد نداشته ام و تنها عامل محرك من حنظله و ابوسفیان بوده اند و اینكه دینارهایى كه مهر هند، زن ابوسفیان بر آنها نقشین است نزد من موجود مى باشند كه آنها را به عنوان پاداش به من داده اند. و آنگاه امیرالمومنین علیه السلام فرمود: بیاورید شمشیرى را كه در گوشه خانه پنهان است ، شمشیر را آوردند.
على علیه السلام شمشیر را به دست گرفت و به حاضران نشان داد و فرمود: آیا این شمشیر را مى شناسید؟ گفتند: آرى ، این شمشیر حنظله مى باشد، از آن میان ابوسفیان گفت : این شمشیر از حنظله سرقت شده است .
امیرالمومنین به وى فرمود: اگر راست مى گویى پس غلام تو مهلع ؛ سیاه چكار كرد؟
ابوسفیان گفت : او فعلا براى انجام ماموریتى به طائف رفته است .
آن حضرت فرمود: اى كاش ! مى آمد و تو یك بار دیگر او را مى دیدى و اگر راست مى گویى او را احضار كن بیاید.
ابوسفیان خاموش شده سخنى نگفت سپس آن حضرت به ده نفر از غلامان اشراف قریش فرمود تا محل معینى را حفر كنند، چون حفر كردند ناگهان به جسد كشته مهلع برخوردند، آن حضرت فرمود: آن را بیرون بیاورید، جسد را بیرون آورده و به طرف خانه كعبه حمل كردند، مردم از مشاهده پیكر بیجان مهلع در شگفت شده سبب قتلش را از آن حضرت پرسیدند.
امام علیه السلام فرمود: ابوسفیان و پسرش این غلام را تطمیع كرده وبه پاداش آزادیش او را وادار نمودند تا مرا به قتل برساند تا این كه در راهى برایم كمین كرد و بناگاه به من حمله نمود و من هم مهلتش نداده گردنش را زدم و شمشیرش ‍ را گرفتم . و چون مكر و نیرنگ آنان در این دفعه بجایى نرسید خواستند بار دیگر حیله اى به كار برند ولى آن هم نقش بر آب گردید.

علامه تستری

شنبه 20/6/1389 - 10:15
اهل بیت
2- سفرى كه بازگشت نداشت  
امیرالمومنین علیه السلام وارد مسجد گردید، ناگهان جوانى گریه كنان در حالى كه گروهى او را تسلى مى دادند، جلوى آن حضرت آمد.
امام علیه السلام به جوان فرمود: چرا گریه مى كنى ؟
جوان : یا امیرالمومنین ! سبب گریه ام حكمى است كه شریح قاضى درباره ام نموده ، كه نمى دانم بر چه مبنایى استوار است ؛ و داستان خود را چنین شرح داد: پدرم با این جماعت به سفر رفته و اموال زیادى به همراه داشته و اینها از سفر بازگشته و پدرم با ایشان نیامده است ، حال او را از آنان مى پرسم ، مى گویند: مرده است . از اموال و دارایى او مى پرسم ، مى گویند: مالى از خود برجاى نگذاشته است . ایشان را به نزد شریح برده ام و او با سوگندى آنان را آزاد كرده ، با این كه مى دانم پدرم اموال و كالاى زیادى به همراه داشته است .
امیرالمومنین علیه السلام به آنان فرمود: زود به نزد شریح برگردید تا خودم در كار این جوان تحقیق كنم ، آنان برگشتند و آن حضرت نیز نزد شریح آمده به وى فرمود: چگونه بین ایشان حكم كرده اى ؟
شریح : یا امیرالمومنین ! این جوان مدعى بود كه پدرش با این گروه به سفر رفته و اموال زیادى با او بوده و پدرش با ایشان از سفر بازنگشته است . و چون از حالش جویا شده ، به وى گفته اند: پدرش مرده است . و من به جوان گفتم : آیا بر ادعاى خود گواه دارى ؟ گفت نه ، پس این گروه منكر را قسم دادم و آزاد شدند.
امیرالمومنین علیه السلام به شریح فرمود: بسیار متاسفم كه در مثل چنین قضیه اى این گونه حكم مى كنى ؟!
شریح : پس حكم آن چیست ؟
امام علیه السلام فرمود: به خدا سوگند اكنون چنان بین آنان داورى كنم كه پیش از من جز داود پیغمبر كسى به آن حكم نكرده باشد.
اى قنبر! ماموران انتظامى را حاضر كن ! قنبر آنان را آورد. آن حضرت هر مامورى را بر یك نفر از آنان موكل ساخت و آنگاه به صورتهایشان خیره شد و فرمود: چه مى گویید آیا خیال مى كنید كه من از جنایتى كه بر پدر این جوان آگاه نیستم ؟! و اگر اطلاع نداشته باشم نادانم . سپس به ماموران فرمود: صورتهایشان را بپوشانید و آنان را از یكدیگر جدا سازید پس ‍ هر یك را در كنار ستونى از مسجد نشاندند در حالى كه سر و صورتشان با جامه هایشان پوشیده شده بود، آنگاه امام علیه السلام منشى خود، عبدالله بن ابى رافع را به حضور طلبیده به او فرمود: قلم و كاغذ بیاور! و خود در مجلس ‍ قضاوت نشست و مردم نیز مقابلش نشستند. و آن حضرت علیه السلام به مردم فرمود: هر وقت من تكبیر گفتن شما نیز تكبیر بگویید و سپس مردم را از مجلس قضاوت بیرون نمو و یكى از آن گروه را طلبیده مقابل خود نشانید و صورتش را باز كرد و به عبدالله بن ابى رافع فرمود: اقرار این مرد را بنویس و به باز پرسى او پرداخت و پرسید: در چه روزى شما و پدر این جوان از خانه هایتان خارج شدید؟
در فلان روز.
در چه ماهى ؟
در فلان ماه .
در چه سالى ؟
در فلان سال .
در كجا بودید كه پدر این جوان مرد؟
در فلان محل .
در خانه چه كسى ؟
در خانه فلان .
به چه بیمارى ؟
با فلان بیمارى .
مرضش چند روزى طول كشید؟
فلان مدت .
در چه روزى مرد؛ چه كسى او را غسل داده كفن نمود و پارچه كفنش چه بود و چه كسى بر او نماز گزارد و چه كسى با او وارد قبر گردید؟
و چون بازجوئى كاملى از او به عمل آورد صدایش به تكبیر بلند شد، و مردم همگى تكبیر گفتند، سایرین كه صداى تكبیرها را شنیدند یقین كردند كه آن یكى سر خود و دیگران را فاش ساخته است ، آن حضرت علیه السلام دستور داد مجددا سر و صورت او را پوشانده وى را به زندان ببرند.
سپس دیگرى را به حضور طلبیده مقابل خود نشانید و صورتش را باز كرده به وى فرمود: آیا تصور مى كنى كه من از جنایت و خیانت شما اطلاعى ندارم ؟
در این هنگام كه مرد شك نداشت كه نفر اول نزد آن حضرت به ماجرا اعتراف كرده چاره اى جز اقرار به گناه خویش و تقریر داستان ندید و عرضه داشت : یا امیرالمومنین ! من هم یك نفر از آن جماعت بوده و به كشتن پدر جوان ، تمایلى نداشتم ؛ و این گونه به تقصیر خود اعتراف نمود.
پس امام علیه السلام تمام شهود را پیش خوانده یكى پس ‍ از دیگرى به كشتن پدر جوان و تصرف اموال او اقرار كردند، و آنگاه مرد اول هم كه اقرار نكرده بود اعتراف نمود، و آن حضرت علیه السلام آنان را عهده دار خونبها و اموال پدر جوان گردانید. در این موقع كه خواستند مال مقتول را بپردازند باز هم اختلافى شدید بین جوان و آنان در گرفت و هر كدام مبلغى را ادعا مى كرد، پس امیرالمومنین انگشتر خود و انگشترهاى آنان را گرفت و فرمود: آنها را مخلوط كنید و هر كدامتان كه انگشتر مرا بیرون آورد در ادعایش راست گفته است ؛ زیرا انگشتر من سهم خداست و سهم خدا به واقع اصابت مى كند.
پس از فیصله و اتمام قضیه شریح گفت : یا امیرالمومنین ! حكم داوود پیغمبر چه بوده است ؟
آن حضرت علیه السلام فرمود: داوود از كوچه اى مى گذشت ، اتفاقا به چند كودك برخورد نمود كه سرگرم بازى بودند، و شنید كودكى را به نام مات الدین ؛ مرد دین صدا مى زنند، داوود كودكان را به نزد خود فراخواند و به آن پسر گفت : نام تو چیست ؟
گفت : مات الدین .
داوود گفت : چه كسى این نام را براى تو معین كرده ؟
گفت : پدرم .
داوود پسر را به نزد مادرش برده پرسید اى زن ! اسم فرزندت چیست ؟
گفت : مات الدین .
داوود: چه كسى این نام را بر او نهاده است ؟
زن : پدرش .
داوود: به چه مناسبت ؟
زن : زمانى كه این فرزند را در شكم داشتم ، پدرش با گروهى به سفر رفت ، ولى با آنان بازنگشت ، احوالش را از ایشان جویا شدم گفتند: مرده . گفتم : اموالش چطور شده ؟ گفتند: چیزى از خود برجاى ننهاده ! گفتم : پس هیچ وصیت و سفارشى براى ما به شما نكرد؟ گفتند: چرا تنها یك وصیت نمود، وى مى دانست كه تو باردارى ، سفارش نمود به تو بگوییم فرزندت پسر باشد یا دختر، نامش را مات الدین بگذارى .
داوود گفت : آیا همسفرهاى شوهرت مرده اند یا زنده ؟
گفت : زنده .
گفت : مرا به خانه هایشان راهنمایى كن .
زن ، داوود را به خانه هاى آنان برد، داوود همه آنان را گردآورده به همان ترتیب از ایشان بازجویى نمود و چون جنایت ایشان برملا گردید خونبها و مال مقتول را بر عهده آنان گذاشت و به زن گفت : حالا نام پسرت را عاش الدین ؛ زنده است دین بگذار
.
و همین خبر را كلینى (ره ) نیز به اسنادى دیگر از اصبغ بن نباته نقل كرده كه مى گوید: امیرالمومنین علیه السلام در قضیه چنان قضاوت شگفت انگیزى نمود كه هرگز مانند آن را نشنیده ام و سپس همین داستان را نقل نموده تا آنجا كه مى گوید: امام علیه السلام با آن گروه به نزد شریح برگشتند و آن حضرت این مثل معروف را براى شریح مى خواند:
اوردها سعد و سعد مشتمل
یا سعد ما تروى على هذا الابل

مردى به نام سعد، شتران خود را براى آب دادن وارد رودخانه كرده در حالى كه خود را در میان لباسش پیچانده بود؛ اى سعد! با این وضع نخواهى توانست شترانت را آب دهى .
كنایه از این كه لازم بود شریح در اطراف قضیه ، تحقیق زیادترى نموده و به قضاوتى ظاهرى و پوشالى اكتفا نكند
.
و مضمون این خبر را عامه نیز نقل كرده اند، چنانچه صاحب مناقب
از زمخشرى در مستقصى و ابن مهدى در نزهه از ابن سیرین آن را نقل كرده اند.
آرى ، از اخبارى كه تا اینجا نقل گردید معلوم شد كه آن حضرت علیه السلام هم مانند سلیمان پیغمبر داورى نموده (كه در آخر داستان سوم از فصل اول ذكر شد) و هم مثل دانیال پیغمبر و در این خبر نیز همچون داوود پیغمبر.
و به همین جهت بوده كه پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله در اخبار زیادى آن حضرت علیه السلام را به پیامبران تشبیه كرده است ، و چه زیبا سروده شاعر پارسى زبان : آنچه خوبان همه دارند تو تنها دارى .

علامه تستری

شنبه 20/6/1389 - 10:13
داستان و حکایت

1- تفرقه بین گواهان و كشف جرم  
دخترى بى گناه به نزد عمر آورده به زناى او گواهى دادند، و اینكه سرگذشت وى :
در كودكى پدر و مادر را از دست داده مردى از او سرپرستى مى كرد، آن مرد مكرر به سفر مى رفت ، دختر بزرگ شده و به مرتبه زناشوئى رسید، همسر آن مرد مى ترسید شوهرش دختر را به عقد خود درآورد، از این رو حیله اى كرد و عده اى از زنان همسایه را به منزل خود فراخواند تا او را بگیرند و خود با انگشت ، بكارتش را برداشت .
شوهرش از سفر بازگشت ، زن به او گفت : دخترك مرتكب فحشاء شده ، و زنان همسایه را كه در ماجرایش شركت داشتند جهت گواهى حاضر ساخت . مرد قصه را نزد عمر برد و مطرح نمود، عمر حكم نكرد و گفت : برخیزید نزد على بن ابیطالب برویم . آنان برخاسته و همه با هم به محضر امیرالمومنین علیه السلام شرفیاب شدند و داستان را براى آن حضرت بیان داشتند.
امیرالمومنین علیه السلام به آن زن رو كرد و فرمود: آیا بر ادعایت گواه دارى ؟
گفت : آرى ، بعضى از زنان همسایه شاهد من هستند، و آنان را حاضر ساخت . آنگاه حضرت شمشیر را از غلاف بیرون كشید و در جلو خود قرار داد و فرمود: تمام زنها را در حجره هایى جداگانه داخل كنند، و آنگاه زن آن مرد را فراخوانده بازجوئى كاملى از او به عمل آورد ولى او همچنان بر ادعاى خود ثابت بود، پس او را به اتاق سابقش برگرداند و یكى از گواهان را احضار كرد و خود، روى دو زانو نشست و به وى فرمود: مرا مى شناسى ؟ من على بن ابیطالب هستم و این شمشیر را مى بینى شمشیر من است و زن آن مرد، بازگشت به حق نمود
و او را امان دادم ، اكنون اگر راستش را نگویى تو را خواهم كشت .
زن بر خود لرزید و به عمر گفت : اى خلیفه ! مرا امان ده ، الان حقیقت حال را مى گویم .
امیرالمومنین علیه السلام به وى فرمود: پس بگو.
زن گفت : به خدا سوگند حقیقت ماجرا از این قرار است : چون زن آن مرد، زیبایى و جمال دختر را دید، ترسید شوهرش با او ازدواج نماید از این جهت ما را به منزل خود فراخواند و مقدارى شراب به او خورانید و ما او را گرفتیم و خود با انگشت بكارتش را برداشت . در این موقع امیرالمومنین علیه السلام فرمود: الله اكبر! من اولین كسى بودم پس از حضرت دانیال كه بین شهود تفرقه انداخته از این راه حقیقت را كشف كردم ، و سپس بر تمام زنانى كه تهمت به ناحق زده بودند حد افتراء جارى كرد، و زن را وادار نمود تا دیه بكارت دختر چهارصد درهم را به او بپردازد و دستور داد آن مرد، زن جنایتكار خود را طلاق گفته همان دختر را به همسرى بگیرد و آن حضرت علیه السلام مهرش را از مال خود مرحمت فرمود.
پس از اتمام و فیصله قضیه ، عمر گفت : یا اباالحسن ! قصه حضرت دانیال را براى ما بیان فرمایید.
امیرالمومنین علیه السلام فرمود: دانیال كودكى یتیم بود كه پیرزنى از بنى اسرائیل عهده دار مخارج و احتیاجات او شده بود، و پادشاه آن وقت دو قاضى مخصوص داشت كه آنها دوستى داشتند كه او نیز نزد پادشاه مراوده مى نمود وى زنى داشت زیبا و خوش اندام ، روزى پادشاه براى انجام ماموریتى به مردى امین و درستكار محتاج گردید، قضیه را با آن دو قاضى در میان گذاشت و به آنان گفت : مردى را كه شایسته انجام این كار باشد پیدا كنید، آن دو قاضى همان دوست خود را به شاه معرفى نموده او را به حضورش آوردند، پادشاه آن مرد را براى انجام آن ماموریت موظف ساخت . آن شخص ‍ آماده سفر شد ولى پیوسته سفارش همسر خود را به آن قاضى نموده تا به او رسیدگى كنند. مرد به سفر رفت و آن دو قاضى به خانه دوست خود رفت و آمد مى كردند، و از برخورد زیاد با زن به او دلبسته شده تقاضاى خود را با وى در میان گذاشتند ولى با امتناع شدید آن زن مواجه شدند تا اینكه عاقبت به او گفتند: اگر تسلیم نشوى تو را نزد پادشاه رسوا مى كنیم تا تو را سنگسار كند.
زن گفت : هر چه مى خواهید بكنید.
آن دو قاضى تصمیم خود را عملى نموده نزد پادشاه بر زناى او گواهى دادند، پادشاه از شنیدن این خبر بسى اندوهگین گردید و از آن زن در شگفت شد و به آن دو قاضى گفت : گواهى شما پذیرفته است ولى در این كار شتاب نكنید و پس ‍ از سه روز وى را سنگسار نمایید!
در این سه روز منادى به دستور شاه در شهر ندا داد كه : اى مردم ! براى كشتن آن زن عابده كه زنا داده حاضر شوید و آن دو قاضى هم بر آن گواهى داده اند.
مردم از شنیدن این خبر حرفها مى زدند، پادشاه به وزیر خود گفت : آیا نمى توانى در این باره چاره بیندیشى ؟ گفت : نه تا این كه روز سوم ، وزیر براى تفریح از خانه بیرون شد، اتفاقا در بین راهش به كودكانى برهنه كه سرگرم بازى بودند برخورد نموده به تماشاى آنان پرداخت ، و دانیال كه كودكى خردسال میان آنان با ایشان بازى مى كرد، وزیر او را نمى شناخت . دانیال در صورت ظاهر به عنوان بازى ، ولى در حقیقت براى نمایاندن به وزیر، كودكان را در اطراف خود گرد آورد و به آنان گفت : من پادشاه و دیگرى زن عابده ، و آن دو كودك نیز دو قاضى گواه باشند. و آنگاه مقدارى خاك جمع نمود و شمشیرى از نى به دست گرفت و به سایر كودكان گفت : دست هر یك از این دو شاهد را بگیرید و در فلان مكان ببرید، و سپس یكى از آن دو را فراخوانده ، به او گفت : حقیقت مطلب را بگو وگرنه تو را خواهم كشت . (وزیر این جریانات را مرتب مى دید و مى شنید). آن شاهد گفت : گواهى مى دهم كه آن زن زنا داده است .
دانیال گفت : در چه وقت ؟
گفت : در فلان روز.
دانیال گفت : این یكى را دور كنید. و دیگرى را بیاورید، پس او را به جاى اولش برگردانده و دیگرى را آوردند.
دانیال به او گفت : گواهى تو چیست ؟
گفت : گواهى مى دهم كه آن زن زنا داده است .
- در چه وقت ؟
- در فلان روز.
با چه كسى ؟
با فلان ، پسر فلان .
در كجا؟
در فلان جا.
و او برخلاف اولى گواهى داد. در این وقت دانیال فرمود: الله اكبر! گواهى دروغ دادند. و آنگاه به یكى از كودكان دستور داد میان مردم ندا دهد كه آن دو قاضى به زن پاكدامن تهمت زده اند و اینك براى اعدامشان حاضر شوید.
وزیر، تمام این ماجرا را شاهد و ناظر بود، پس بلادرنگ به نزد پادشاه آمد وآنچه را كه دیده بود گفت .
پادشاه آن دو قاضى را احضار نموده به همان ترتیب از آنان بازجویى به عمل آورده و گواهیشان مختلف بود، پادشاه فرمان داد بین مردم ندا دهند كه آن زن برى و پاكدامن است و آن دو قاضى به وى تهمت زده اند و سپس دستور داد آنان را دار زدند.

و نظیر همین خبر را كلینى (ره ) در كافى چنین نقل كرده : در زمان خلافت امیرالمومنین علیه السلام دو نفر با هم عقد برادرى بستند؛ یكى از آنان قبل از دیگرى از دنیا رحلت كرد و به دوست خود وصیت كرد كه از یگانه دخترش نگهدارى كند، آن مرد دختر دوست خود را به خانه برد و از او مراقبت كامل مى نمود و مانند یكى از فرزندان خودش او را گرامى مى داشت ، اتفاقا براى آن مرد مسافرتى پیش آمده و به سفر رفت . و سفارش دختر را به همسر خود نمود. مرد سالیان درازى سفر ماند و در این مدت دختر بزرگ شده و بسیار زیبا بود، و آن مرد هم پیوسته در نامه هایش سفارش دختر را مى نمود، همسر مرد چون جمال و زیبایى دختر را دید ترسید كه شوهرش از سفر برگشته با او ازدواج نماید از این جهت نیرنگى كرد و زنانى چند را به خانه خود فراخواند و آنان دختر را گرفته و خود با انگشت ، بكارتش را برداشت .
مرد از سفر برگشت و به منزل رسید، سپس دختر را به نزد خود فراخواند، ولى دختر در اثر جنایتى كه آن زن بر او وارد ساخته بود از حضور به نزد مرد شرم مى كرد و چون مرد زیاد اصرار نمود زنش به او گفت : او را به حال خود بگذار كه مرتكب گناهى بزرگ شده و بدین سبب خجالت مى كشد نزد تو بیاید؛ و به دخترك نسبت زنا داد.
مرد از شنیدن این خبر سخت ناراحت شده و با قیافه اى خشمناك به نزد دختر آمده به شدت او را سرزنش نمود و به وى گفت : واى بر تو! آیا فراموش كردى آن محبتها و مهربانیهاى مرا؟! به خدا سوگند من تو را مانند خواهر و فرزند خود مى دانستم و تو نیز اگر خود را دختر من مى دانستى ، پس ‍ چرا مرتكب چنین كار خلافى شدى ؟
دختر گفت : به خدا سوگند من هرگز زنایى نداده ام و همسرت به من تهمت مى زند و ماجراى زن را براى مرد بازگو كرد. مرد دست دختر و زن خود را گرفته به طرف خانه امیرالمومنین علیه السلام روانه گردید و ماجرا را براى آن حضرت علیه السلام بیان داشت و زن نیز به جنایتى كه مرتكب شده بود اعتراف كرد. اتفاقا امام حسن علیه السلام در محضر پدر بزرگوار خود نشسته بود، امیرالمومنین به او فرمود: بین آنان داورى كن !
آن حضرت علیه السلام گفت : سزاى زن دوتاست ؛ یكى حد افتراء براى تهمتش و دیگرى دیه بكارت دختر.
امیرالمومنین علیه السلام فرمود: درست گفتى...

علامه تستری

شنبه 20/6/1389 - 10:8
داستان و حکایت

24: هرسه براى خدا كار كردند
در اینكه منظور از رقیم چیست؟ مفسران اختلاف نظر دارند، بعضى گویند: اسم بیابانى است كه غار در آنجا بوده است و یا خود كوهى است كه در آن غار بوده.
برخى گویند: نام روستائى است كه اصحاب كهف از آنجا خارج شدند، و یا نام سنگى است كه قصه اصحاب كهف را بر آن نوشته اند، پس آن را به درب غار گذاشته اند و یا در موزه پادشاهان نهاده اند. بالاخره گروهى مى گویند: رقیم، كتابى است كه در آن این داستان نوشته شده است و...
در كتاب نورالمبین از امام صادق (علیه السلام) نقل شده است:
سه نفر براى گردش از خانه بیرون آمدند. روزى باران سختى آنها را به شكاف كوهى فرستاد و به شكاف كوه پناهنده شدند.ناگهان سنگى بسیار بزرگ از بالاى كوه غلطید و جلو آن شكاف را گرفت، به طوریكه اصلا روزنه اى پیدا نبود كه بیرون دیده شود، آنان در پشت سنگ در میان تاریكى وحشت زا محبوس و زندانى شدند و به یكدیگر گفتند: كسى از حال ما اطلاع ندارد و به هیچ وجهى ما نمى توانیم از این جاى پر خطر نجات پیدا كنیم. ناچار باید تسلیم مرگ شویم.
یكى از آنها گفت: عوامل مادى عاجز از آن است كه ما را از این زندان خطیر خلاص كند، شایسته است هریك از ما اگر عمل نیكى داریم در پیشگاه عظیم پروردگار شفیع قرار داده، شاید خداى قادر و مهربان ما را نجات دهد. چون او هم اطلاعى به حال ما دارد و هم مهربان است و هم توانائى دارد.
این پیشنهاد به تصویب هرسه نفر رسید و بنا شد از این راه وارد شوند.
اولى گفت: پروردگارا! تو مى دانى كه من فریفته زنى شده و در راه رسیدن به وصال او پول زیادى خرج كردم تا اینكه روزى بر او دست یافتم و به روى سینه اش نشستم، در آن حال به یاد تو افتادم، براى جلب رضایت تو از این عمل ناشایسته دست كشیدم.
بارالها تو مى دانى كه من راست مى گویم. به خاطر این عمل راه خلاصى ما را ترتیب ده ؛ ناگهان آن سنگ به اندازه اى عقب رفت كه روشنى آفتاب دیده شد.
دومى: آفریدگارا! مى دانى كه من روزى چند كارگر به منزل خود آوردم و با آنان قرارداد نمودم كه هریك از آنها را نصف درهم مزد دهم. یكى از آنها گفت: چون من دو برابر دیگران كار كرده ام به من یك درهم بده.من حاضر نبودم یك درهم به او بدهم. نصف درهم خود را نیز نگرفت و رفت. من با آن نصف درهم زراعت كردم، سودش به ده هزار درهم رسید، تمام آن را به او تحویل دادم و رضایتش را جلب كردم.
آى آفریننده مهربان، اگر تو از این كار من اطلاع دارى ما را از این محوطه پر خطر نجات بده.سنگ حركتى كرد به طوریكه ممكن بود دستى از كنار او خارج شود.
سومى: خداوندا! مى دانى كه شبى براى پدر و مادرم غذائى پخته و براى آنان بردم ولى آنها در خواب بودند. فكر كردم اگر غذا را بگذارم و بروم، ممكن است حیوانى آن را بخورد و اگر غذا را ببرم ممكن است پدر و مادرم از خواب بیدار شده احساس گرسنگى و میل غذا كنند لذا آن غذا را روى دست نگه داشتم تا آنكه از خواب بیدار شده، غذا را در جلو آنها گذاشتم.
اى قادر توانا اگر مى دانى كه این كار نیك از من سر زده و مورد رضایت توست ما را از اینجا نجات بده. سنگ به حركت عظیم خود كنار رفت و آن سه نفر از شكاف كوه بیرون آمدند.فاعتبروا یا اولى الابصار

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

پنج شنبه 18/6/1389 - 12:36
داستان و حکایت

23: چگونه خدا را شناختى
سقائى براى مرحوم حكیم بزرگ آب مى آورد (معلوم است كه قبلا لوله كشى نبود، سقا با مشك آب را به منزل حكیم مى آورده) روزى حكیم از سقا باشى پرسید: خدا را چطور شناختى؟ گفت: از این مشكى كه روى دوشم هست.
حكیم پرسید: چطور؟
سقا گفت: این مشكى كه الان روى دوش دارم یك سوراخ بیشتر ندارد همان دهانى كه آب داخلش مى كنند و خالى مى كنند. یك دهان بیشتر ندارد و من سر مشك را مى پیچانم. علاوه بر این با بند مى بندم. مع الوصف از آن آب مى چكد. اما نگاه به خود مى كنم بالا و پائین چند سوراخ.شكمم پر از آب و خوراك است اما نه از بالا مى چكد نه از پائین. بگو تبارك الله احسن الخالقین

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

پنج شنبه 18/6/1389 - 12:33
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته